دیوید گریبر؛ ترجمۀ:
آرش رضاپور دیدارنیوز ـ یک روز کتابخانه دیواری دفترم فرو ریخت؛ کتابها همهجا پخشوپلا شدند و چارچوب دندانهدار فلزی، که زمانی کتابخانه را سرجایش نگاه داشته بود، آویزان شد بالای میزم. من استاد انسانشناسی هستم. یک ساعتی گذشت و سر و کلۀ نجاری پیدا شد تا خسارت را برآورد کند، اما چشمش که به تل کتابها افتاد، خیلی موقرانه گفت مقررات ایمنی حکم میکنند او نه به اتاق وارد شود و نه کاری انجام دهد. من باید کتابها را جمع میکردم و به چیز دیگری هم دست نمیزدم تا در اولین فرصت برگردد.
هیچگاه خبری از نجار نشد. هر روز یک نفر از دپارتمان انسانشناسی، گاهی چند بار در روز، تماس میگرفت تا از سرنوشت او خبردار شود؛ همیشه هم معلوم میشد کاری فوری برایش پیش آمده است. بعد از یک هفته کاشف بهعمل آمد که واحد تعمیر و نگهداری یک نفر را استخدام کرده که تنها وظیفهاش این است که بابت نیامدن نجار عذرخواهی کند؛ به نظر مرد خوبی میآمد، اما هیچ احساس نمیکردی از زندگی شغلیاش راضی است.
همه ما با مشاغلی که وقتی از بیرون نگاهشان میکنی به نظر میرسد کار زیادی انجام نمیدهند، آشناییم. مشاوران منابعانسانی، هماهنگکنندههای ارتباطات، پژوهشگران روابط عمومی، استراتژیستهای مالی، وکلای سازمانی و خلاصه آن دسته افرادی که تمام وقتشان را صرف تشکیل کمیتههایی میکنند که دربارۀ معضل کمیتههای غیرضروری بحث کنند. اگر این شغلها واقعاً بیهوده باشند و شاغلانشان هم این را بدانند چه؟ یعنی چیزی دلسردکنندهتر از این هم وجود دارد که آدمی بالغ، پنج روز در هفته صبح زود از خواب بیدار شود تا کاری را انجام دهد که به نظرش نه تنها لزومی به انجام آن نیست، بلکه تنها اتلاف زمان و منابع است و شاید حتی کاری است که باعث میشود جهان جای بدتری شود؟ تحقیقاتی فراوان پیرامون رضایت شغلی افراد انجام شده است، اما تابهحال کسی به این فکر افتاده که بداند آیا افراد دلیلی منطقی برای وجود شغلشان مییابند یا نه؟ من تصمیم گرفتم این پدیده را بررسی کنم. برای این کار از ۲۵۰ اظهارنامه از سرتاسر جهان استفاده کردم که بهدست افرادی نوشته شده بود که یک وقت، یا همین حالا، کاری داشتهاند که من «شغل مزخرف» مینامم.
شغل مزخرف چیست؟ مهمترین ویژگی شغل مزخرف این است: کاری است آنقدر بیمعنی که حتی شاغلان به آن نیز نمیتوانند برای انجام دادنش دلیل خوبی بیابند. شاید نتوانند چنین چیزی را به همکارانشان بگویند، که البته قابل فهم است، اما در هرحال به این نتیجه رسیدهاند که کار بیمعنی است.
نباید بیهودگی را تنها معیار شغل مزخرف دانست، بلکه میباید به همراه آن مقداری تظاهر و حیلهگری نیز وجود داشته باشد. شاغل باید این احساس را داشته باشد که مجبور است پیش بقیه تظاهر کند کار مهمی انجام میدهد؛ حتی اگر چنین ادعایی در خفا برای خودش خندهدار باشد.
آدمها وقتی دربارۀ شغل مزخرف صحبت میکنند، عموماً به انجام کار برای دیگران، اغلب به شکل مشاوره، در ازای دریافت پول (خواه حقوق یا مزد) اشاره دارند. بااینحال میدانیم آدمهای خوداشتغالِ فراوانی هستند که با وانمود کردن به اینکه میتوانند برای بقیه ارزش افزوده یا خدماتی فراهم کنند، از آنها پول در میآورند. معمولاً به چنین افرادی شیاد، کلاهبردار، شارلاتان یا حقهباز میگوییم. بههمینترتیب افراد خوداشتغال دیگری نیز وجود دارند که با تهدیدکردن مردم پول در میآوردند؛ اینها را هم عموماً با نامهای زورگیر، دزد، اخاذ، یا سارق میشناسیم. البته بهتر است دربارۀ دستۀ اول اصطلاح شغل مزخرف را به کار نبریم و به همان مزخرف تنها اکتفا کنیم؛ چرا که اینها به هر تقدیر شغل نیستند؛ فریبکاری در واقع نوعی عمل است، نه حرفه. درست است که مردم گاهی از عنوان شیاد حرفهای استفاده میکنند اما، منظورشان صرفاً این است که منبع اصلی درآمد فردِ شیاد، دزدی است.
با درنظرگرفتن ملاحظات بالا، میتوانیم تعریفی قاعدهمند از آنچه شغل مزخرف مینامم ارائه کنیم: گونهای اشتغال در برابر دستمزد که آنقدر بیهوده، غیرضروری یا زیانآور است که حتی خود شاغل نیز نتواند وجود آن را توجیه کند؛ ولو آنکه ماهیت کار به گونهای باشد که شاغل ناچار به تظاهر برخلاف آن گردد.
پنج نوع شغل مزخرفپیشکارها هرچند آنها، برای خالی نبودن عریضه، کارهایی انجام میدهند، اما در واقع این کارها تنها بهانهای است برای توجیه وجود شغلشان؛ چراکه تنها دلیل، یا مهمترین دلیل، وجود شغل پیشکاری این است که شخص دیگری احساس کند فرد مهمی است. استیو مثال خوبی از یک پیشکار کلاسیک است. او چنین میگفت: «من تازه فارغالتحصیل شدهام و شغل جدیدم این است که رییسام ایمیلهایی را که دریافت کرده به همراه جمله: ’استیو! اقدام شود.‘ برایم ارسال میکند. من هم در پاسخش مینویسم ایمیل نامتناسب یا هرزنامه است».
دربانها نمونه بهتری هستند. درحالی که سیستمهای الکترونیکی دستکم از دهه ۱۹۵۰ به خانههای مردم راه یافته است، اما دربانها همچنان در خانههای ثروتمندان به چشم میخورند. در برخی کشورها، مانند برزیل، بعضی از ساختمانها هنوز مسئول آسانسوری یونیفرمپوش دارند که تنها کارش فشاردادن دکمهها برای شماست. مثال دیگر کارمندان پذیرش در جاهایی هستند که مشخصاً نیازی به وجود آنها نیست. خاصیت دیگر پیشکارها این است که نشان تشخص هستند. شاغلان تماس سرد (نوعی بازاریابی تلفنی است که در آن با تعداد زیادی مشتری تماس گرفته میشود تا مشتریانی که میباید هدفمند روی آنها کار شود مشخص گردند.) را میتوان در این دسته جای داد، چراکه با این منطق با مشتریان بالقوه تماس میگیرند که دلالی که برای او کار میکنند خودش آنقدر سرش گرم پول درآوردن است که فرصت تماس با مشتریان را ندارد.
قالتاقها اینها افرادی هستند که از سویی شغلشان ماهیتی تهاجمی دارد، و از سوی دیگر تنها دلیل بودنشان این است که آدمهای دیگر هم چنین افرادی را، در همین سمت، استخدام کردهاند. روشنترین مثال ارتشهای ملی هستند. کشورها به این دلیل به ارتش احتیاج دارند که بقیۀ کشورها هم ارتش دارند. اگر هیچ کشوری ارتش نداشته باشد، در نتیجه به ارتش نیازی نخواهد بود. در مورد لابیگرها، کارشناسان روابطعمومی، بازاریابهای تلفنی و وکلای شرکتی نیز دقیقاً به همین ترتیب است.
قالتاقها به دو دلیل از شغلشان ناراضی هستند؛ نخست اینکه کارشان را فاقد ارزشی مثبت میدانند، دیگر اینکه ماهیتی تهاجمی دارد و مستلزم بازیچه قراردادن افراد است. بسیاری از کارکنان مرکز تماس اینچنیناند؛ یکی از همین افراد در اظهارنامهاش نوشته بود: «در این کار شما فعالانه انرژی منفی به آدمها تزریق کرده و روزشان را خراب میکنید. خودِ من با مردم تماس میگرفتم تا آشغالهای به دردنخور به آنها بفروشم، بهویژه بستۀ بهبود ’اعتبار حساب!‘(درواقع رتبه اعتبار است که بانکها و شرکتهای ارائه دهنده کارت اعتباری و مانند آنها از آن برای اعتبار سنجی مشتری استفاده میکنند.) این چیزی بود که میتوانستند رایگان از جاهای دیگر تهیه کنند، اما ما تغییراتی بچگانه در آن داده و به قیمت ۶ دلار و نود و نه سنت در ماه میفروختیم.»
مالهکشها دلیل پیدایش شغل مالهکشی، وجود نوعی نقص یا کژکارکرد در سازمان است. مالهکشها به این دلیل در سازمان هستند تا مشکلی را برطرف کنند که نمیبایست وجود میداشت. آشناترین نمونه این مشاغل، آنهایی هستند که وظیفهشان رفع و رجوعکردنِ خرابکاری مدیران نالایق و دستوپاچلفتی است.
بسیاری از شغلهای مالهکشی حاصل نقصی در سیستم هستند که هیچکس زحمت اصلاحاش را به خود نداده است. برای نمونه وظایفی که به راحتی قابل خودکار شدن بوده، اما یا کسی به آنها اهمیت نداده، یا مدیر تمایل داشته تعداد بلهقربانگوهایش بیشتر باشند، یا به دلیل سردرگمیهای ساختاری، هیچگاه حلوفصل نشدهاند.
شغل مجدا ویرایش گزارشهای تحقیقاتیای بود که ستارۀ تحلیل آماری شرکتشان مینوشت: «مردک الفبای آمار را هم نمیدانست و، جان میکند تا یک جملۀ درست بنویسد. اگر یک پاراگراف بیعیب پیدا میکردم به خودم کیک جایزه میدادم، نتیجه این شد که در مدتی که آنجا کار کردم ۵ کیلو وزن از دست دادم. کار من این بود که متقاعدش کنم بخش بزرگ ایرادات را خودش برطرف کند؛ معلوم است که زیر بار نمیرفت! بعد میباید گزارش را به مدیران شرکت میدادم. آنها هم چیزی از تحلیل آماری سرشان نمیشد، اما خب مدیران را که میشناسید؛ تا میتوانستند لفتاش میدادند.»
کاغذبازها این کارکنان، صرفاً یا در ابتدای امر، به این دلیل وجود دارند که سازمان بتواند ادعای انجام کاری را کند که در واقع انجام نمیدهد. مصیبتبارترین مسئله دربارۀ کاغذبازی این است که معمولاً خود کارمند میداند کاغذبازی نهتنها به هدف اعلام شدهاش نمیرسد، بلکه حتی آن را تحلیل هم میبرد؛ چرا که کاغذبازی زمان و منابع را از اهداف منحرف میکند.
همۀ ما با چگونگی انجام کارهای دولتی آشناییم. اگر یکی از کارکنان دولت حین ارتکاب جرم دستگیر شود، برای مثال موقع رشوهگرفتن یا تیراندازی به شهروندان پشت چراغ قرمز، همیشه اولین کاری که میکنند این است که کمیتۀ حقیقتیاب تشکیل میدهند تا اصل ماجرا را بفهمند. دو هدف برای این کار وجود دارد؛ نخست اینکه تأکید کنند به غیر از عدهای از خدا بیخبر، هیچکس دیگر حتی روحش هم از ماجرا خبردار نبوده (که البته به سختی میتوان باور کرد)، دوم آنکه بدینترتیب این پیام را منتقل کنند که به محض اینکه حقیقت کشف شد، مطمئناً ماجرا تعیین تکلیف خواهد شد (این را هم سخت میتوان باور کرد).
مقامات محلی را با توالی بیپایان مناسک بوروکراتیکی میشناسیم که حول «اهداف و ارقام» ماهیانه میگردند. شرکتهای خصوصی هم با روشها و دلایل گوناگون افراد را به کار میگیرند تا به خودشان بقبولانند دارند کاری را انجام میدهند که در واقع انجام نمیدهند. برای نمونه بسیاری از شرکتهای بزرگ، نشریات داخلی و حتی کانال تلویزیونی خود را دارند. ظاهراً هدف بهروز نگاهداشتن کارکنان با ارائۀ اخبار جذاب و پیشرفتهای جدید است، اما در واقع تنها دلیل وجودیشان این است که آن حس دلنشینی را به مدیران دهند که وقتی تجربهاش میکنیم که میبینیم رسانهای دارد داستانی دلپذیر در مورد ما پخش میکند.
آقابالاسرها اینها خود به دو دسته تقسیم میشوند؛ دستۀ اول آنهایی هستند که تنها نقششان واگذارکردن کار به دیگران است. توضیح اینکه اگر آقابالاسر به این نتیجه برسد که نیازی به مداخلۀ او نیست، و اگر او نباشد هم زیردستها از عهدۀ وظایفشان بر میآیند، میتوان شغل او را مزخرف دانست.
درست است که دستۀ اول آقابالاسرها کموبیش بیمصرفاند، اما دستۀ دوم چیزی کم از سوهان ِروح ندارند. اینها آقابالاسرهایی هستند که کار اصلیشان تراشیدن کارهای مزخرف برای دیگران، مدیریتکردن چیزهای مزخرف یا حتی از خود درآوردن کارهای مزخرف جدید است.
بیراه نیست اگر بگوییم ۷۵درصدِ زمانِ یک آقابالاسر صرف تعیین وظایف زیردستان و نظارت بر اجرای آن میشود. این قماش حتی اگر اطمینان داشته باشند زیردستانشان در غیاب آنها هم وظایفشان را بهدرستی انجام می دهند، باز همین کار را میکنند.
«بیانۀ ماموریت استراتژیک» (یا حتی بدتر از آن؛ «اسناد چشمانداز استراتژیک») وحشتی خاص به جان دانشگاهیان میاندازد. این دو مهمترین ابزارهایی هستند که فنون مدیریت شرکتی به یاری آنها در زندگی دانشگاهی رسوخ میکنند؛ فنونی مانند طراحی روشهای سنجشپذیر برای ارزیابی عملکرد، یا مجبورکردن معلمان و دانشگاهیان به تخصیص زمان بیشتر به ارزیابی و قضاوت کارهایشان، و در نتیجه کمتر وقتگذاشتن برای خودِ کار.
باید همینجا اضافه کنم که تنها یک طبقه وجود دارد که نهتنها بیهودگی شغلشان را انکار میکنند، بلکه ابایی هم از مخالفت با این نظر ندارند که اقتصاد ما سرشار از شغلهای بیهوده است. چشم بسته هم میتوان گفت این دسته صاحبان کسبوکارها و دیگرانی هستند که کارشان استخدام و اخراج آدمهاست. آنها اصرار دارند هیچکس پول شرکت را صرف آدمهایی نمیکند که نیازی به آنها نیست. تمامی آنهایی که فکر میکنند شغلشان بیارزش است یا فریبخورده و خودبزرگبین هستند، و یا کارکرد واقعی شغلشان را، آنگونه که به چشم بالا دستیها میآید، نمیفهمند. چنین استدلالی ناخودآگاه آدم را به فکر میاندازد که این طبقه همانهایی هستند که حقیقتاً نمیدانند شغل خودشان مزخرف است.
آیا شغل شما مزخرف است؟ شاغلان شغلهای مزخرف به درماندگیای اشاره میکنند که درست زمانی دچارش میشوند که درمییابند تنها چالش کاریشان کنار آمدن با این واقعیت است که کار آنها چالشی ندارد؛ آن وقت است که میفهمند تنها استفادهای که میتوانند از توانمندیهایشان بکنند این است که شیوههای خلاقانهتری را به کار بگیرند برای فرار از این واقعیت که نمیتوانند توانمندیهایشان را به کار گیرند؛ میفهمند که کاملاً برخلاف میل و ارادۀ خود، تبدیل به انگلی متقلب شدهاند. همۀ این افراد تمایل داشتند ناشناس باقی بمانند.
نگهبانی از اتاقی خالی من با سمت نگهبان موزه برای یک شرکت امنیتی بینالمللی کار میکردم. در موزهای که مشغول بودم، اتاقی بلااستفاده وجود داشت که وظیفۀ من نگهبانی از همان اتاق خالی، و مطمئن شدن از این بود که هیچیک از بازدیدکنندگان به چیزی، بعله!، دست نزنند و کسی آتشسوزی به راه نیاندازد. برای آنکه حواسم جمع باشد و هوشیار بمانم، از استفاده از چیزهای حواسپرتکن مانند کتاب و تلفن و غیره هم منع شده بودم. چون هیچوقت هیچکس آنجا نمیآمد، یکجا مینشستم، انگشتانم را به هم گره میزدم و هفتساعت و نیم شستهایم را میچرخاندم و گوش به زنگ آژیر آتش میماندم. اگر آژیر به صدا در میآمد، تنها باید خونسردیام را حفظ کرده، از جایم بلند میشدم و بیرون میرفتم. همین!
کپیکردن ایمیلها من تنها یک وظیفه داشتم؛ ایمیلی را که مخصوص دریافت فرمهای درخواست پشتیبانی فناوری از سوی کارکنان بود بررسی میکردم، و اگر فرمی رسیده بود آن را در فرم دیگری کپی میکردم. این کار نهتنها در دفترچۀ راهنمای شرکت بهعنوان نمونۀ خوبی از کارهای قابل خودکار شدن آمده بود، بلکه قبلاً هم به شکل خودکار انجام میگرفت. ظاهراً عدم توافقی میان مدیران وجود داشت که منجر شده بود استاندارد جدیدی بهوجود آید و خودکاری لغو گردد.
مشغول بهنظررسیدن من به شکل موقت استخدام شدم، اما هیچ کاری به من داده نشد. گفتند مراقب باشم همیشه مشغول به نظر برسم، اما نمیباید گیمبازی یا وبگردی میکردم. به نظر میرسید مهمترین کارم نشستن پشت میز و رعایت آداب اداری بود. ابتدا فکر میکردم ساده است، اما خیلی زود متوجه شدم پرمشغله به نظر رسیدن، وقتی واقعاً کاری برای انجام نداری، یکی از ناخوشایندترین چیزهای ممکن است. برای وبگردی نرم افزاری متنی به نام لینکس نصب کردم که محیطش شبیه به داس است. هیچ عکسی را نشان نمیدهد؛ تنها کلماتی چسبیده به هم در پسزمینهای از سیاهی بیانتها. حالا وبگردیهای با حواسپرتی من به چشم بقیه همچون کارکردن تکنسینی ماهر و فعال میرسید که با دقت دستورهای سطح بالای کامپیوتری را تایپ میکند.
نشستن در جای درست من سه سال است تابستانها در خوابگاه دانشگاه کار میکنم، اما هنوز که هنوز است نفهمیدهام کارم چیست. به ظاهر وظیفهام نشستن پشت میز پذیرش است، اما در عین حال آزاد هستم تا کارهای شخصیام را هم انجام دهم. در کمد چند بسته کش پیدا کردم و شروع کردم به درستکردن توپهای کشی. وقتی حوصلهام از این کار سر برود، شاید ایمیلهای دفتر را چک کنم ( البته نه آموزشی دیدهام و نه اختیاری دارم، بنابراین تنها کاری که میکنم این است که ایمیلها را برای رییسم میفرستم). کار دیگرم این است که بستههای رسیده را از دم در بر میدارم، یا به تلفنها جواب میدهم (باز تأکید میکنم چیز زیادی نمیدانم و معمولاً نمیتوانم جواب درستی به کسی که تماس گرفته بدهم) بعضی وقتها هم کشوها را زیر و رو میکنم و بستههای سس گوجه فرنگیای پیدا میکنم که مال سال ۲۰۰۵ است. برای انجام این کارها ساعتی ۱۴ دلار میگیرم.