سینما با چاشنی تفکر عنوان ستون ثابت ناصر ذاکری روزنامهنگار پیشکسوت و پژوهشگر اقتصادی در دیدار است. ذاکری در این ستون هر بار ضمن مرور یک فیلم سینمایی به نکات تامل برانگیز آن فیلم از منظر اقتصاد و اجتماع و سیاست میپردازد. در چهارمین شماره سینما چاشنی تکفر، ذاکری به مرور و بررسی فیلم آخرین هورا اثر جان فورد پرداخته است. آخرین هورا فیلمی بسیار دیدنی است که از یک سو تسلط تلویزیون بر جامعه و تأثیرگذاری رسانههای عصر جدید بر ذهن و روح مردم را به تصویر میکشد. از سوی دیگر بیاخلاقی تازه بهدوران رسیدهها را در مقابل اخلاقمداری قهرمانی که متعلق به گذشتهاست، روایت میکند. اما این اخلاقمداری به آخر خط نمیرسد، و آدام جوان گویی بناست میراثدار اخلاقمداری دایی فرانک باشد.
دیدارنیوز ـ ناصر ذاکری*: فیلم آخرین هورا (The Last Hurrah) اثر جان فورد کارگردان مشهور و محصول سال ۱۹۵۸ است. فرانک اسکِفینگتون با بازی درخشان اسپنسر تریسی شهردار پیر و محبوب شهر برای دور جدید مسئولیت نامزد شده، و برای رقابت با نامزدهای دیگر آماده میشود. او از خواهرزاده جوانش آدام که روزنامهنگار ورزشینویس است دعوت میکند در این رقابت انتخاباتی همراهش باشد. آدام علاقهای به سیاست ندارد، و تاکنون از رانت دایی قدرتمندش استفاده نکردهاست. اما این همراهی فرصتی است که او دایی پیرش را بیشتر از گذشته درک کند و کمکم مجذوبش شود.
دو دستگی خاصی در شهر مشاهده میشود. افراد متنفذ شهر که بهگونهای ادعای نجیبزادگی دارند، تشکیلات و باشگاه خاص خود را دارند، و خودشان را برتر از عموم شهروندان میدانند. زیرا سابقه سکونت بیشتری نسبت به عامه مردم دارند، به تعبیری برای خود حق آب و گل قائل هستند. فرانک در بین عامه مردم و بهویژه اقشار فرودست و طبقه متوسط طرفداران زیادی دارد، و بهعنوان یک سیاستمدار مردمی برای خود جای خاصی در دل مردم باز کردهاست، اما به همان میزان نجیبزادگان شهر از او متنفرند.
هرچند فرانک حامی محرومان است، و تا بتواند از منافع آنان دفاع میکند، اما مشکل این بهاصطلاح نجیبزادگان شهر با فرانک این نیست که احتمالاً او به منافعشان لطمه زده، بلکه از او به دلیل وابستگی به فرودستان متنفرند، و انتخاب شهردار از اقشار پایین جامعه را خاری در چشم خود میدانند. تازه علاوه بر این فرانک قبل از دوران شهرداری یک دوره فرماندار ایالت هم بودهاست.
فرانک ارتباطات مردمی خود را با روشهای سنتی حضور در جمع مردم، شرکت در مراسم و دیدارهای مردمی دنبال میکند. با اینحال او میداند که عصر این شیوه ارتباط دیگر پایان یافته، و در دنیای جدید این رسانهها هستند که حکومت میکنند. دشمنان فرانک رسانهها را در اختیار خود دارند. روزنامهها مأمور میشوند بیسروصدا تا میتوانند فرانک را سانسور کنند و حتی اگر از سر ناچاری خبری از او منتشر شد، عکسی از او چاپ نکنند، و در مقابل اخبار رقیب گمنام او کِوین مککلاسکی جوان را بهخوبی پوشش بدهند. رقیب در مقابل فرانک محبوب امتیازی ندارد، اما رسانهها کارشان را بلدند. روزنامهها و بهویژه تلویزیون عزمشان را جزم کردهاند تا فرانک را کنار بزنند.
فرانک و اعضای ستادش از پیروزی خود یقین دارند و حتی مقدمات رژه پیروزی را فراهم کردهاند. اما با ناباوری شکست میخورند. در واقع این شکست، شکست روشهای سنتی تبلیغات در مقابل رسانهای مثل تلویزیون است. همان شب فرانک در بازگشت به خانه بر روی پلهها سکته میکند و بستری میشود.
فرانک شخصیت زلال و قابلاحترامی دارد. فیلم در ترسیم این شخصیت کاملاً موفق است. او ارتباط عاطفی جالبی با همسر متوفایش که تابلویی از او بر دیوار نصب کرده، دارد. هر روز صبح قبل از شروع کار روزانهاش لحظاتی روبهروی تابلو میایستد و به او خیره میشود، سپس گل دیروزی را از گلدانی که جلو تابلو قرار دارد، برداشته و گل تازه را جایگزین میکند. حتی روز آخر، بعد از اعلام پیروزی رقیب در بدو ورود به خانه، همان ابتدا با لبخندی دلنشین به تابلو خیره شده و مظلومانه شانههایش را بالا میاندازد. گویی با سکوتش به او میگوید: "خب! من تمام سعی خودم را کردم. اما قسمت این بود که در آخرین انتخابات شکست بخورم. کاری بیشتر از این از من ساخته نبود."
در صحنهای دیگر فرانک همراه خواهرزادهاش آدام به دیدار خانوادهای عزادار میروند. ظاهراً مرد متوفی از کارمندان بلندپایه شهر بوده، اما چندان محبوب و پرطرفدار نیست. با آمدن شهردار به مراسم، همه مقامات شهر با سرعت خود را میرسانند و خانه سوت و کور متوفی مملو از جمعیت میشود. آدام که عصبانی شده، مراسم را ترک میکند. او فکر میکند همه به فکر بهرهبرداری سیاسی از این مراسم عزاداری هستند و حتی دایی فرانک هم چنین قصدی دارد.
اما در خلوتِ خانه و دور از نگاه دیگران، فرانک از همسر متوفی دلجویی میکند. متوفی برای او چیزی به ارث نگذاشته و حتی بیمه عمر هم ندارد، و زن بینوا نگران آینده خویش است. فرانک ادعا میکند از جانب شوهر هدیهای برای زن آوردهاست. او چندی قبل با فرانک دیدار کرده و پولی پیش او امانت گذاشته تا به همسرش برساند. زن باور نمیکند. او میداند فرانک مردی سخاوتمند است و به همه کمک میکند. او فرانک را مجبور میکند برای اثبات ادعای دروغش سوگند بخورد. فرانک از سر ناچاری سوگند یاد میکند که پول را او نداده و واقعاً امانت مرد متوفی است. چهره فرانک در حین سوگند دیدنی است. این سوگند دروغ همچون جملهای است که خواهر روحانی سیمپلیس به بازرس ژاور میگوید تا ژان والژان را از دست او برهاند، و ویکتور هوگو این دروغ خواهر روحانی را که در تمام عمرش دروغ نگفتهبود، شایسته پاداشی در بهشت میداند. فرانک در لحظه سوگند خوردن گویی همزمان نقش شهردار مادلن نیکوکار و خواهر روحانی را بازی میکند. او دروغ میگوید تا زن بینوا بدون این که غرورش شکسته شود، پول را قبول کند.
بیرون خانه یکی از دوستان فرانک به آدام میگوید دایی فرانک قصد بهرهبرداری سیاسی از این مراسم را ندارد، او فقط به یک دلیل به این خانه آمده: مراسم خلوت نماند و خانواده متوفی احساس خوبی داشتهباشند.
بااینحال فرانک هم فرشته نیست و گاه رندیهای خاص خود را دارد. او که در جلب رضایت بانکداران شهر برای دادن وام ساخت شهرک مسکونی در محله فقیرنشین موفقیتی نداشته، از نقطه ضعف بانکدار بزرگ شهر استفاده میکند: پسر سادهلوحش. بانکدار فرانک را به باجگیری متهم میکند و البته حق هم دارد. اما فرانک با این باجگیری فقط به فکر اقشار فرودست شهر است و دنبال منافع شخصی نیست. سوءاستفاده از سادهلوحی مرد جوان و اسباب مضحکه ساختن او و پدرش کاری غیراخلاقی است. اما شاید فرانک بلوف میزند و واقعاً قصد انتشار عکس مرد جوان را ندارد و هدفش فقط ترساندن و تسلیم کردن پدر است. فرانک آنقدر لوتیمسلک است که بیننده بلوف او را باور نمیکند، و حتی بانکدار پدر هم در جدّی بودن تصمیم فرانک تردید دارد.
در اوایل فیلم آدام در حین خروج از اتاق شهردار از فرانک میپرسد چرا مدیر روزنامه تا این حد از او کینه به دل دارد. فرانک در اتاق را میبندد تا رازی خانوادگی را برملا کند. مادر فرانک سالها پیش در خانه پدر ثروتمند مدیر روزنامه کلفتی میکرد. یک روز او در حین بازگشت به خانه چندتا میوه پلاسیده را بیاجازه برمیدارد، کاری که در آن روزها مرسوم بوده، و کسی ایراد نمیگرفتهاست. اما ارباب بداخلاق زن را جلو چشم بقیه خدمتکارها تحقیر کرده، و از خانهاش بیرون میکند. حالا بعد از گذشت سالها پسر آن ارباب از این که فرزند خدمتکار اخراجی خانهشان شهردار مقتدر و محبوب شهرشان شده، رنج میبرد. آدام جوان این راز خانوادگی را نمیدانست. گویی جان فورد با بیان این ماجرا میخواهد گسست بین نسلها و بیخبری نسل جوان از مصائب نسلهای قبلی را به رخ بکشد. همانگونه که رفتار پسر لاابالی و بیمسئولیت فرانک هم نشانی از این گسست دارد.
همانطور که داستان پیش میرود، آدام هر روز بیش از پیش مجذوب دایی فرانک میشود. او حتی به خاطر فرانک با همسر و پدر همسرش که از مخالفان فرانک است، جروبحث میکند. اما در نهایت حتی همسر آدام هم تحت تأثیر شخصیت فرانک قرار میگیرد.
در دقایق پایانی فیلم بار دیگر لطافت روح فرانک به بیننده نمایش دادهمیشود. عالیجناب مارتین روحانی بلندپایه شهر که از سرسختترین مخالفان فرانک است، به عیادت او که در آستانه مرگ است، آمده و بابت جفایی که کرده و او تقاضای حلالیت میکند، فرانک با آرامش و در نهایت سخاوت پاسخ مطلوب او را میدهد. گویی هیچ دشواریی از جانب او تحمل نکرده، و هرگز طلبی از او نداشتهاست. او حتی پسر لاابالی خود را که دیر بر بالین پدر رسیده و نادم و گریان است، دلداری میدهد و راضی به رنج بردنش نیست.
روایت جان فورد بر شخصیت مصمم و تسلیمناپذیر فرانک تأکید دارد. او حتی در بستر مرگ هم اهل تسلیم نیست. در پایان از مرگ فرانک سخنی گفتهنمیشود. گویی مردی تا بدین حد جنگنده و مصمم بنا نیست بمیرد و صحنه مسابقه را ترک کند.
در صحنه پایانی آدام همراه همسرش اتاق دایی فرانک را ترک میکنند. آدام کنار تابلوی همسر فرانک میایستد و همچون فرانک گل گدان را عوض میکند.
آخرین هورا فیلمی بسیار دیدنی است که از یک سو تسلط تلویزیون بر جامعه و تأثیرگذاری رسانههای عصر جدید بر ذهن و روح مردم را به تصویر میکشد. از سوی دیگر بیاخلاقی تازه بهدوران رسیدهها را در مقابل اخلاقمداری قهرمانی که متعلق به گذشتهاست، روایت میکند. اما این اخلاقمداری به آخر خط نمیرسد، و آدام جوان گویی بناست میراثدار اخلاقمداری دایی فرانک باشد.
حاکمیت رسانهها بر جامعه امروزی واقعیتی انکارناپذیر است. اما بیتردید این رسانههای سنتی هستند که باید میدان را به نفع رسانههای مدرن ترک کنند. همانگونه که روش سنتی تبلیغات حامیان فرانک در مقابل سلطه تلویزیون ناگزیر از پذیرش شکست شد. پول و رسانه ابزارهایی هستند که قدرتمندان در انحصار خود میگیرند تا میدان سیاست را از رقبای خود خالی کنند و سلطه خود را بر جامعه تداوم بخشند. این است که در این سو مصلحان اجتماعی در همه جوامع از آزادی رسانهها و مقابله با انحصار رسانهای سخن میگویند، و آن را رمز پیشرفت و ابزار جلب رضایت عمومی از شیوه مدیریت جامعه میدانند، و در آن سو قدرتمندان با تکیه بر پول و انحصار رسانهای تلاش میکنند سیاستمداران محبوب و خدمتگزاران واقعی مردم را خانهنشین کنند.
نکته آخر اینکه روایت جان فورد اشاره خاصی به محل جغرافیایی ماجرا دارد: شهری در نیوانگلند. او برخلاف فیلمهای متعدد وسترن که ساخته و به داستانهایی توجه داشته که در غرب امریکا اتفاق افتادهاند، برای این داستان شمال شرقی امریکا را که برخلاف غرب وحشی بهگونهای مرکز فرهنگی کشور بوده، و نقشی برجسته در تحولات فرهنگی و اجتماعی امریکا دارد، بهعنوان مکان برمیگزیند. گزینشی که بیهدف و بیمعنی نیست.
* روزنامهنگار و پژوهشگر اقتصادی