باید کوه باشی که با خشکسالی بمانی (بررسی زندگی چادرنشینان هامون)

«اوشیدا» از دور نمایان می‌شود. وقتی طوفان نیست، می‌شود با وجود کیلومتر‌های مانده، آن را دید؛ تنها عارضه طبیعی مرتفع دشت سیستان را. در توصیفش گفته‌اند مثل جزیره‌ای است میان دریاچه هامون، اما آنچه می‌بینم، شبیه کودکی است که از آغوش مادر جدا شده؛ جزیره‌ای محصور در بیابان. آب رفته و اوشیدا مانده؛ سرگردان و منتظر. حالا کارش این است که تمام روز را چشم بدوزد به دشت بی‌آب که سیاه چادر‌های هامون‌نشین مثل خال‌هایی سیاه بر آن نقش بسته‌اند.

کد خبر: ۱۲۵۰۳
۱۲:۱۷ - ۲۵ مهر ۱۳۹۷
دیدارنیوز ـ برای رسیدن به اوشیدا، «کوه خواجه» یا «کوه رستم» که در افسانه‌ها آن را زادگاه رستم می‌دانند، از زابل حرکت می‌کنم و پس از طی مسافت 30 کیلومتر در جهت جنوب غربی به آن می‌رسم.

از هامون شهر گذشته‌ام؛ شهری کوچک که مرکزش محمدآباد است و روستاهای به هم پیوسته‌‌اش بی‌هیچ فاصله از هم قرار گرفته‌اند و می‌شود نمایی از همه‌شان را درحال حرکت دید؛ ملاعلی، اسماعیل قنبر، تیمورآباد، سنچولی، دادی، شهر علی اکبر، آزادی، صیاد سفلی، خراشادی و لطف‌الله که نزدیک‌ترین روستا به کوه خواجه است.

تابلوی تالاب بین‌المللی هامون هست و خودش نیست. کوه اما سر جایش است. آب می‌رود و کوه می‌مانَد. باید مثل کوه باشی تا بتوانی بمانی. این را «سال‌محمد» می‌گوید و پشت‌بند آن جمله‌ای دیگر: «ما مرزبان‌ها مثل کوهیم.» سیاه چادر سال‌محمد از آن بالا یک نقطه سیاه بود؛ از بالای ارتفاع 132 متری کوه. پایین که می‌آیم، چادرها به هیبت اصلی نمایان می‌شوند و آن وقت است که می‌شود جریان زندگی را حوالی‌شان دید. اولین تصویر زنده و زیبا، «آیدا» ست. دختر 2 سال و نیمه سال‌محمد که از برادرش محمد احسان که 7 ماهه دنیا آمده، 8 ماه بزرگ‌تر است؛ آیدا با موهای روشن و چشم‌های درخشان. سال‌محمد جان‌آبادی 51 ساله، به جز آیدا و محمداحسان، 7 بچه دیگر دارد. بزرگترین‌شان 22 ساله است که بتازگی دست نرگس، عروس 15 ساله‌اش را از زاهدان گرفته و به چادر پدر آورده و فعلاً توان این را ندارد که مستقل باشد و چادری تازه برای خودش علم کند. هزینه برپا کردن یک سیاه چادر متوسط، چیزی حدود 8 میلیون تومان است.

سال‌محمد که سال‌ها پیش از شهر سوخته به هامون کوچ کرده، به رسم عشایر برای میهمان زیرانداز می‌اندازد و مخده می‌گذارد و سفارش چای می‌دهد. همسر و یکی از پسرهایش رفته‌اند زابل اما الان است که برگردند. دخترها و عروس آن طرف چادر هستند که با پرده‌ای از این سو که مردها نشسته‌اند، جدا شده است.

«قدیم که مردم اینجا می‌آمدند، فکر می‌کردند ما شالی کاشته‌ایم، چون اینجا تا دم چادرهایمان پر آب بود. می‌گفتند چرا می‌گذارید گاوها شالی‌تان را بخورند؟! می‌گفتیم شالی نیست. یک جور نی بود که ما زابلی‌ها به آن «اَشک» می‌گوییم. گز و نی و اشک داشتیم. الان دیگر نداریم. اگر آب باشد، سبز می‌شود، علوفه می‌شود برای دام‌مان اما الان باید برای علوفه پول بدهیم. آب باشد همه چیزمان رایگان است. لبنیات و گوشت داریم و هیچ چیز دیگر نمی‌خواهیم. اگر امسال باران نیاید، نمی‌دانیم چه کار کنیم. گوسفندهایمان که از بین رفته‌اند. بچه‌ها هم از بین می‌روند.» سال‌محمد این را می‌گوید و سکوت می‌کند. آیدا و محمداحسان شادمانه از سر و کولش بالا می‌روند.

او که خودش عضو شورای عشایر است، اینجور می‌گوید: «آمدند چاه زدند، آن هم آبش شور شد چون باران نیست. ما عشایر دامداریم. شهر سوخته هم دامدار بودیم. الان اینجا 200 خانوار عشایری هستیم. هرجا آب بوده رفته‌ایم و حالا اینجاییم. درخواست اسکان داده‌ایم برایمان خانه بسازند. دیگر برای پدر 100 ساله من سخت است اینجور زندگی. بچه من نیاز دارد مدرسه برود. یک بار گفتند شهر سوخته اسکان می‌دهیم و یک بار دیگر گفتند قلعه رستم. ما یک مسجد و آخوند نداریم که کسی بمیرد شهادتش را بگوید. چند نفر اینجا از دست رفته‌اند چون 115 زنگ زدیم گفتند وظیفه ما نیست بیاییم. تا از زابل ماشین آمد، از دست رفتند. زن خود من را در یک روز سه بار مار زد. دیر رسانده بودیم، از بین رفته بود. اینجا امنیت‌مان خوب است اما امکانات نداریم.»

همان موقع است که سکینه همسر سال‌محمد همراه پسرش از راه می‌رسد. پسری که می‌خواهد دانشگاه برود و همان جا برای بچه‌ها کتابخانه سیار راه انداخته است. سکینه چند ساله است؟ خودش درست نمی‌داند. اینجا زن‌ها شناسنامه دارند اما درست و حسابی نمی‌دانند چند سالشان است. دخترش می‌گوید 40 و عروسش می‌گوید 42. سه تا از بچه‌ها را در بیابان دنیا ‌آورده. می‌‌گوید: «سونوگرافی و اینها نداشتیم هیچ وقت. یک پیرزنی خودش بچه‌ها را دنیا می‌آورد و نافشان را می‌برید. بچه‌هایم سفید بودند و زیر این آفتاب سوخته‌اند و سیاه شده‌اند.»

مهدیه یکی از دخترهایش 14 ساله است. همراه زن برادرش مشغول سوزن‌دوزی است که مال خود منطقه سیستان است و با سوزن‌دوزی بلوچ فرق دارد. دخترها از آن درآمدی ندارند و فقط برای خودشان است. مهدیه تا هفتم خوانده. روستای لطف‌الله مدرسه می‌رفته و دیگر رفت و آمد سخت بوده و ترک تحصیل کرده. اینجا دخترها نهایت تا چهارم و پنجم می‌خوانند. نرگس عروس خانواده می‌گوید که لباس عروس ما سفید است و همین سوزن‌دوزی‌ها را روی آن وصل می‌کنیم.

باد، خاک را از کف هامون بلند می‌کند. فعلاً هوا خوب است اما می‌دانم فردا طوفان می‌شود. چادرنشینان موقع طوفان در چادرها می‌مانند. اگر شانس بیاورند، باد چادرشان را از جا نمی‌کَند. این اتفاق اما برای بعضی‌ها افتاده. خانواده‌ای که چادر ندارد، باید برود زیر چادر دیگری تا وقتی که بتواند چادر تازه برای خودش علم کند. طوفان به بعضی چادرها آسیب زده و تکه و پاره‌شان کرده که تعمیرش دیگر از توان خانواده چادرنشین خارج است؛ مثل مریم 30 ساله، مادر 3 فرزند که چشم‌های سبز روشن دارد و می‌خواهد   قسمت‌های تکه پاره شده چادرش را نشان دهد که آن را با لباس‌های کهنه و مشمع و گونی پلاستیکی پوشانده و نگران است دو روز دیگر که هوا سرد می‌شود، چطوری باید آنجا سر کنند. نه بخاری دارند و نه هیچ وسیله گرمایشی دیگری. تنها محافظ‌‌شان از سوز سرما، خاصیت موی بز مخصوص زابل است که از نهبندان می‌آید و چادر را با آن می‌بافند. مریم 12 تا گوسفند دارد و می‌گوید اینجا خانواده‌هایی هستند که چند تا گوسفند بیشتر برایشان نمانده. مریم ناراحتی اعصاب دارد و باید دکتر برود اما می‌گوید وضعیت ما را که می‌بینید و بعد به سمت دو توالت سیار که با فاصله از چادرش قرار گرفته‌اند اشاره می‌کند: «همین‌ها را هم خَیِر برایمان آورده.»   

   فیلم هامون را دیده‌ای؟

در چادر اکبر و خان بی‌بی، خبری از صدای بازی کودکان و ریزخنده‌های تازه عروس نیست. هردو بالای 80سال سن دارند. پیرمرد وسط چادر به متکایی مماس به عمود خیمه تکیه زده و یک لیوان چای کنار دست و یک قوطی خالی رب که داخلش قند است. زنش خان بی‌بی منتهی الیه چپ چادر دراز کشیده و نای حرف زدن ندارد. هردو بیمارند. سوی دیگر چادر، یک مرغ و چند جوجه در حال دانه خوردن هستند. مردم اینجا گاهی مرغ می‌خورند اما دل‌شان نمی‌آید گوسفند بخورند. دام سرمایه‌شان است.

اکبر و خان بی‌بی پدر و مادر مریم هستند. مریم، عمه میرحسین است که لباس محلی بنفش پوشیده و 12 ساله است و آمده به پدربزرگ و مادربزرگش سر بزند. میرحسین، تو که داری در هامون زندگی می‌کنی، فیلم هامون را دیده‌ای؟! میرحسین بی‌حرف نگاهم می‌کند. فیلم را ندیده. میرحسین می دانی الان رئیس جمهور چه کسی است؟ میرحسین نمی داند.

اخبار را چطور می‌فهمید؟! مریم به این سؤال جواب می‌دهد: «یک خانواده هست که تلویزیون کوچکی خریده. بعضی وقت‌ها جمع می‌شویم با باتری ماشین نگاه می‌کنیم، اگر گرد و خاک نباشد. اینجا برق نداریم.»

بعد اشاره می‌کند به پدرش و می‌گوید: «پدر و مادر من مریضند. کاری داریم باید برویم خانه بهداشت روستا. روستای 20 خانواری، دهیار و خانه بهداشت دارد، ما که 200 خانواریم نداریم. امکانات به ما نمی‌دهند. اگر اینجا کسی کمک‌های اولیه یاد بگیرد، می‌تواند برای خودمان حداقل یک آمپول بزند. اگر پدر و مادرم یک ویلچر داشتند، خوب بود. ما تحت پوشش کمیته امداد هم هستیم اما هنوز یک ویلچر نتوانسته‌ایم برای پدر و مادرمان جور کنیم.» در همین فاصله خان بی بی متکای قرمز را برمی‌دارد و خودش را نزدیک شوهر می‌رساند. به تیرک وسط چادر یک سرم آویزان است.

حسن بیرون چادر ایستاده؛ حسن شیبک از طایفه شیبک که با پدر و مادرش زندگی می‌کند که اهل همینجا هستند و پدران‌شان هم همین طور. می‌گوید: «تا 10، 12 سال پیش آب هنوز خوب بود. 3، 4 سال پیش هم هنوز آب می‌آمد. از پارسال یک قطره آب نیامده. ما دام‌ها را می‌بردیم دامنه اما حالا هیچ نیست. ما دیگر همینجا مانده‌ایم. عشایری که دنبال آب نرود، عشایر نیست دیگر. آب کجا بود؟! اگر یک سیلی بیاید، زنده می‌شویم. شیرآب گذاشته‌اند، با تانکر هم برایمان آب می‌آورند. الان باز بهتر است، تابستان که دائم بی‌آب بودیم.» مادر حسن از چادر بیرون می‌آید. یک دخترش عروس شده و رفته زاهدان. بچه‌هایش چند کلاس درس خوانده‌اند و کمی سواد دارند.

مرضیه و خورشید تقریباً همسن و سال به نظر می‌رسند. مرضیه 27 ساله است و خورشید 26 ساله. مرضیه ازدواج کرده و خورشید مجرد است. حالا همسایه‌اند. مرضیه از شهرک علی اکبر آمده و با شوهر دامدارش که درآمد ندارد زندگی می‌کند و خورشید با پدر و مادرش و 5 خواهر و برادر. اینجا حوصله‌تان سر می‌رود چه کار می‌کنید؟! دخترها به هم نگاه می‌کنند و می‌خندند. خورشید می‌گوید: «هیچی، همینجور راه می‌رویم.» در زابل هم دیده‌ام که جوان‌ها برای پر کردن وقت فراغت، یک کیسه تخمه دست می‌گیرند و در شهر پیاده راه می‌افتند. بعضی‌ها تنها و بعضی باهم. اینجوری وقت‌شان را می‌گذرانند.

جوان‌های عشایر خیلی‌هایشان رفته‌اند. پسرها رفته‌اند حاشیه زابل یا مشهد برای کار. دخترها یا شوهر کرده‌اند به زابل و زاهدان یا همینجا مانده‌اند. اگر بشود، شوهر می‌کنند و به بچه‌داری می‌رسند و اگر نه، در خانه‌ها می‌مانند و کمک دست مادر کار می‌کنند و گاهی سوزن‌دوزی. اگر هم دیگر دلشان خیلی پوسید، مثل مرضیه و خورشید از چادر بیرون می‌زنند و به قول آنها همین جوری راه می‌روند.

راه رفتن در بستر خشک اما خیلی هم راحت نیست. اگر به سمت کوه خواجه بروید که مسیر، سنگلاخی‌تر هم می‌شود. بافت خود کوه از سنگ‌های بازالت سیاه تشکیل شده و از پایین و از سمت سیاه چادرها که نگاه کنید، بناهای خشت و گلی را می‌بینید که در دامنه جا خوش کرده‌اند و قدمت‌شان به زمان اشکانیان می‌رسد. بالای کوه، مقبره‌هایی دیده می‌شود که هرکدام برای خودش داستانی دارد. یکی‌شان مقبره خواجه مهدی است که می‌گویند نام کوه‌خواجه از آن گرفته شده و به «خواجه غلطان» هم شهرت دارد. خواجه مهدی را برادر هارون‌الرشید حاکم مدائن تعقیب می‌کند و او فرار می‌کند. 66 سالش بوده که با کاروان به سمت کرمان و سیستان مسافرت می‌کرده که به دست سارقان کشته می‌شود و جنازه‌اش را همراه با دیگر اعضای کاروان که گروهی از مردم کرمان بوده‌اند، به دست فردی ناشناس بر فراز کوه سیستان دفن می‌شود که از جمله همان مقبره‌هایی است که بالای کوه خواجه است.

در روایتی دیگر نام کوه را منسوب به مرد پارسا و پرهیزگاری به نام «خواجه سارا سریر» می‌دانند که از اولاد حضرت ابراهیم (ع) بوده و بالای کوه دفن می‌شود و مردم سیستان هنگام نوروز در آرامگاه او جمع می‌شوند.

کوه خواجه یا همان اوشیدا مکان تفریحی مردم سیستان است، خصوصاً در ایام نوروز که می‌گویند خیلی شلوغ می‌شود و حتی گاهی گردشگران خارجی هم برای بازدید از محوطه باستانی آن می‌آیند. آثار تاریخی پیش از اسلام محوطه تاریخی کوه خواجه شامل مجموعه کاخ‌ها، قلعه کهک کهزاد و قلعه چهل دختر است و ارنست هرتسفلد، باستان‌شناس و ایران‌شناس آلمانی در فاصله سال‌های ۱۹۲۵ و ۱۹۲۹ میلادی با بررسی این مجموعه عنوان «تخت جمشید خشتی» را برای مجموعه کاخ‌ها برگزید و این مجموعه در شهریور سال 1310 در فهرست میراث ملی ثبت شد.

بر فراز اوشیدا ایستاده‌ام؛ اوشیدا به معنای ابدی در زبان پارسی میانه. کوه ذوزنقه‌ای شکل مقدس برای مسلمانان، مسیحیان و زرتشتیان. اوشیدایی که به جزیره میان هامون معروف بود و حالا هامونی نیست و اوشیدا هست. یاد حرف سال محمد می‌افتم که می‌گفت باید کوه باشی که بمانی. تلاش می‌کنم چادر سال محمد را از بالای کوه پیدا کنم. تشخیصش میان نقطه‌های سیاه رنگ یک شکل راحت نیست. الان لابد دختر 2 سال و نیمه نمکین دارد برای پدر شیرین زبانی می‌کند و از سر و کولش بالا می‌رود؛ آیدا؛ دختر اوشیدا.
 
منبع:ایران/مریم طالشی/۲۵ مهر ۹۷
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: