
بیصدا، تنگ و تاریک. نفس بالا نمیآید و هیچ دم و بازدمی نیست. اینجا سنگ روی سنگ بند میشود. تنها چند تکه پارچهی سفید میان تَن بیجان و خاک سرد فاصله انداخته است. نه صدایی بیرون میرود و نه آوایی از بیرون به گوش میرسد.
*خانهی آخرت را من میسازم*
بیصدا، تنگ و تاریک. نفس بالا نمیآید و هیچ دم و بازدمی نیست. اینجا سنگ روی سنگ بند میشود. تنها چند تکه پارچهی سفید میان تَن بیجان و خاک سرد فاصله انداخته است. نه صدایی بیرون میرود و نه آوایی از بیرون به گوش میرسد. مثل خواب هميشگي به پهلوی راست دراز شدهای، با این تفاوت که هیچکس بیدارت نمیکند و تا ابد میهمان تاریکی هستی. دغدغهی صبح زود بیدار شدن را هم نداری و لازم نیست، سر وقت به جایی بروی و اگر تاخیر کردی، کسی توبیخ و ملامتت کند.
خانهای کوچک و بدون روزنه زیر خروارها خاک. دست و پایت را میبندند و چند تکه پارچهی سفید به دورت میپیچند و راهی مسکن مرگت میکنند. در کمتر چند دقیقه، سنگ روی سنگ میگذارند و به خاطر اینکه خیال همه راحت شود، فاصلهی کم میان سنگها را گِل میگیرند و فوج فوج خاک را بر روی سنگ میریزند و تاریکی مطلق مونس از اینجا به بعد میشود.
خانهای کوچک که به گفتهی معمارش دو متر طول و هفتاد سانتیمتر عرض دارد. قبض آب، برق و گاز ندارد، عوارض و نوسازی ندارد و از همه مهمتر همسایگانی آرام و بیآزار دور ورت ساکن هستند. همسایگانی که تا پیش از این هر کدام برای خودشان کسی بودند و برو و بیایی داشتند. یکی را دکتر، دیگری را مهندس و آن یکی را هم آقای مدیر صدا میکردند. در این خانه همه را به يک اسم صدا میکنند: متوفی! القاب، ثروت و شوکت و نفوذ بالای در خانه میمانند و هیچ تاثیری هم در بزرگی و کوچکی خانه ندارند.شاید بیرون خانه را اقوام تزیین کنند با سنگ قیمتی و سایبان و .. ولی داخل این خانه ها همه یکسان است.
مهندس و طراح خانه، جوانی سی و چند سالهای است که وقتی همصحبتش شدم، ناگفتههای بسیاری داشت که بیشترش درد و دل و گلایه بود. آفتاب پوستش را سوزانده بود. تاولهای دستش از بیل زدنهای همیشگی بود و از درد کمر و کتفهایش ناله میکرد. اولش راضی به حرف زدن نبود و بعد چند شوخی و لبخندی که روی لبش نشست، حرفهایش را اینطور شروع کرد؛ از کارم راضیم. ناچار نبودم. بلافاصه پرسیدم، سخت نیست، هر روز با جمعیتی که شیون و زاری میکنند، مواجه میشوی؟ جواب داد: داغ دیدن سخت است. اوایل با هر مراسمی اشک میریختم و غمگین میشدم. راحت بگویم خود را تصور میکردم که آخر یک روز همین جمعیت جمع میشوند و بدون اینکه صدايشان را بشنوم، برایم گریه و زاری میکنند. اما به مرور عادت کردم با شغلم کنار آمدم. روزی که میخواستم عقد کنم، منشی دفترخانه از من پرسید، شغلت چیست؟ جواب دادم: سازندهی مسکن مرگ! اولش متوجه نشد و در ادامه با خندهی تلخی تحویلم داد، در جواب خندهاش گفتم: من سرکارم نمیتوانم لبخند بزنم و حتی تبسم بر لبانم، حاضرین را به شدت ناراحت میکند.
شبهای اولی که از قبرستان برمیگشتم، ترس از کابوس داشتم، ولی درد عضلاتم میچربید و بدون آنکه یادم بیاید، دیشب چه خوابی دیدم، ییدار میشدم. هر روز ردیفها پُر میشد و به ردیف بعدی میرسیدم و این فکر در سرم میچرخید که آیا این ردیفها انتهایی هم دارد؟ از اینکه فقط شریک غم بودم و شریک شادی کسی نبودم غصه میخوردم. جبر زمانه بود یا غم نان، نمیدانم! از ناملایمات و بیمهریها هم گفت، آنجایی که گفت: یک روز مشغول آماده کردن محل دفن بودم که چند مشت خاک پشت سر هم بر روی سرم ریخته شد، وقتی برگشتم، دیدم، یکی از حاضرین است که وقتی چشم تو چشم شدیم، شروع به بد و بیراه گفتن شد و پشت سر هم میگفت: بیرحم، قصیالقلب و ... باور کنید، من هم انسانم و احساس و عاطفه دارم. اتفاقا شاید کم پیش آمده باشد، اما روزی که جنازه نباشد و نخواهیم قبری را آماده کنیم، از همیشه خوشحالتریم. دوران کرونا، خیلی خیلی سخت گذشت و هر روزش هزار روز بود. ثانیه، دقیقه، ساعت و روز از دستمان رفته بود. فرصت راست کردن کمر نداشتیم و شب و روز خاک را جابجا میکردیم و جنازه پشت جنازه بود که راهی خانهی ابدی میشد. صدای مرگ بلندتر همیشه میپیچید و سن و سال فقیر و غنی معنایی نداشت. مرگ آخرین ایستگاه زندگی نیست. من به این جمله اعتقاد دارم. همهجور آدمی را به دل خاک سپردم. همگی ساکت و آرام بودند. هیچ چیز همراهشان نبود و ساعتی بعد از آخرین مشتهای خاک، تنها میشدند. راستی از قول من به همه بگو: *خانهی آخرت را من میسازم* .
ابراهیم متینسیرت