دیدارنیوز ـ همه مردها و زنها سیاه پوشیدهاند. خیلی از زنها گونههایشان را خراشیدهاند. بعد از دوسال دوباره میبینمشان. در «سیاهدره» نهاوند. آن موقع ورد زبانشان این جمله بود: «روستایمان دارد جان میدهد.» این روزها اما میگویند روستایشان حال و روز بهتری دارد اگرچه غمگینند.سیاهدره روستایی در 60 کیلومتری نهاوند، تقریباً هممرز با استان لرستان، جایی است که به قول محلیها «میشود فقر را به چشم دید.» با قدی بلند که دراز به دراز افتاده تا خود خرمآباد. «تاریک دره» هم هست؛ درست کنار سیاهدره. این بار از همراه محلیام که از نیکوکاران محلی است میپرسم چرا اسم روستاها این همه سیاه و دلگیر است؟ مکثی میکند و میگوید: «نمیدانم راست میگویی، همه اسامی دلگیرند. شاید برای همین هم مردم اینجا خوشحال نیستند.»
سیاهدره میان کوههای اطراف احاطه شده. کوههایی که روزی مرتع و محل چرای دامهای روستاییان بوده. اما سازمان جنگلها و مراتع چند سالی است که برای حفاظت از بافت گیاهی منطقه، ممنوعیتهایی ایجاد کرده. دو سال پیش که برای اولین بار به اینجا آمدم، آلونکها اغلب گلی بود و درب و داغان. برخی خانههای آبادی آنقدر خراب بودند که باورت نمیشد کسی هم در آنها زندگی کند. در و پنجرهها پایین آمده و خانهها مخروبهای بیش نبود. مردم یک خواسته داشتند؛ اینکه دستکم سقفی بالای سرشان باشد. بعد از دو سال تقریباً همه اهالی یکصدا میگویند به کمک روزنامه ایران و خیران محلی همه سقفی تر و تمیز بالای سر دارند اما این طور نیست که همه مشکلات حل شده باشد. بیکاری، وای از بیکاری...«الان بیکاریم، همه بیکاریم. خیلیها نمیدانیم روز و شبمان چطور میگذرد.» بعضی کشاورزی میکنند، پراکنده. گردو میچینند و میفروشند. جمعآوری گیاهان دارویی هم هست. یکی از مسئولان محلی را میبینم. میگوید بعد از گزارشتان با عنوان «این دره سیاه است» مسئولان محلی را جمع کردند و با مینیبوس به دیدار اهالی و منطقه آوردند. بعد از آن همه کمک کردند تا روستا نوسازی شود از مسئولان تا خیران. میپرسد حالا که روستا وضعش بهتر شده، دربارهاش مینویسی؟ به اطراف روستا نگاهی میاندازم؛ درست میگوید این روزها همه سقفی و خانهای برای زندگی دارند. آبگرمکنهای نارنجی رنگ خورشیدی که پیش از این بیاستفاده این گوشه و آن گوشه افتاده بود، حالا روشن است. سیاهدره به طرز قابل توجهی تغییر کرده. اما این همه زن سیاهپوش و گونه خراشیده و کودکان افسرده در گوشه وکنار روستا کدام داستان را حکایت میکند؟
پنج روز پیش تهمینه 19ساله یکی از اهالی روستا برای همیشه از پیششان رفته. تهمینه با تفنگ خودکشی کرده. برای اغلب اهالی باورکردنی نیست. آنها برایم میگویند در روستاهای دور و بر خودکشی زیاد اتفاق میافتد. اما در سیاهدره بعد سالها این اتفاق دوباره تکرار میشود. حمام قدیمی روستایشان همان جایی بوده که قدیمترها خیلیها آنجا به زندگیشان پایان دادهاند. حمام متروک روی تپه سالها فراموش شده بود اما با ماجرای مرگ تهمینه انگار همه چیز دوباره تازه شده... یکی از خیران نهاوندی که در تمام این مدت همراهشان بوده و برای نوسازی روستا تلاش کرده، میگوید این اتفاق انگار آب سردی بود که روی سرم ریخته باشند، کاش حالا فکری کنند. روانشناسی برای اهالی بفرستند بلکه از این حال و روز دربیایند.
امینه 17 ساله خواهر تهمینه، نمیتواند صحنه دلخراش مرگ خواهرش را فراموش کند. میپرسم ولی تهمینه چطور کار با اسلحه را بلد بود اصلاً چرا شما در خانههایتان تفنگ دارید که میگوید: «اینجا همه تفنگ دارند. سیاهدره پر از گرگ و حیوانات درنده است. برای همین خیلی از خانوادهها اسلحه با مجوز دارند.» تهمینه هم مثل خیلی از دخترها با پدرش شکار میرفته و باز مثل خیلی از دختر و پسرهای این اطراف کار با اسلحه را خیلی خوب بلد بوده. در خانه دخترک نشستهایم. عزادارانش درباره مرگ ناگهانیاش حرف میزنند. پدر از راه میرسد. برای پیگیری مسائل پزشکی قانونی به شهر رفته بوده. تفنگ و مجوزش را گرفتهاند و حالا مشغول انگشتنگاری و بررسی ماجرا هستند. پدر توی سر میزند و از دختری میگوید که چند روز قبل عقد کرده بود و آنها هم دنبال تهیه جهیزیهاش بودهاند که صدای شلیک توی روستا پیچیده: «در از تو قفل بود؛ مجبور شدیم از پنجره بیرون بیاوریم. میخواستم برایش جهیزیه بخریم هر بار میرفتیم بازار، میدیدیم یخچال و گاز گرانتر شده. میگفت بابا ول کن نمیخواهد، باید همه زندگیات را بدهی و برای من جهیزیه بخری.» پدر دم میگیرد و اشک میریزد. مادر ضجه میزند. خیلی از اهالی روستا نگران هستند. میگویند دخترک واقعاً سرحال به نظر میرسید گاهی حرفهایی میزد اما اینجا همه از این حرفها میزنند، یعنی باید از این به بعد این طور حرفها را جدی بگیرند؟ جوانهایی که خیلیهایشان بیکار و ناامید در روستا صبحهاشان را به تاریکی شب سیاهدره گره میزنند.
افشین 16 ساله عاشق فوتبال را دوباره میبینم. از آرزوهایش برایم گفته بود؛ کلمه کلمهاش را به یاد دارم. همان طور که او گزارش را خوانده و آنچه را گفته کامل به یاد دارد. میگوید باورم نمیشود حرفهایمان را هم نوشته بودی و باورم نمیشود دوباره به اینجا آمدهای. بازهم درباره ما مینویسی؟ واقعاً؟ بنویس اینجا کلی استعداد هست که دارد هدر میرود.
دوست دارد بیاید تهران و فوتبال حرفهای یاد بگیرد اما امکانش نیست. مانند خیلی چیزهای دیگر که اینجا امکانش وجود ندارد. روزهایش را با گشتن در کوچههای خاکی ده و بالا رفتن از کوهها و کندن گردو میگذراند. میگوید کوههای اطراف را مانند کف دست میشناسد. همان کوههایی که لاله دارد و موسیر. بیکاری او و همسالانش را مانند پدرهایشان کلافه کرده. میگوید سکوت اینجا آدم را دیوانه میکند، کلافه و بیحوصله میکند. دو سال قبل گفته بود تصمیم دارد مدرسه را برای همیشه رها کند و این کار را هم کرده و تا کلاس نهم بیشتر نخوانده: «اینجا برای جوانها خیلی فضا دلگیر است. نه تفریحی داریم نه اینترنتی نه هیچ وسیله سرگرمی فقط سکوت است و سکوت.» زنها میگویند حالا پیرها یک جوری با شرایطشان کنار آمدهاند اما جوانها چه گناهی دارند بیکار و افسرده بگردند!
تقریباً همه بچههای سیاهدره با 20 خانوارش عاشق فوتبال و کشتی هستند. از هر کدام که بپرسی، میخواهد چکاره شود، میگوید فوتبالیست یا کشتیگیر. افشین میپرد بین حرفهایشان که اینها همه آرزوست ما که مثل شهریها مغزمان قوی نیست. میگویم، افشین چرا فکر میکنی شهریها مغزشان قویتر از توست؟ زنها مداخله میکنند: «نه شما هم مغزتان قوی است اما امکانات ندارید.»
افشین سری تکان میدهد: «ما حتی فارسیمان هم خیلی خوب نیست. ما لک هستیم و نمیتوانیم فارسی را خیلی خوب حرف بزنیم اما حداقل از ما تست بگیرند شاید بین ما هم یک استعداد واقعی پیدا کنند.»
خیران نهاوندی تلاش کردهاند تعدادی از اهالی در این مدت اعتیادشان را ترک کنند. میگویند 11 نفر موفق شدهاند، اما برخیشان دوباره از نو شروع کردهاند. یکی از آنها میگوید همان طور که میبینی، خیلی از خانهها بازسازی و نوسازی شده. آبگرمکنها سر پشت بامها بود و کار نمیکرد، اما الان همه آب گرم و حمام دارند.
علی 16 ساله می گوید: «مهمترین تفریحمان خرسواری است و گرنه تفریح دیگری نداریم چه تفریحی! همهمان هم که ترک تحصیل کردهایم از اینجا تا فیروزان کلی راه است. مگر میشود این همه راه را رفت و آمد. تازه درسمان هم که تمام شود، باز کار نیست. دیپلم هم داشته باشیم که چه بشود؟»
همین طور که سرش پایین است، حرف میزند. اصلاً توی چشمهایم نگاه نمیکند: «همه روستاهای اطراف ما اینترنت دارند کاش به ما هم اینترنت بدهند. خوب شد زمستان اینجا را ندیدهای واقعاً سیاهدره است. ما اینجا عملاً حبس میشویم و نمیتوانیم از این محدوده بیرون برویم.»
سهیلا هم برایم میگوید: «هنوز برای سیاهدره، در بر همان پاشنه میچرخد و سازمان مراتع و جنگلداری نمیگذارد کشاورزی کنیم. اما اتفاق خوبی که برایمان افتاد، وامهای نوسازی بود. حداقل همهمان یک سقف تمیز بالای سرمان هست. حالا همه سیاهدرهایها سقفی بالای سر دارند. ولی متأسفانه مردهامان همه بیکارند. نمیدانی ما زنها چقدر حوصلهمان سر میرود. باورت نمیشود مشهد رفتن برای ما شده آرزو! اصلاً ما کجا آنجا کجا. نهایتاً تا فیروزان برای خرید برویم که تا اینجا 40 دقیقه راه است. اما تا همدان هم بودجه نداریم برویم. زمانی میتوانی تفریحی چیزی داشته باشی که همه چیزت مهیا باشد.»
تاریک درهایها هم تقریباً حرفهای مشابهی برای گفتن دارند. تاریک دره مسطحتر از سیاهدره است و خانهها مثل سیاهدره روی بلندی بنا نشده. مهشید دختر جوان تاریک درهای هر روز برای مدرسه رفتن تا فیروزان میرود. او هم بیش از هر چیز از نبود اینترنت و بیحوصلگی گلایه دارد و اینکه گویی همه فراموششانکردهاند.
یکی از زنهای تاریک درهای میگوید: «در این دره همه بیکارند، به خدا با بدبختی روزگار میگذرانیم. بارها سر گرسنه زمین گذاشتهایم. منابع طبیعی خانهمان را خراب کرد. مراتع را از ما گرفتند. ما چه گناهی کردهایم توی این دره ماندهایم. برای بچهام پول نداشتم لباس بخرم با لباس پاره پاره فرستادمش مدرسه.»
اما این طورهم نیست که در روستاهای نهاوند همه ناامید باشند. دختران «سردورانی» هر روز جاده طولانی را برای رسیدن به مدرسه طی میکنند. روستای خودشان دبیرستان ندارد و برای مدرسه رفتن هر روز کیلومترها راه میروند تا به روستای برزو برسند و برگردند. کنار جاده ساعتی با آنها گفتوگو میکنم: «هرچند زمستان جادهها پر از برف و گل و لای است، اما خوش میگذرد. توی راه برف بازی میکنیم.» زمستانها ساعت شش صبح راه میافتند. میگویند سردورانیها هر طور شده درسشان را میخوانند، معمولاً تا لیسانس. معدل بیشترشان هم بالای 19 است. یکی از دخترها میگوید برخلاف بیشتر روستاهای این اطراف، خانوادهها به آنها میگویند تا 20 سالگی حق ازدواج ندارند و فقط باید به فکر درس و مشق باشند.
زن جوان دیگری اهل روستای «گیوکی» است که هنوز کشاورزی در آن روبراه است و بیشتر اهالی گندم و جو میکارند. اما جوانها بیکارند؛ مشکلی که همه روستاییهای نهاوند با آن درگیرند: «بیشتریها برای درس خواندن به «فارسبان» و «شیراوند» میروند. امکانات ما خیلی بیشتر از سیاهدرهایها و تاریک درهایهاست. اما جوانهای ما بیشترشان بیکارند. پسرم کامپیوتر خوانده اما همین طور بیکار میچرخد.»
جادههای روستایی نهاوند سرسبزند. در طول جاده جا به جا میتوانی درختهای تبریزی یا به قول محلیها راجی، درختچههای کلزا و گلهای آفتابگردان، بوتههای گوجه فرنگی و خیار را ببینی و زنهایی که در مزارع مشغول کارند. آفتاب درحال غروب است که به سمت نهاوند میرویم؛ به افشین، علی، مهشید و دیگر جوانان روستایی فکر میکنم و اینکه آنها چگونه غروب طولانی روستا را میگذرانند و چگونه سکوت ممتد شبهای روستا را تا سپیدی آفتاب فردا تاب میآورند.
منبع: ایران/ترانه بنییعقوب/۱۸ مهر ۹۷