سعید شاهسوندی عضو سابق سازمان مجاهدین در لحظه ترور مجید شریف واقفی میگوید: در محل قرار بهرام آرام وحید افراخته و طاهر رحیمی بودند…. وقتی مجید وارد کوچه ادیب شد، حسین سیاهکلاه از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرد و افراخته هم یک تیر به پشت سرش شلیک کرد. من لنگ را برداشته داخل کوچه شدم دیدم که شریف واقفی به صورت روی زمین افتاده است. لنگ را روی صورت او گذاشتم و برگشتم و ماشین را روشن کردم. وقتی شریف واقفی روی زمین افتاده بود اسلحهاش را از کمرش برمیدارند
دیدارنیوز - سازمان مجاهدین به عنوان یکی از محورهای مبارزه پیش از انقلاب بارها با اعدام رهبران خود و تضادهای درونی دستخوش تغییراتی شد که یکی از غم انگیزترین تحولات درونی مجاهدین پیش از انقلاب را میتوان به ترور شریف واقفی منسوب کرد. اینکه شریف که بود و چگونه زیست و سرنوشت این گروه چه تاثیری بر روند انقلاب گذاشت کمتر به آن پرداخته شده است و صرفا تصاویری آرتیستی و چریکی از او نشان داده شده است. به جهت بررسی بیشتر زندگی و سرنوشت شریف واقفی و تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین گفتگو کردیم با سعید شاهسوندی از اعضا اولیه سازمان مجاهدین خلق و از همراهان شریف واقفی که مشروح آن را میخوانید:
شما بارها بناینگذاران سازمان مجاهدین و نیز نسل خود را فرزندان شکست نامیدید. این شکست ناشی از چه بود؟
سعید شاهسوندی: در تاریخ صد و پنجاه ساله قبل از انقلاب بهمن، دوبار نهال نوپای آزادی منکوب دیکتاتوری و استبداد فردی شد: نخست، باکودتای اسفند ۱۲۹۹ جنبش مشروطه (۱۲۸۵) ابتر شد، و باردیگر با کودتای مرداد ۳۲، جنبش ملی که جنبش احیای مشروطیت بود سرکوب شد و بدین ترتیب، استبداد با ریشههای تاریخی چندصد ساله و شاید هم چند هزار ساله خود، دوباره مسلط شد.
چوبههای دار و تیرباران همراه با تبعید و زندان و شکنجه حاکم شد. مصدق به حصر خانگی رفت و شماری نیز بناچار به سیاست سکوت و صبر و انتظار روی آوردند.
البته تا «استبداد فراگیر» هنوز ده سالی فاصله است و گاه و بیگاه تنفسی امکان پذیر. با شکستِ مقدر جنبش تودهای ۱۵ خرداد ۴۲، سکوت و خفقان گورستانی بر جامعه حاکم شد. «استبداد فراگیر» هیچ نشان و دفتری از نسل پیش و تجربیات آنها، برای نسل بعدی باقی نگذاشت جز به شمار اندک و در پستوی خانهها. حاکمیت برنده شد. اما فقط در «ظاهر».
نسل بعدازکودتا بایست همه چیز را از نو بسازد چرا که چیزی برای او نگذاشته بودند. خطای بزرگ حاکمیت این بود که فکر کرد با بستن دهانها میتواند بر اندیشهها و ذهنها لگام بزند. از قضا درست برعکس، در فضای بسته، ذهنها مشتاقتر شدند.
نظامهای استبدادی مردم را ناتوان و منفعل میکنند و فکر میکنند این وضعیت همیشگی است و مخالفتِ مسالمت آمیز، از درون را به رسمیت نمیشناسند.
شکست تجربههای بومی، سد شدن راه رشد و تحول طبیعی جامعه، از میان رفتن راه حلهای میانی درون گرا و اصلاح طلب، انقطاع تاریخی میان نسلها، در فضای تجاوزات آشکار امپریالیستی، در فضای دو قطبی جنگ سرد، پیروزی چین، ویتنام، کوبا و الجزایر و بعدتر جنبش فلسطین، چشمها را خیره و امیدها را زنده کرد. ذهن نیروهای تحولخواه به سوی سازمانهای مخفی مسلحانه کار رفت و گفتمان انقلاب و مبارزه آزادیبخش مسلط شد.
از این روست که کسانی، چون حنیف نژاد و جزنی و محسن و شماری دیگر را «فرزندان شکست» میدانم، اما فرزندانی که شکست و سکوت را برنتافتند.
سازمان مجاهدین خلق در تابستان ۱۳۴۴ تاسیس شد. آنان در مقایسه با گروههای مارکسیستی مشکلی مضاعف داشتند. رشد نیروهای چپ، با الگوبرداری از جنبشهای جهانی و خواندن کم و بیش ناقص کلاسیکهای این یا آن قطب، سریعتر بود. هر چند، به دلیل عدم «تطابق فعال» با جامعه قادر به تغییر جدی نشدند.
مجاهدین وظیفه چندگانهای را بر دوش داشتند: علاوه بر راهاندازی سازمان مخفی و الزمات آن، با عبور از اسلام سنتی (فقاهتی) خواهان طرحی نو، در چارچوب باورهای فلسفی/مذهبی هم بودند. باری مضاعف و دوگانه.
امروزه میتوانم تایید کنم، چنین باری بسیار سنگینتر از توان شانههای آنان بود. وضعیتی که من آن را «تضاد چریک و دانشمند» مینامم. آنان میخواستند هم چریک باشند هم دانشمند. هم مبارز و سازمانده انقلابی و هم اصلاحگر دینی.
اجماعی که نه شدنی بود و نه درست. چرا که «کاراندیشه» هر اندیشهای (خواه چپ و خواه راست و میانه) نه در اتاقها و حجرههای دربسته به سامان میرسد و نه در خانههای تیمی و پایگاههای چریکی. کاری است بسیار پیچیدهتراز آن که ما میپنداشتیم. «محصول» فرآیندی است طولانی و تاریخی.
نباید فراموش کرد که تدوین چنان نظراتی، از تمایلات تئوریکِ صرف ناشی نمیشد، از ضرورت «تئوری راهنمای عمل» در مبارزهی مرگ و زندگی پیش روی بود. مبارزهای که فکر میکردند بسیار طولانی، سهمگین و خونبار خواهد بود و به کفش و عصای آهنین نیاز دارد.
به باور امروزین من، ورای این مسائل، مشکل اصلی و بنیادین عدم توجه به «حلقه مفقوده» اصلی در مبارزات صدو پنجاه اخیر، یعنی فقدان «شبکههای اجتماعی مدرن» بود.
حرکتی که با دارالفنونِ امیرکبیر آغاز شد. به «مدرسه سیاسی» نائینی و مشیر الملک انجامید. اما در غوغای مداخلات خارجی و کودتاها، و در روزمرگی مسائل عاجل سیاسی به فراموشی سپرده شد.
مدرنیزم اقتدارگرایانه و وابستهگرایانه پهلویها هم رغبتی را برنیانگیخت و کسی به ضرورت کار صبورانه و البته پیگیر و حتی مخاطره آمیز راه اندازی چنین شبکههائی، جهت کادرسازی و هدایت آتی نیروهای رو به رشد جامعه توجه نکرد.
دراین میان، «شبکههای اجتماعی سنتی» در روند طبیعی و بی سرو صدای خود، در ورا و حتی لوای حاکمیت، در ابعاد تشکیلاتی/اقتصادی/ فرهنگی/اجتماعی و حتی سیاسی، در زیر پوست جامعه به حیات خود ادامه میداد و گاه از امکانات نظام استبدادی هم استفاده میبرد.
آنان خود را ادامه دهنده میدانستند. با این همه سه محور اصلی هویتشان را میتوان این چنین توضیح داد:
یک: میهنپرستی یا ملیگرایی
دو: عدالت خواهی (سوسیالیستی)
سه: نظرات و فلسفهی اسلامی به روز شده به مثابه جهان بینی و نظام ایدئولوژیکی؛ و این باور که این هرسه از طریق مبارزه انقلابی متحقق خواهد شد.
حاشیهای هم بروم و آن اینکه در تشکیلات کنونی رجوی، هیچ نشانی از آن سه بنیان به چشم نمیخورد و هر سه محور بطور کامل محو و نابود شده است.
طی شش سال کارمخفی، در سال ۱۳۵۰، نزدیک به ۲۰۰ عضو آموزش دیده سیاسی و تعدادی اعضای آموزش دیده نظامی در پایگاههای فلسطینی دارند. در سال ۴۹ توانستند یک هواپیمای کوچک که اعضای دستگیر شده در دبی را به تهران منتقل میکرد به طور ناشناس ربوده به بغداد ببرند که داستانی دیگر است.
بنا به طبیعت حرکت، سازمان در شهریور ۱۳۵۰، ضربه خورد و عمده اعضای رهبری و کادرهای بعد از رهبری دستگیر شدند. اعضای باقیمانده با کوشش احمد رضایی، سازمان را سرپا نگاهداشته، عمل مسلحانه را آغاز کردند. بعدتر رضا رضایی عضو مرکزیت از زندان فرار کرد.
تشکیلات جسم نیمه جان خود را از زیر ضربه بدر برد و با استقبال عمومی روبرو شد. داوطلب بسیار زیاد، اما فاقد کیفیت لازم بود. توان آموزش همه نبود.
رژیم مهرهای هرچند مهم را از دست میداد، اما توان جایگزینی داشت. اما باهر ضربه ساواک جایگزینی عناصر کیفی امکانپذیر نبود. در مبارزه مسلحانه ما از آغاز محکوم به شکست بودیم چرا که توازن قوای منطقی میان ما و حاکمیت و ادامهی بازیابی نیرو، وجود نداشت. «تضاد چریک و دانشمند» بازهم تشدید شد، این خطا در سالهای بعد از انقلاب، به شکل مضاعف و فاجعهبارتری تکرار شد.
عضوگیریهای جدید بر نابسامانیهای تشکیلاتی افزود و به ضربات دردناکی هم منجر شد. از جمله دستگیری محمد مفیدی و محمد باقر عباسی و بویژه جان باختن محمود شامخی.
در چارهجوئی، اواخر سال ۵۱ تحت رهبری رضا رضائی، کاظم ذوالانوار و بهرام آرام و بویژه با توصیه محمود شامخی، قرار شد از حجم عملیات کاسته و به کار درونی پرداخته شود.
وظیفه «جمعهای بررسی و تصمیم» بررسی نقطه ضعفها به ویژه در زمینههای تشکیلاتی، سیاسی و خصلتی و تدوین رهنمود و راهکار برای آموزش و بازسازی سازمان است.
«جمعهای بررسی و تصمیم» چه شد و به چه نتایجی رسید؟
تشکیل «جمعهای بررسی و تصمیم» نه در فضای آرام بلکه در فضای نبرد و جنگ روزمره است؛ بنابراین یک دستگیری و یا خانهگردی و تحرک پلیسی میتواند روند را تحت تاثیر قرار دهد. در بهار ۱۳۵۲ دو حادثه سرنوشتساز اتفاق افتاد که بر این روند تاثیرگذاشت.
نخست: فرار محمدتقی شهرام (عضو گیری شده در ۱۳۴۸) از زندان ساری است. او به همراه یک زندانی دیگر به ساری تبعید شده بود. شهرام افسرنگهبان زندان به نام ستوان امیر حسین احمدیان که زمینه قبلی هم داشت را تحت تاثیر قرارداده و جذب میکند.
در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۵۲ ستوان احمدیان، همراه دو زندانی و با مقادیری اسلحه (۲۰عدد) و یک بیسیم از زندان فرار میکنند. خبر به شدت صدا کرد. چند روز بعد شهرام و احمدیان در خانههای تیمیاند. دراین زمان رضارضایی و بهرام آرام در مرکزیت هستند و شریف واقفی کاندیدای مرکزیت. ستوان احمدیان بعد از فرار مدتی هم در ارتباط با شریف واقفی قرار میگیرد.
فرار، همراهی افسر زندان و مقادیر قابل توجهی اسلحه و مهمات کاریزمای زیادی حول شهرام ایجاد کرد.
با این همه، رضا رضایی که از سوابق و خصوصیات تقی شهرام خبر داشت، تاکید داشت که او وارد مرکزیت نشود.
در فضای فرار و غنائم نظامی روند خود بخودی که کاملا عقب نشینی نکرده بود دوباره مسلط شد. یکماه بعد، در ۱۲ خرداد، سرهنگ هاوکینز معاون اداره مستشاری آمریکا به کمک اسلحههای زندان ساری ترور شد. فرار و ترور متعاقب آن باعث عصبانیت شدید شاه و فشار مستقیم به ساواک برای اقدام و افزایش تجسس و پیگیری شد پیشتر، هنگام عملیات بزرگ نظیر عملیات نیکسون، تاکتیکی عقب نشینی میشد، افراد به شهرستانها میرفتند. اینبار این کار هم صورت نگرفت.
شامگاه ۲۵ خرداد ۵۲، ماموران ساواک در یک تجسس معمولی به خانه مهدی تقوائی عنصر علنی و لو نرفته سازمان مراجعه میکنند. آن شب، رضا رضایی برحسب تصادف آنجا بود. او متوجه حضور ماموران شده و از پشت بام فرار میکند. ولی هنگام پریدن از بلندی پایش میشکند. سرانجام رضا در محاصره ماموران کشته میشود.
در فقدان رضا و علیرغم توصیه او، مرکزیت جدید با بهرام آرام، مجید شریف واقفی و تقی شهرام شکل میگیرد.
شهرام فاقد تجربه مبارزات چریکی است، اما فرار و داشتن محفوظات باعث ورود او به مرکزیت شد.
بعد از ضربه رضا و به منظور جلوگیری از انتقال ضربه، ارتباطات افقی قطع و تشکیلات به صورت سه شاخه مستقل از هم در میآید. هر یک از اعضا مرکزیت در راس یک شاخه قرار میگیرد.
این نوع سازماندهی گرچه مانع از انتقال ضربه است، اما نقطه ضعف مهم آن کاهش شفافیت و افزایش قدرت فردی سرشاخههاست.
سازمانهای مخفی فاقد روابط دموکراتیکاند، مبارزه مسلحانه این نقطه ضعف را تشدید کرد و استقلال شاخهای اندک فضای تنفسی را گرفت، به نحوی که رهبر هر شاخه نفر تعیین کننده و مطلق العنان شد.
حضور عنصری جاه طلب و سلطه طلب که شیفته محفوظات خویش است، در مرکزیت سازمانی که به صورت شاخهای اداره میشد آغاز مشکلات است.
به نظر شما تقی شهرام از چه زمانی مارکسیست شد؟
با قطعیت میتوان گفت که شهرام هنگام فرار از زندان مارکسیست نبود. تاثیرگذاری او بر ستوان احمدیان هم بر اساس باورهای مجاهدین است. گرچه از زندان شیفتگی خاصی به تحلیلهای «کلاسیک» طبقاتی با خود دارد. مقصودم از «کلاسیک» نوع کتابی و قالبیِ فاقد تحلیل مشخص ازشرایط مشخص است.
اواخر نیمهی دوم سال ۵۲ شیفتگی او چنان رشد کرد که خود را کاشف تئوری مبارزاتی و لنین انقلاب ایران تصور کرد و خرده علمهایش را «تمامی حقیقت» پنداشت. این آغازفاجعه است.
او از زمستان ۵۲ شبهاتی را در جمع مرکزیت (بهرام آرام و مجید شریف واقفی) مطرح میکند.
نظیر: مسئلهی وحی و انکار نقش تودهها در ساختن تاریخ و یا «روش شناخت التقاطی سازمان»، «نفی احساس مسئولیت و انگیزه به مثابه مقولات روبنائی»، «ضد علمی بودن مذهب» و «خرده بورژوازی بودن ایدئولوژی سازمان» و عدم توجه به طبقه کارگر و…..
سوالات او انحراف آشکاری است از وظیفه اصلی «جمعهای بررسی و تصمیم». بعدها در «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» رسما به این تغییر جهت اعتراف کرده، مینویسد: «یک سال و نیم پیش … همه آنچه در ابتدا مدنظر ما بود، پرداختن به آن سری معایب و مشکلات تشکیلاتی و مبارزه با روحیات و خصائل منفی بود که در عمل ما اثر سوء میگذاشت…. اما مبارزه در همین محدوده متوقف نشد و… به ماهیت فلسفی اعتقادات ما بازگشت.»
او اعلام میکند تمام رفتار ما ناشی از ایدئولوژی و بنیانهای فلسفیمان است بنابراین تا تصحیح آن «بنیان»ها هیچگونه تغییری امکانپذیر نیست. این حرف در اصل حرف درستی است. اما کجا و کِی؟ و چگونه؟
نخست میدانیم که: بنیان و مبانی اندیشه یک فرد، یک جمع و یک سازمان به سادگی ایجاد نشده و لاجرم به سادگی هم تغییر نمیکند. اگر طبقاتی ببینیم که مسئله بسیار جدیتر است و از محدوده این گفتگو خارج است.
دو دیگر اینکه تغییر بنیانها نیاز به مطالعات عمیق و بحثهای فلسفی و کار گسترده جمعی دارد؛ و در مواردی تا مدتها هم جواب قطعی و نهایی ندارند.
سوم آن که خانههای تیمی، جایی که افراد هر لحظه در معرض درگیری، کشته و یا دستگیر شدن و زیر شکنجه رفتناند، مکان مناسب چنین مباحثاتی نیست.
چهارم، مبارزه مرگ و زندگی و تحمل سختیهای پیش روی احتیاج به اندیشه و آرمان متناسب دارد. با شبهات شاید بتوان پایههایی را سست کرد، اما بنیاد نهادن پایههای جدید بسادگی میسر نیست. افراد «حال» را از دست میدهند بدون این که «آینده»ای نصیبشان شود؛ و این بسیار خطرناک و غیرمسئولانه است. وادادگی جریانوار، خیانت، همکاری با پلیس، فرار از سازمان در بالاترین سطوح همه از عوارض چنین تحول غیرطبیعی و نامیمونی بود.
پنجم، ریشه بسیاری از مشکلات نه در بنیانهای فلسفی که در خصوصیات و گرایشات فردی، در کم تجربگی سیاسی و تشکیلاتی، گاه در ماجراجویی و خودنمائی و گاه ضعف پایههای اعتقادی است.
ششم، در موارد متعدد فردِ تحت برخورد براستی مشکلات عمدهای نداشت. اما او را چنان زیر فشار گذاشته که اعتماد به نفس او سلب شده و برای رهایی از فشار، به طور مصنوعی قبول انتقاد و ضعف میکرد.
هفتم، ربط دادن کلیه انتقادات و ضعفهای فردی و تشکیلاتی به بنیان فلسفی و ایدئولوژیک بدون توجه به تحلیل مشخص از مورد مشخض، سوء استفاده آشکار از موقعیت تشکیلاتی و یک وارونهنمائی زیانبار است
گوش شهرام، اما به این استدلالها بدهکار نبود. او گمان میکرد که اکسیر رهایی و راهحل مشکلات را یافته و آن هم «پرولتریزه» کردن سازمان و نجات آن از «التقاط» است.
خارج از بحث است، اما به اشاره بگویم که «ناب» به مفهموم دقیق کلمه وجود ندارد. جهان و رنگارنگی آن محصول التقاط است. جهانِ بدون التقاط یا وجود ندارد و برفرض وجود، جهانی بی بو، بی خاصیت، سرد، یکنواخت، کسل کننده و از همه مهمتر «ناکارآمد» است. طلای ناب هم نه استحکام دارد و نه کارایی. باید با آلیاژ دیگری مخلوط شود تا به کار آید…
به نظرمن، مارکسیزم برای شهرام نه به مثابه یک روش شناخت، و یا یک تئوری راهنمای عمل، بلکه به صورت یک «دگم» و یک «مذهب» درآمده بود با همه رویاپردازیها و عدم انعطافهایش.
او تا آخر هم نخواست بفهمد که ایدئولوژی مانند لباس نیست، که کهنه را از تن درآورده و نو را بپوشیم و یک شبه معایبمان دود شود. او نفهمید که ایدئولوژی محصول فرایند بسیار پیچیده، فردی، اجتماعی، اقتصادی و مهمتر از همه تاریخی است. فراز و فرودهای آن هم تابع همین عوامل است.
او نفهمید که با خواندن و عمدتا ناقص خواندن و حتی نخواندن و شنیدن این یا آن نقل قول، ایدئولوژی تولید و یا محو نمیشود. حرکتی بزرگ، شکست یا پیروزی بزرگ و تغییر پارادیم و تغییر الگوی ذهنی لازم است.
با ادبیات امروزی، آنچه که شهرام انجام داد «نخستین انقلاب ایدئولوژیک» بود. دومی آن ده سال بعد (۱۳۶۴) توسط رجوی صورت گرفت. هر دو هم شکست خورده و فاجعه آفریدند.
عکس العمل شریف، صمدیه و شما وقتی متوجه شبهه افکنی شهرام شدید چه بود؟
شریف واقفی به امید کمک گرفتن از یاران زندانی و کسانی، چون آیت الله طالقانی، میخواهد که شهرام تا حل نهایی مشکلات و مسائل از انتقال شبهات به پائین خودداری کند.
بعدتر دانستیم که شهرام این «قرار مرکزیت» را نقض کرده، نه تنها شبهات را با افراد تحت مسئولیت خود مطرح کرده، بلکه نظرات خود را نه به عنوان «یک نظر» بلکه به عنوان «نظر سازمان» که در جریان مبارزه به آن رسیده به افراد پائینتر القاء کرده است.
او نظرات خود را ذیل عنوان تجربه «یک و نیم و گاه دو سال مبارزه ایدئولوژیک»؛ «چهار سال مبارزه مسلحانه انقلابی» و «ده سال کار تشکیلاتی» مطرح میکرد. مطالب داخل گیومه ترجیعبند استدلال و حرفهای اوست و عینا در «بیانیه اعلام مواضع…» و نیز «مقاله پرچم…» و «جزوه سبز» آمده است.
در این حالت، افراد به راحتی تسلیم اقتدار و «نظر سازمان» شده و گاه از شب تا صبح تغییر عقیده میدادند. جالب آنکه او در «هیچ یک» از «سوابق و تجربیات» ادعائی، نقشی نداشت. بد حادثه او را بر بالای سفره آمادهای که با خون و رنج دیگران مهیا شد، نشانده بود.
او در ۱۳۴۸ نخست توسط ابراهیم (ناصر) جوهری نشان شد. سپس به علیرضا زمردیان و محمد حیاتی سپرده شد. بعدتر موسی خیابانی که آن موقع از کادرهای درجه دو سازمان بود مسئول او شد؛ بنابراین در تاسیس و تدوین ایدئولوژی و استراتژی کوچکترین نقشی نداشت. در دوران مبارزه مسلحانه ۵۰ تا ۵۲ هم که در زندان بود. در سالهای مرکزیت هم نقشی در عملیات نداشت.
در شاخه مچید، سئوالاتِ جزوه سبز مطرح شد، اما نه با عنوان «نظر سازمان» بلکه به عنوان یک نظر و ما با دید انتقادی به آن نگاه میکردیم.
طرح سوالات توسط «جزوه سبز» به آرامی ادامه داشت تا اینکه شب قبل از ۲۸ مرداد ۵۳ شاخه بهرام آرام به دلیل تخلف فاحش تشکیلاتی به شدت ضربه خورد.
خلاصه آنکه ما، بنا به تجربه قبلی و نیز شنود ساواک، میدانستیم که در این روز رژیم در آمادهباش کامل است؛ بنابراین به کل سازمان بخشنامهای ارسال کرده و خواهان قطع هرگونه عملیات و کمترین تردد در شهر شدیم.
برخلاف بخشنامه و ضوابط سازمانی، بهرام آرام خودسرانه اقدام به عملیات کرد و خسارات فاجعه باری به بارآورد.. یک بمب در دست ابراهیم (ناصر) جوهری منفجر شد و انگشتانش را از بین برد، بمب دیگر در خانه پایگاهی باعث از دست رفتن یک چشم دکتر سیمین صالحی، یک دست و هردو چشم لطف الله میثمی شد. هرسه دستگیر و بسیاری امکانات و اطلاعات از بین رفت. این بزرگترین ضربه بعد از جان باختن رضا رضایی بود.
شهرام که هر ضعفی را بلافصل و مکانیکی به ایدئولوژی مذهبی نسبت میداد، علت ضربه را ایدئولوژی التقاطی سازمان دانست. حال آن که عمده افراد عمل کننده و سرشاخه بیشتر در طرف او بودند. ما براساس تجربه، بر خطای فاحش تشکیلاتی، عدم رعایت ضوابط اعلام شده، ماجراجوئی، حمیت قسمتی و قابل جلوگیری بودن ضربه درصورت رعایت ضوابط… تاکید داشتیم. خطایی که مشابه آن میتوانست در گروههای مارکسیستی هم پیش آید و ربطی به بنیانهای ایدئولوژیک نداشت. نمونه هم شاخه خود ما که مدتهای طولانی ضربه نخورده و سالم مانده بود.
با همه اینها شهرام موفق میشود بهرام را که به شدت زیر فشار روانی و عاطفی بود و پیش از این مواضع متمایل به شهرام را داشت به تسلیم کامل وا دارد.
همراهی بهرام آرام بزرگترین پیروزی شهرام است. بدون عاملیت و بازوی اجرایی قدرتمندی، چون او تغییر وضعیت آن طور که پیش آمد امکانپذیر نبود.
با جابجایی برای ترمیم ضربه، شهرام بر دو شاخه از سه شاخه مسلط شد. افراد معترض را از مواضع مسئول برکنار و به کارگری فرستاد.
در اینباره در مقدمهی «بیانیه اعلام مواضع…» ذیل عنوان «مقاومتها، مشکلات و موانع راه» مینویسد: «مجموعا در تمام طول دو سال «مبارزه ایدئولوژیک» قریب پنجاه درصد از کادرها مورد تصفیه قرار گرفته و بسیاری از کادرها از مواضع مسئول تا کسب صلاحیتهای لازم [بخوانید تعلیق و به کارگری فرستادن تا قبول مارکسیزم]کنار گذارده شدند.»
از این روشنتر نمیشود: قریب پنجاه درصد تصفیه و شماری نیز تعلیق. از شهریور ۵۳، تنها شاخه مجید بر مواضع پیشین میماند.
ممکن است تصور شود که تقی شهرام توان تئوریک-فلسفی بسیار بالایی داشته و افراد را متقاعد میکرد. ابدا چنین نبود. از قضا او از بحثهای فلسفی، ذیل عنوان «بحثهای روشنفکرانه» فرار میکرد.
تغییر و در واقع تسلیم «فرد» بیش از همه به کمک «اقتدار سازمان» یعنی «اقتدار جمع» در مقابل فرد پیش رفت. به این ترتیب که با اشراف بر نقاط ضعف فرد، او را به انتقاد از خود وامیداشت. در پیگیری نقایص به او گفته میشد که به «ریشهیابی» نقطه ضعفها بپردازد. بعدا گفته میشد که ریشه ضعفها در ایدئولوژی حاکم بر تو است. گام بعدی القاء این موضوع که با تغییر ایدئولوژی نقطه ضعفها حل میشود.
به همین سادگی.
سعید شاهسوندی
غافل از آنکه انسان موجود بسیار پیچیدهای است و ریشهیابی مشکلات و ضعفهای او با روشهای مکانیکی، فرقهای و شبه فرقهای قابل حل نیست. چنین روشهایی نتایج ویرانگرانهای ببار آورد.
سرنوشت دردناک و فاجعهبار وحید افراخته به مثابه گل سرسبد «تکامل یافتگان» که «ببر سازمان» نامیده میشد، پیش روی ماست. او جوانی بود پرشور و پرانگیزه که در عملیات متعدد شرکت داشت. در جریان تکامل! ایدئولوژیک باورهایش چنان سابیده شد که برای پرت نیفتادن از مواضع و مثلا به کارگری نرفتن متحول! شد. او در فقدان آرمان و انگیزههای مبارزاتی، به ماجراجویی هفت تیرکش تبدیل شد که با خونسردی تمام به مغز یار و مسئول دیروزیاش شلیک کرد.
برگردیم به ادامه ماجرا، شما دقیقا از کی متوجه مارکسیست شدن دو شاخه شدید و چه اقداماتی انجام دادید؟
یک روز عصر پائیزی در آذر ۵۳، مجید به خانه پایگاهی ما در خیابان ترقی، پشت بیمارستان بوعلی آمد. مانندهمیشه خندان و مهربان نبود. «نشریه داخلی» را از جییب درآورد و با ناراحتی گفت؛ «آخر کار خودش را کرد» و ادامه داد. «کارها را تعطیل کنید و جزوه را با هم بخوانیم». مطلب اصلی مقالهای بود بنام «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را بر افراشتهتر سازیم». این مقاله، اعلامِ درون گروهی تغییر ایدئولوژی و تشدید آن بود.
مقاله، با مقدمهای مطول شروع شد و در انتها ایدئولوژی سازمان را ذیل عنوان «دگماتیسم مذهبی» مورد حمله قرارداد: «مبارزه با دگماتیسم مذهبی امروه در صدر مبارزه ایدئولوژیک ما قراردارد. دگماتیسم مذهبی بزرگترین مانع تکامل سازمان بزرگترین پایگاه ارتجاع و فساد در داخل سازمان و بزرگترین هدف مبارزه ایدئولوژیک است. آنان که، چون ماری افسرده از انجماد شرایط زهرشان آرام آرام در بدن سازمان فرو میریخت. اکنون زبان مسمومشان را برای گزیدن از دهان بیرون میآورند…. آنان را از پناهگاههایشان بیرون بکشید. افشایشان سازید و با قاطعیت تمام گلولههای آتشین ایدئولوژیک خود را بر آنها فروبارید».
با مقاله «پرچم» دانستیم که کار از هرگونه بحث و گفتوگوی درون تشکیلاتی گذشته، «پرچمدار» شمشیر را از رو بسته و ما یا باید تسلیم شویم یا مقاومت کنیم. در آن عصر غمانگیز پائیز ما سه نفر، بر مقاومت هم پیمان شدیم. نخست متفقالقول شدیم که مبارزه اصلی ما کماکان با رژیم شاه است. سپس متفق شدیم که پرچمدار جریانی انحرافی است و برای مقابله با وی، چارهای جز ایجاد یک «جریان» نداریم. این آغاز حرکت مخفی ما برای جمعآوری افراد بود.
سپس برنامهای بدین شرح تنظیم کردیم:
۱/ پاسخ تئوریک به مقالات پرچم، و جزوه سبز
۲/ جمع آوری افراد و امکانات و سازمان دادن انها
۳/ تلاش برای جلوگیری ازنابودی اسناد آموزشی
۴/ تماس با زندان و در جریان قرار دادن آنها
۵/ تماس با زندانیان تازه آزاد شده و آگاه کردن آنها
۶/ تماس با آیت الله طالقانی
۷/ ادامه مبارزه و عملیات با نام و آرم اصلی مجاهدین.
میدانستیم که بعد از مقاله پرچم به سراغمان خواهند آمد؛ بنابراین باهم قرارهایی گذاشتیم. یکی دو هفته بعد، افراخته آمد و گفت: مجید دیگر نمیآید و من مسئول شما هستم. ابتدا هردو مخالفت کردیم. با فریب، اسلحه مرتضی و من را گرفت.
به توصیه مجید برای اینکه متوجه هماهنگی میان ما نشوند، مواضع متفاوت گرفتیم. شریف واقفی، که پیشتر رفتن به اصفهان را رد کرده بود، تظاهر به بیانگیزگی کرد. او را خلع سلاح کرده، برای کسب خصلتهای پرولتری به کارگری فرستادند.
صمدیه که در مخالفت اولیه اسلحهاش را گرفته بودند گفت: من ایدئولوژی شما را قبول ندارم، اما در راستای مبارزه همراه شما هستم. اسلحه را پس دادند و او در ترور زندیپور (اسفند ۵۳) شرکت کرد.
در برخورد با من هم بعد از خلع سلاح، افراخته گفت باید بروی کارگری. من مخالفت کرده و گفتم کارگری رفتن انگیزهها را تقویت میکند، اما بنیانهای فکری را تغییر نمیدهد. ضمنا من بسیار بیشتر از تو به کارگری رفتهام. گفتم میخواهم از سازمان جدا شوم و به تنهایی مبارزه کنم. اگر در جریان مبارزه به این نتیجه رسیدم که ایدئولوژی شما جواب میدهد برمیگردم، اگر خواستید دوباره من را عضوگیری کنید.
بسیار عصبانی شد. به خصوص که من از موضع ضعف صحبت نمیکردم. بعد از این مشاجره در بین راه به صمدیه میگوید: «حکم کریم (نام تشکیلاتی من) حکم سرباز فراری از جبهه است. اگر قدرت داشتیم یک گلوله در مغزش خالی میکردیم.»
متاسفانه ما نسبت به این جملات که زنگ خطر بود حساس نشده و آن را ناشی از عصبانیت افراخته و برای ترساندن صمدیه دانستیم.
من تمام افرادی را که در ارتباط داشتم در جریان گذاشتم و همگی را جذب کردم. مرتضی نیز همین کار را کرد. تماس با زندانیان هم به خوبی پیش رفت به خصوص محمد اکبری و فرهاد صفا که از کادرهای ارزنده بودند به ما پیوستند. روز به روز بر توان ما افزوده میشد.
ماجرای لو رفتن گروه شما و آن نامهای که لیلا زمردیان نوشت چه بود؟
مجید چندروزی جهت عادیسازی به کارگری رفت و دیگر نرفت. برای حفاظت ترددهایش، اسلحهای از انبارکی که نزد سیف الله کاظمیان داشتیم آوردیم. درابتدا برای اینکه لیلا حساس نشود، شبها اسلحه را به من میداد و فردا صبح پس میگرفت. با پیشرفت کارِ گروه، مجید شبها اسلحه را پس نمیداد و در مواردی هم در خانه پایگاهی خیابان منوچهری میماند. لیلا که مامور کنترل و گزارش بود، متوجه شد. ابتدا ترسید، اما در ادامه خوشحال هم شد و به پرچمدار گزارش نکرد.
لیلا (مستعار آذر) زنی مبارز و با سابقه تشکیلاتی بود که از خانواده مرفهی میآمد. اوذیل عنوان”گرایشات بورژوازی”چنان لگد کوب انتقادات شدیدو عمدتا ناروا قرار گرفته بود که اعتماد به نفس اش را از دست داده، دچار بحران روحی و تزلزل شخصیتی شده بود.
بارها او را به کارگری فرستادند و عاقبت هم مامور کنترل و گزارش از مجید شد. او از یک سو حقانیت ما را میدید و از سوی دیگر اقتدار و قدرت پرچمدار را. این وضعیت بیثباتی و نوسانات ذهنی او را تشدید کرد. دلش با ما بود و جسمش با آنان.
مجید علیرغم توصیهی من مبنی بر عضوگیری لیلا و کار روی نقاط ضعف وی، در «برخوردی آرمانی» گفت: «ما سازمانِ مخالفین نیستیم ما سازمان مجاهدین هستیم با معیارها و ضوابط خودمان، بنابراین لیلا تا حل مسائلش عضو ما نخواهد بود» این را به لیلا هم گفت. کمی تند و شاید هم ناشیانه. مجید معتقد بود در شروع کار، او توانایی همراهی با ما را ندارد. میتوانم بگویم که مجید نسبت به او سهلگیر نبود. شاید هم نمیخواست عواطف بر تصمیماتش اثر بگذارد و از این جهت، سختتر از ما بود.
اوایل اردیبهشت ۵۴، مجید در نشستی به من و مرتضی گفت: «آذر دیگر نمیتواند تحمل کند و دچار این احساس شده که ما بزودی اعلام موجودیت کرده و سکوت او را به عنوان برگ برنده و برتری ایدئولوژیک به رخ «پرچمدار» خواهیم کشید؛ و او را رها خواهیم کرد.»
تاکید میکنم که این ایده، حتی برای لحظهای هم از ذهن ما خطور نکرده بود. ما قصد طرد و رها کردن لیلا را نداشتیم و این بین ما صحبت شده بود. اما باید در شرایط آن روزهای تاریک و دردناک بود تا بتوان تزلزلهای لیلا را درک کرد.
آذر متزلزل شده، قصد خودکشی کرد تا با حذف خود از شر تضادها و آن وضعیت خلاصی یابد. قرار شد مجید با او صحبت و کار توضیحی کند. اما تردید و بیاعتمادی همه جانش را فراگرفته بود و به توضیحات مجید هم توجه نکرد.
مجید، به من و صمدیه گفت: «بهترین راه برای آذر، گزارش کردن ماجرا توسط او و خلاصیاش از زیر بار خرد کننده دوگانگی است». ما نیز موافقت کردیم.
دهم و یا یازدهم اردیبهشت، لیلا گزارشش را به مجید نشان داد و ارسال کرد. در گزارش نوشته بود من خیانت کردم بیایید من را اعدام کنید. مجید از او خواست عنوان و موضوع را تغییر دهد. اما او توجه نکرد. با گزارش لیلا بار بزرگی هم از دوش او و هم از دوش ما برداشته شد. مشکل مخفیکاری در سازمان مخفی و رعایت چندجانبه مسائل امنیتی وجود داشت.
-شش ماه فعالیت و کار سخت گروه، از آذر ۵۳ تا اردیبهشت ۵۴، در شرایط امنیتی مضاعف، نتایجی بیش از انتظار ما داشت. هم کمّی و هم کیفی با جریان پرچمدار برابری داشتیم. در مواردی نظیر تجربیات الکترونیک و نیز در ارتباط با خارج، برتر هم بودیم. امکانات مالی و استقراری خوبی هم داشتیم، و از همه مهمتر و باارزشتر، سرمایه و سابقهی تاریخی مجاهدین خلق بود.
آماده شدیم تا پس از گزارش آذر، به طور رسمی از پرچمدار و سازمانش اعلام جدایی کرده و مبارزه خود را پی گیریم.
از عکس العمل تقی شهرام و بهرام آرام نمیترسیدید؟ چه فکر میکردید؟
نه! ترس نداشتیم. ما اصل تغییر عقیده و ایدئولوژی توسط آنان را به رسمیت میشناختیم. نسبت به تقسیم امکانات هم هیچ، واقعا هیچ ادعایی نداشتیم حتی فکر میکردیم با آنها، همانند چریکهای فدایی، در رزم مشترک همکاری خواهیم داشت. البته حفظ مدارک آموزشی و حداقل ِ امکانات دفاع از خود را لازم میدانستیم.
اما راستش را بخواهید، با توجه به شخصیت «پرچمدار» بیشتر نگران عکسالعمل شخصی او بودیم. ما حداکثر و سقف واکنش او را محاکمه درون سازمانی ارزیابی کردیم. فکر کردیم، همهی ما و یا حداقل مجید را فراخوانده و یا بازداشت میکند و با اتهام راهاندازی جریان مخفی، محاکمه درون تشکیلاتی میکنند. براساس این تحلیل بر این باور بودیم که از پسِ چنان محاکمهای برخواهیم آمد و دلایل محکمی برای کار خود خواهیم داشت. از جمله نقض قرارهای مکرر پرچمدار، فقدان «حداقل» فضای گفتوگوی درون تشکیلاتی. دروغ گفتنهای متعدد، عدم صلاحیت آنان بر حمل نام سازمان و تاکید ما بر تعلق نام سازمان به ما و…
روند حوادث نشان داد که هم «ما» و هم «آنها» هر دو اشتباه کردیم. ما اشتباه کردیم و آنها را آنگونه که خود بودیم ارزیابی کردیم؛ و آنها نیز، ما را آن گونه که خود بودند ارزیابی کردند.
مقصود شما از این جملات ادبی چیست؟
اصلا قصد جملهسازی ادبی نیست. محتوایی و ماهیتی است. ما با موجودیت آنها، مشکلی نداشتیم و فکر میکردیم آنها نیز با موجودیت ما مشکلی نخواهند داشت. حال آنکه صرفِ موجودیت ما نفی موجودیت آنها بود. ما این را ندانستیم.
ما ندانستیم که دادگاه انقلابی!، بدون حضورما، تشکیل شده؛ مجید، مرتضی و من را به عنوان خائنین شماره یک، دو و سه، بدون دادرسی، بدون حق دفاع از خود، محکوم به اعدام کرده. احکامی غیرقابل بازگشت، که به سرعت هم باید به مرحله اجرا در آید. (رجوع کنید به بیانیهی اعلام مواضع…) اشتباهات ما باعث نابودی تشکیلاتیمان شد.
اما اشتباه آنان، اگر بشود نام اشتباه بر آن گذاشت، این بود که فکر میکردند با کشتن میتوان اندیشه و فکر را از بین برد و با سوزاندن، اثر جنایت را پاک کرد.
اشتباه دیگرشان این بود که گندهگوئیهای تاریخی لقلقه زبانشان بود، اما بیش از نوک دماغ خویش نمیدیدند.
اشتباه دیگرآنکه، مانند همه زورگوها گمان کردند، حق با پیروز است و کسی از پیروز سئوال نمیکند. از این رو پیش دستی کرده با کشتن و سوزاندن ما، سازمان را مصادره و قدرت را قبضه کردند. اما سئوالات در راه بود.
محمد طاهر رحیمی، از عاملین جنایت، دربارهی روزهای بعد از گزارش لیلا مینویسد: «پنج شنبه،۱۱ اردیبهشت انبار تخلیه شده بود و سه شنبه بعد آخرین روز قرارشان بود که در همان روز برنامه ترور آنها پیاده شد.»
او مینویسد: «جریان عمل از این قرار بود که شب دوشنبه بهرام در خانه تیمی (خیابان ظفر) در حالی که شدیدا ناراحت بود این مساله را مطرح کرد که؛ از این به بعد، آنها دشمنان ما خواهند بود… اگر به آنها فرصت بدهیم یک سازمان دست راستی همانند فالانژیستهای لبنان در ایران به وجود خواهد آمد که رسالت خود را مبارزه با مارکسیستها میداند، [بنابراین]تصمیم گرفته شد. هرچه زودتر آنها را از بین ببریم.»
این روایت آنهاست، روایت شما، که تنها بازمانده از گروه اولیه سه نفره و در واقع خائن جان بدر برده شماره ۳ هستید، از روز واقعه چیست؟
ما از گزارش لیلا خبر داشتیم و منتظر واکنش آنها. دراین فاصله مرتضی انبارکی را که مدارک سازمانی و سلاح فردی هرکدام از ما آنجا بود، جابجا کرد. بعدها برای توجیه جنایت درباره این انبارک و موجودی آن بسیار بزرگ نمائی کردند.
برای سه شنبه ۴ بعد ازظهر برای مجید علامت احضار زدند. فکر کردیم سرقرار نرویم و اعلام جدائی کنیم. مجید مخالفت کرد. اصرارداشت که قطع رابطه، آرام و منظم صورت گیرد. او گفت: «قطع رابطه ناگهانی ما، ارتباطات آنها را به هم میریزد و ممکن است در جابجائی از ساواک ضربه بخورند.»
روز فاجعه، من، ساعت سه بعد ازظهر، حوالی چهارراه مولوی با مجید قرار داشتم. ساعت ۵ نیز با مرتضی در خیابان گرگان قرار داشتم.
قرار اصلی مجید، با بهرام آرام بود و قرار واسط با افراخته. لیلا باید مجید را سر قرار افراخته میبرد و از آنجا نزد بهرام. بنا بود در این قرار مجید اعلام موجودیت ما کند. من، اما با درکی کاملا غریزی احساس خطر کردم. از مجید خواستم اگر میشود امروز سر قرار نرود. موافقت نکرد. اصرار کردم و گفتم: «ما که در تعهد تشکیلاتی آنها نیستیم، بهتر است من به جای تو بروم.» باز هم قبول نکرد. خوب بیاد دارم با طنزی که همیشه در کلامش بود، گفت: «حرف تو از «فردا» که سازمان خود را داریم درست است، اما آنها «امروز» با من قرار گذاشتهاند.» من بدون تحلیل و با همان حس غریب گفتم: «خوب با هم سرقرارشان میرویم و من از دور مراقب و کوپل تو خواهم شد.»
او با پاکدلی بینظیری گفت: «کریم زیاد نگران نباش! علامت سلامتیام را بعد از قرار، برای کاظم (صمدیه) میزنم تا تو از طریق او از سلامتی من با خبر شوی.»
من دیگر ساکت شدم. او برسر قراری رفت که قربانگاهش بود و من چنان که گوئی جانم میرود بر جای ماندم. لیلا بی خبر از ماجرا، مجید را تا محل قرار همراهی کرد و جدا شد.
همیشه گفته و باز هم میگویم که تصویر آن لحظه خداحافظی و آن چهره پاک، از آن زمان، تا هم اکنون و تا همیشه بر جان من حک شد.
باقی ماجرا از زبان محسن سید خاموشی از عاملین ترور چنین است:
«در محل قرار بهرام آرام وحید افراخته و طاهر رحیمی بودند…. وقتی مجید وارد کوچه ادیب شد، حسین سیاهکلاه از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرد و افراخته هم یک تیر به پشت سرش شلیک کرد. من لنگ را برداشته داخل کوچه شدم دیدم که شریف واقفی به صورت روی زمین افتاده است. لنگ را روی صورت او گذاشتم و برگشتم و ماشین را روشن کردم. وقتی شریف واقفی روی زمین افتاده بود اسلحهاش را از کمرش برمیدارند. یک کمری هفت و شصت و پنج میلیمتری بود که از انبار تخلیه کردند… دو نفری جسد را داخل ماشین آوردند…چند زن از دیدن صحنه داد و فریاد کردند. افراخته داد کشید که «ما پلیس هستیم و این خرابکار بوده» ….. جسد را به حوالی مسگرآباد بردیم. جیبهای آن را خالی کردیم. ۲۰ عدد قرص سیانور بود، مقداری نوشته که آیه قران در آن بود و حدود ۴۰۰ تومان پول… چالههای زیادی بود. جسد را از ماشین پائین انداختیم و کلرات را روی جسد ریختیم مخصوصا روی صورت او. بعد هم بنزین ریختیم…. مقداری بنزین هم روی دست وپای سیاهکلا ریخته شد. او در همان حال فندک را زد و از جسد شعله طولانی بلند شد. از دست و پای سیاهکلاه هم شعله بلند شد ….» او بخاطر این سوختگی نتوانست در ترور چند ساعت دیگر صمدیه شرکت کند.
سرنوشت شما و مرتضی و سایر افراد گروهتان و همینطور شهرام و آرام بعد از این ترور چه شد؟
من در ۲۶ اردیبهشت، در فرار از دست نارفیقان و ساواک و در تلاش برای یافتن یاران، دستگیر شدم؛ و چند روز بعد با مرتضی در بهداری کمیته مشترک همسلول شدم. قرارمان این شد که دشمن اصلی کماکان رژیم شاه است؛ بنابراین نباید کوچکترین ردی از جریان پرچمدار که باعث ضربه به آنان شود به ساواک بدهیم. هدف دیگر این بود که با فریب ساواک بتوانیم فرار کنیم.
ادامه داستان ما، از جمله ترور مرتضی، حمله به خانهی علی خداییصفت و دستگیری و بازجویی از او باز هم با پوشش ساواکی، ترور محمد یقینی در خانه تکنیکی توسط سیاهکلاه، جان باختن فرهاد صفا، محمد اکبری، برادران الفت، حسین کرمانشاهی اصل و دهها جان شیفته دیگر، داستان خونباری است پرآب چشم که گفتگوی مفصل و جداگانه طلب میکند.
اما در خاتمه به اختصار به سرنوشت هریک از آمرین و عاملین میپردازم:
۱/ افراخته و خاموشی: هفتاد و نه روز بعد از کشتن مجید، در بلبشوی تشکیلاتی، و در فضای ملتهب اقدام نظامی برای تحمیل ایدئولوژی، دستگیرشدند (۶ مرداد۵۴).
درزندان، وقتی که با واقعیت سهمگین و دردناک شلاق و شکنجه و ضرورت آرمان و انگیزه برای مقاومت، روبرو شدند، بعد از چند ساعت شکنجهی طاقت فرسا هر دو تسلیم شدند. با معیارهای قابل تشخیص خاموشی، ضعف مفرط نشان داد. اما افراخته ضعف و یا ضعف مفرط نشان نداد.
او در تمامیتِ شخصیت انسانیاش، «مضمحل» شد و «فروپاشید». چنان مسخ شد که به جلد «بازجوی متخصص» رفت. جدیتر و پرکارتر از شکنجهگرهای ساواک. از من، صمدیه و دهها نفر دیگر رسما بازجوئی کرد. بیش از دو هزار صفحه بازجویی و تکنویسی بجای گذاشت که منبع اطلاعات برای ساواک در عملیات بعدی شد.
در نامه به منوچهر وظیفهخواه، سرشکنجهگر معروف، خواهان شکنجهی بیشتر صمدیه شد و نوشت: «دکتر منوچهری عزیز… با صمدیه به اندازه لازم و کافی بحث کردم…. تعصب زیادی نشان میدهد. حتی به نظر من اطلاعات خود را نیزاگر توانسته باشد، به تمامی نداده است…. اگر نخواهد حرف حساب را بپذیرد چاره جز فشار نیست.»
او چنان مسخ شد که در وصیتنامهاش هم برای فرار از مرگ وعده همکاری و دادن اطلاعات بیشتر داده و مینویسد: «آرزو دارم … با دستگاه امنیت در زمینه اطلاعات و دیگر اقدامات ضدخرابکاری همکاری کنم و همچون سربازی جانباز و فداکار برای شاهنشاه محبوبم و ملت عزیزم بمیرم….. آرزو دارم یکی از مقامات کمیته را که مرا میشناسد ببینم و مطالبی را عرض کنم»
۳ / بهرام آرام، دیگر آمر و عامل ترور شریف واقفی، در ۲۵ آبان ۵۵، بوسیله یکی دیگر از «تکامل یافتهگانِ» همکار ساواک شده بنام محمد توکلیخواه، در میدان مخبر الدوله شناسائی و طی درگیری کشته شد.
۴/حسین سیاهکلاه عامل قتل مجید و بعدتر محمد یقینی، مدال مرکزیت گرفت. اما بعدتر در ترس از تصفیه توسط پرچمدار، اسلحه و مهمات وانهاد و همراه دو نفر دیگر از سازمان فرار کرد. از آن زمان تاکنون، چنان در قعر تاریکی و ظلمات فرو رفت که از او جز لعنت ابدی هیچ نشانی باقی نیست.
۵/محمدتقی شهرام، آمر، عامل و پرچمدار تمام جنایات که توهم لنینِ انقلاب ایران را داشت. سالی به دو سال نکشیده، میدان را خالی کرد و به خارج رفت. کوتاه زمانی بعد هم توسط یاران دیروزش از سازمان «اخراج» شد. امواج انقلاب یکی پس از دیگری بدون اجازه و اطلاع او در رسید و او حسرت به دل، نظارهگر بود.
در ۱۱ تیر ۵۸ تقی شهرام، که «منزوی»، «اخراج» و «رانده شده» در خیابانهای تهران پرسه میزند، شناسائی و دستگیر شد. صلاحیت محکمه را برسمیت نشناخت و طرفه آن که گفت، تنها مجاهدین (همان خائنین و دگماتیستهای مذهبی) صلاحیت محاکمهاش را دارند.
سه نفر به نمایندگی از سازمان مجاهدین برای شرکت در محکمه او اعلام شدند. موسی خیابانی، محمدعلی توحیدی و سعید شاهسوندی.
گواهی میدهم، در گفت و گویی با رجوی، خیابانی و زرکش، قرار شد بنا به سنت فتح مکه خواستار عفو او شویم. فهمیدند و به محکمه راهمان ندادند. قرار شد طی اطلاعیهای همین موضوع را علنی کنیم. اما در سحرگاه آن شب، در تاریخ ۲ مرداد ۵۹ خبر آمد که «شهرام تیرباران شد».
بدین ترتیب، او گرفتار آتشی شد که در برافروختن آن نقش تعیین کننده و اساسی داشت. آتش کینه و تضاد درون جامعه.
اکنون ۴۷ سال بعد ازآن روز، شریف واقفی و یاران او… در خاک آرمیدهاند، و من در قفای آنان، پرچمدار و همدستان قاتل او نیز رفتهاند.
مجید مطمئنا قدیس و گل بی عیب نبود، اما گواهی میدهم که انسان والایی بود، با تمام نقطه قوتها و ضعفهای یک انسان. چنین است که او، برای من، نه به عنوان یک قدیس و نه وسیله کینهتوزی و کینهکشی سیاسی/اجتماعی، که نماد پیروزی اخلاق و وفاداری به اصول در مقابل قدرت…. به جای ماند.
و، اما آن «نام دیگر» همراه نام قاتلان همراه، بسیار زودتر از مرگ فیزیکی محو شد و از خاطره جمعی مردم رفت. شاید بزرگترین تنبیه و عقوبت آنان نیز این باشد چرا که نام شریران محو خواهد شد.
نام «شریف» را بر نخستین فرزندم نهادم، تا «شریف» همیشه در برابرم باشد؛ و به وقت نصحیت به پسرم نیز کافی است که سابقه ناماش را بیادش بیاورم.