کاش برای آب، موزه نمی‌ساختیم (راز‌های عمارت تاجر قجری در امیرچخماق یزد)

عمارت حاج سیدعلی اکبر کلاهدوز تاجر عهد قجر، در ضلع شمالی میدان امیرچخماق یزد که حالا موزه آب است، ماکت کوچکی است از هنر معماری ایران؛ بی‌آنکه از بیرون خودنمایی کند، درونگرا، آرامبخش و رازناک.

کد خبر: ۱۵۴۱۰
۱۱:۳۶ - ۰۷ آذر ۱۳۹۷
 
دیدارنیوز ـ آلمانی‌ها چنان در سکوت سرداب دور تا دور هم نشسته‌اند انگار در معبدی باستانی منتظر شنیدن چکه آبی از گنبد چند ضلعی در حوض لاجوردی باشند و گروه انگلیسی‌ها سمت تابستانه حیاط، محو یک وسیله ساده اندازه‌گیری با دو پایه چوبی و یک طناب که هم کار شاغول را می‌کند هم تراز. یکی از زنان درباره سنجش دقیق هندسی آن توضیح می‌دهد و بقیه به ترتیب و با شعف، پایه‌ها را به چپ و راست خم می‌کنند و مکعب چوبی وسط طناب را این طرف و آن طرف می‌کشند. چند فرانسوی هم سمت بهاره حیاط، خیره به ارسی‌های رنگ در رنگ و سه دری‌ها و پنج‌ دری‌ها.

عمارت حاج سیدعلی اکبر کلاهدوز تاجر عهد قجر، در ضلع شمالی میدان امیرچخماق یزد که حالا موزه آب است، ماکت کوچکی است از هنر معماری ایران؛ بی‌آنکه از بیرون خودنمایی کند، درونگرا، آرامبخش و رازناک.

با سید یحیی طبایی مسئول موزه، پله‌ها را پایین و بالا می‌رویم و به چپ و راست می‌پیچیم بی‌آنکه متوجه شوم این بنای 170 ساله پنج اشکوبه یا پنج طبقه است. به هر سالن که می‌رسیم، به هرسو که نگاه می‌کنم، قرن‌ها تلاش برای پاسداری از آب می‌بینم و افسوس می‌خورم از اینکه تا چه اندازه این نظم تاریخی را به هم ریخته‌ایم و با ولع، منابع طبیعی را فدای توسعه‌ای بدقواره و ناموزون کرده‌ایم. یک سوی حیاط تابستانه است؛ با گچبری‌ها و آیینه‌کاری‌های زیبا و قرقره‌هایی در سقف که سایه‌بان بزرگ را نگه می‌داشته، رو به رو زمستانه است که یکسره آفتاب از ارسی‌هایش داخل می‌شود و به در و دیوارش می‌تابد، سمت چپ پاییزه و سمت راست بهاره که درحال تعمیر است. از کنج زمستان و پاییز وارد می‌شویم.

دو رشته قنات خشک «رحیم‌آباد» و «زارچ» از زیر بنا می‌گذرند. زارچ با 71 کیلومتر طول و 3 هزار سال قدمت، بلندترین و قدیمی‌ترین قنات جهان است که درحال حاضر بخشی از فاضلاب شهری وارد آن می‌شود. با خودم فکر می‌کنم اگر قهوه‌خانه یا بازارچه سنتی آن زیر درست می‌شد و پاکنه‌اش را به روی گردشگران باز می‌کردند، چه اتفاقی می‌افتاد؟

پله‌های آجری را پایین می‌رویم و بعد از یکی دو پاگرد به ماکت یزد می‌رسیم؛ مادرچاهی که در دامنه ارتفاعات شیرکوه حفر شده و آب از کانال زیرزمینی قنات به سمت یزد جریان دارد. رود زیرزمینی اول به آسیاب و آب‌انبار می‌رسد بعد مساجد و از آنجا به سمت خانه‌ها و در پایان مزارع و کشتزارها. در یکی از ویترین‌ها کوزه‌ هزار و 500 ساله‌ کوچکی می‌بینم که گردن ندارد و مثل بطری‌های بغلی آب پهن است. طبایی توضیح می‌دهد که این کوزه را در خورجین بز جای می‌داده‌اند تا بشود براحتی آب را به ارتفاعات برد. کوزه شبیه لاکپشتی است که سرش را در لاک فروبرده است.

یکی از اتاق‌ها پر است از انواع بیلچه و کلنگ‌های حفر قنات و روغندان و پی‌سوزهای کوچک سفالی که لابد موقع پایین رفتن از پاکنه یا سرکشی به کانال تاریک قنات کاربرد داشته. پاکنه به پله‌هایی می‌گویند که دسترسی به آب قنات را ممکن می‌کند.

هربار از راهروی جدیدی با چند اتاق سر درمی‌آورم و دقیقاً نمی‌دانم کدام طبقه هستم یا کدام سمت ساختمان. در یکی از راهروها وارد اتاقی می‌شوم که تصویر چند «میراب» را در آن قاب گرفته‌اند با دفترچه‌هایی برای حساب و کتاب و اینکه هرکشاورز چقدر حقابه دارد و از چه ساعت تا چه ساعتی می‌تواند آب بردارد. ساعت آبی، کاسه‌ای است سوراخ که هر یازده دقیقه یک بار پر می‌شود و به کف دیگ می‌خورد. اگر کشاورزی 15 سهم حقابه داشته، میراب 15 بار کاسه را خالی می‌کرده و دوباره روی آب می‌گذاشته تا پر شود. میرآب‌ها معتمدین مردم بودند و حساب حلال و حرام را داشتند.

در یکی از ویترین‌ها وسیله چوبی کوچکی می‌بینم که با آن دِبی یا حجم و سرعت آب را اندازه می‌گرفته‌اند. راستی چطور ممکن است صدها سال پیش یک میراب، درست مثل یک مهندس امروزی به دبی آب فکر کرده باشد؟

همه این‌ها به کنار، اسم «قرابه» را شنیده‌اید؟ یک پارچ دوجداره شیشه‌ای که در جداره یا محفظه وسط یخ می‌ریخته‌اند و در جداره بعدی آب. به این صورت آب خنک می‌شد بدون آنکه تماسی با یخ داشته باشد. راستش را بخواهید همیشه این سؤال در ذهنم بود که یخ غیربهداشتی یخچال‌ها چطور در خانه مصرف می‌شده؟ نمونه یکی از این یخچال‌ها را با آن گنبد بزرگ و چاله عمیق در ابرکوه یزد دیده‌ام. زمستان آب را در حوضچه‌ بزرگی رها می‌‌کردند تا یخ ببندد و بعد با لایه‌هایی از کاه در یخچال انبار می‌کردند. معماری یخچال طوری بود که یخ را تا آخرین روزهای گرم تابستان نگه می‌داشت تا آب و شربت قرابه‌ها را خنک کند.

چرخ آسیاب و پره‌های چوبی و سیستم پرفشارکردن آب برای چرخاندن پره‌ها با تنگ کردن کانال ورودی یک طرف، سنگی که به‌جای بلبرینگ، زیر آسیاب کار گذاشته می‌شد هم یک طرف. می‌گویند این سنگ کوچک و صاف و صیقلی که می‌بایست تحمل زیادی داشته باشد، چیزی نزدیک به الماس است. برای همین خیلی‌ها در کهنه خرابه آسیاب‌های قدیمی دنبال بلبرینگ می‌گردند.

در موزه آب یزد، نمی‌دانید به درودیوار بنای زیبا و رازآلود حاج سیدعلی اکبر کلاهدوز خیره شوید یا ابزاری که هرکدام داستانی برای گفتن دارند. چند پله را بالا می‌روم و بی‌آنکه بدانم کجا هستم، در یکی از اتاق‌ها برای اولین بار «وقف‌نامه‌ آب» می‌بینم. وقف هرچیزی شنیده بودم الا آب. ویترین‌ها پر است از اسناد و دفترهایی با خط زیبا و ناخوانای سیاقی که در هرکدام متمکنی سهمی از حقابه خود را وقف کرده است.

وارد سرداب می‌شوم؛ گروه آلمانی‌ها دور تا دور در سکوت نشسته‌اند. حوض لاجوردی که درست وسط جریان آب قنات است، خالی است و سبدی نمایشی از گنبد آجری آویزان است. طبایی آرام در گوشم پچپچه می‌کند: «قدیم برای استراحت به سرداب می‌آمدند. تابستان‌ها اینجا خنک و آرامبخش است. خوراکی‌های فاسدشدنی را هم مثل گوشت و میوه با سبد از آن بالا آویزان می‌کردند که هم خنک بماند هم دست حشره‌ای چیزی به آن نرسد. درست مثل یخچال است.»

پشت عمارت منبعی است که از چاه «چهل گز» تغذیه می‌شده؛ کارگر با دلو آب را از چاه بیرون می‌کشیده و در منبع می‌ریخته و منبع با لوله‌های مسی و برنجی به شیر آب کنار هشتی و فواره‌های حیاط متصل می‌شده. یعنی اهالی خانه یک و نیم قرن پیش، می‌توانستند مثل یک شهروند امروزی شیر آب را باز کنند و دست و صورت بشویند یا کنار حوض بنشینند و بدون برق و پمپ، از فواره آب لذت ببرند.

از کنار شیر آب که رد می‌شوم، تازه می‌فهمم مسیر را برعکس آمده‌ام و به هشتی رسیده‌ام. هشتی یا ورودی خانه با آن گچبری‌های زیبا که یکی دو انگلیسی با رقص دست‌ها در هوا، پیچ و تابش را به هم نشان می‌دهند، چند در دارد؛ یک در اصلی برای ورود به خانه و یک در باریک به سمت چاه چهل گز و منبع آب. یک در به سمت خانه‌ها یا حجره‌هایی که میهمان غریبه، شب را در آن سر کند و حالا متعلق به کسبه بازار است، یک در به سمت دفتر کار صاحبخانه و دری هم به سمت اندرونی که اگر کسی اجازه می‌یافت، از آن وارد می‌شد. یعنی همان جایی که من از آن خارج شدم. معماری هشتی به شکلی است که اگر رو به روی اندرونی هم بایستید، چیزی از خانه پیدا نیست.

به حیاط برمی‌گردم و تندیس مردی را که با چرخ و دلو از چاه آب می‌کشد، تماشا می‌کنم.‌ای کاش به همین بسنده می‌کردیم و با حفر چاه‌های عمیق چشمه‌ها و قنات‌ها را نمی‌خشکاندیم.‌ای‌کاش موزه‌ای برای آب نمی‌ساختیم.
 
منبع: ایران/محمد مطلق/۷ آذر ۹۷
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: