دیدارنیوز ـ «سلام حاجقاسم. آرزو داشتم از نزدیک شما را ببینم. حیف نشد؛ شما به شهادت رسیدید. من از شهادت شما غمگینم. حاجقاسم انتقام شما را از دشمنان میگیرم. در مدرسه برایتان مراسم عزا گرفتیم. سردار همه از رفتنت ناراحت هستند ۱۳۹۸/۱۰/۱۴»؛ دلنوشته زهرای نه ساله.
زهرا همراه خانواده شد و کنار مادربزرگ به کرمان رفت؛ رفتنی که بازگشت نداشت. یک سال از آن سفر بیبازگشت میگذرد. تمام روزهایی که پدر و دو برادرش در فراق او و مادر زانوی غم بغل کردهاند.
خبر شهادتهمه چیز از یکی از جمعههای دی شروع شد. سیزدهم دی، ساعت هفت صبح. خبر شهادت سردار را امیرحسین به پدر داد. زهرا و مادرش هم در دعای ندبه خبر شهادت را شنیده بودند. «مردم در مهدیه پس از شنیدن خبر شهادت حاجقاسم، بینهایت برای او گریستند.» از همان جمعه تلخ به بعد، خنده برای همیشه از خانواده زهرا (تیرگر) قهر کرد. «برای تسلی دل سوختهمان تصمیم گرفتیم در مراسم تشییع پیکر حاجقاسم و شهید جعفری در کرمان شرکت کنیم.»
قرار عزاداران میدان امامخمینی (ره) بم بود؛ اهالی گریستند و ناله عزا سر دادند. مقصد بعدی کرمان بود. اتوبوسها و ماشینهای شخصی جاده کرمان را در پیش گرفتند. وعده عزاداران سردار صبح چهارشنبه هجدم دی بود؛ میدان آزادی. اشک چشمان پدر زهرا را تَر میکند. سرش را پایین میاندازد و بغضش را فرو میدهد. «شب را در منزل برادر همسرم خوابیدیم تا به موقع در میدان آزادی حاضر شویم.»
زهرا نماز صبح آن روز را با مادر و زنداییاش میخواند و منتظر پدر نمیماند. «میخواستند از اول مراسم آنجا حضور داشته باشند.» زهرا جلوتر از همه کفشهایش را میپوشد. چادر مشکی کوچکش را روی سرش جابهجا میکند. «گفتم زهرا بابا مراقب خودت باش؛ چشم بابا.» جمله نیمهراه رها میشود و پدر حریف اشکها نمیشود. گریه بلند مادربزرگ، شانههای پدر را میلرزاند تا در غم دوری تکدختر نهسالهاش دوباره اشک بریزد. «مرگ حق است، اما چگونه مُردن مهم است.»
میدان آزادی مملو از جمعیت سیاهپوش میشود. امیرحسین برای دقایقی پدر را گم میکند. سیل جمعیت از بهشتی و شریعتی روانه میدان آزادی میشود. جمعیت به سمت خیابان بهشتی میرود. «این اتفاق باعث شد در ابتدای مراسم جمعیت قفل شود. مراسم متوقف شده و جمعیت همچنان از هر دو طرف هجوم سنگینی میآورد»
عزاداریوعده ۶۱ نفری که آمارهای رسمی از آنها میگویند میدان آزادی بود؛ وعدهای که برگشتی در آن نبود. «همگی از انسانهای فوقالعاده و پاک بودند. ما با خانواده بسیاری از آنها هنوز در ارتباطیم.» امیرحسین و پدر به همراه دایی راه آزادی را در پیش میگیرند. «در مسیر بارها جویای حال زهرا و مادرش بودم؛ مراقب خودتان باشید.» میدان آزادی تا آن روز این همه عزادار را یکجا به خود ندیده بود. برای دقایقی همهمهها فروکش کرد تا سکوت حکم براند. «سردار سلامی سخنرانی کرد.» عقربههای ساعت روی ۹ ایستادند، مراسم تشییع شروع شد. میدان آزادی آن روز شاهد سیاهپوششدن بیش از ۳ میلیون نفر بود؛ عاشقانی که برای تشییع سردار خود را به کرمان رسانده بودند.
عزاداران قرار بود پیکر سردار دلها را از میدان آزادی به سمت خیابان بهشتی همراهی کنند. مقصد بعدی خیابان شریعتی بود تا به میدان مشتاق و بعد برای وداع به گلزار شهدای کرمان در جنگل قائم برسند. «جمعیت در میدان آزادی و خیابان موج میزد. به سختی راهی برای عبور و مرور پیدا میشد.» میدان آزادی مملو از جمعیت سیاهپوش میشود. امیرحسین برای دقایقی پدر را گم میکند. سیل جمعیت از بهشتی و شریعتی روانه میدان آزادی میشود. جمعیت به سمت خیابان بهشتی میرود. «این اتفاق باعث شد در ابتدای مراسم جمعیت قفل شود. مراسم متوقف شده و جمعیت همچنان از هر دو طرف هجوم سنگینی میآورد.»
تشییعپدر زهرا (آقای تیرگر) سعی دارد کمی صدایش را رساتر کند. بغضش را فرو میخورد و به چهره امیرحسین خیره میشود که سرش را پایین انداخته و گویا در میان نقشهای قالی خاطرات آن روز را مرور میکند. «ابتدای خیابان آزادی نزدیک پل عابرپیاده و کوچه اول سمت راست بودم. امیرحسین و داییاش هم از من جدا شده بودند. کوچه به سمت پایین شیب داشت و در کوچه مانع هم ایجاد کرده بودند.»
آقای تیرگر به اینجای ماجرا که میرسد دقایقی سکوت میکند؛ سکوتی که کسی جرأت شکستنش را ندارد. «خودروی حامل پیکر حاجقاسم به راه افتاد. ناگهان جمعیت از هر طرف به سمت خودرو موج زد. هیچ فاصلهای بین افراد نبود. فشرده به هم بودیم.» جرعهای چای مینوشد. «زمانی به خودم آمدم، متوجه شدم پاهایم روی هواست. جمعیت مرا به هر سمتی میبرد. تقریبا همه اطرافیان من هم بین زمین و هوا معلق بودند. دلیل معلقبودن هم این بود که عدهای در سراشیبی کوچه زیر دست و پا بودند و توان بالاآمدن را نداشتند.»
ازدحامحادثه بزرگی رقم میخورد. صدای فریاد جمعیت. آه و ناله کسانی که زیر دست و پا بودند خود را به آسمان میرساند. کاری از دست کسی برنمیآمد. درست مثل حادثه منا شده بود. «لحظهای نگاهم به بغل دستیام افتاد، صورتش کبود و چشمانش از حدقه بیرون زده و ناله میکرد.»
خیابان بهشتی و شریعتی پُر شده بودند از جمعیت. میدان آزادی هم جای خالی نداشت. «یکی از بچههای نیروی انتظامی خودش را به محل امنی رساند. تلاش میکرد از لابهلای جمعیت افراد را بالا بکشد تا میان جمعیت آزادتر شود.» آقای تیرگر در میان آن همهمه عباس را دید -یکی از شاگردانش- شاگردی که در میان موج جمعیت سعی داشت به آدمها کمک کند. «مأمور ناجا با کمک دیگران مرا به سختی بالا کشید. قیامت شده بود. بعد از کمی استراحت برای کمک به جمعیت سمت آنها رفتم.» صدای آقای تیرگر هیجانزده میشود. گویی مانند آن روز میان جمعیت به این سو و آن سو میرود. «فریاد زدم بروید عقب اینجا مردم دارند، میمیرند. انگار همه را به هم چسب زده بودند؛ بهسختی میشد کسی را از میان جمعیت بالا کشید.» کمی نفس میگیرد و روایت را ادامه میدهد. «عدهای با شیلنگ و قوطی آب روی صورت کسانی که کف کوچه افتاده بودند، میپاشیدند. با آنکه زمستان بود، اما نفستنگی و احساس گرما و خفگی جمعیت گیرافتاده را اذیت میکرد.»
امدادرسانینیروهای امدادی و اورژانس با زحمت خودشان را به ابتدای خیابان رساندند؛ سعی در امدادرسانی داشتند. «حجم بالای شهدا، مجروحان و پرسنل و امکانات کم نیروهای امدادی کمک چندانی نمیکرد. مراسم متوقف شده بود.» از شروع حرکت به سمت خیابان بهشتی و قفلشدن جمعیت یکساعتی گذشت. یک ساعت همهمه و موج جمعیت. یک ساعت فریاد و ناله. «جمعیت کمی آزاد شد و از ابتدای خیابان بهشتی و میدان آزادی راه افتاد.»
خیابان بهشتی آن روز با مهربانی گوش به ناله مجروحان داد. مردم و گروههای امدادرسانی هم بودند. «نیروهای امدادرسان امکانات کافی نداشتند.» دوباره بغض میدود میان حنجره آقای تیرگر. دوباره سکوت و اشکهایی که با شرمساری گونههایش راتر میکنند، دستهایش را درهم گره میکند و به هم میفشارد. «متین مشارقی به دلیل کمبود اکسیژن بعد از چند روز در بیمارستان از دنیا رفت. به ابوالفضل زابلی ماساژ قلبی دادم، اما بینتیجه بود. فرد کفنپوشی را دیدم که روی زمین افتاده و دیگر نفس نداشت. مادری نوزاد سهسالهاش را بغل گرفته و به هر سویی نالهکنان میرفت؛ کوچکترین شهید این حادثه بود که از خوزستان آمده بود.»
چشمانش از بهت تَر هم نمیشوند. حسی میگوید دوباره بگرد. کاورها را دوباره به نوبت باز میکند به امید ندیدن زهرا و الهام. اما در یکی از کاورها چشمش به چهره آشنایی گره میخورد. «زهرا را دیدم. زهرای من بود.» گریه امانش را میبرد. جهان میایستد. کاورهای بعدی دوباره باز میشوند در جستوجوی الهام. «الهام را هم پیدا کردم.»
دقایق پرالتهابدیدن تصاویر عزاداران بینفس پدر را نگران میکند. یاد زهرا و مادرش میافتد. شماره را میگیرد، اما کسی در دسترس نیست. «مادرخانمم زنگ زد. گریه میکرد. گفت بچهها را گم کردم.» تیرگر چشم میدوزد به جمعیت. نشانی از الهام (همسرش) و زهرا نیست. «مادرخانمم را پیدا کردم.» مادر و داماد چشم به هم میدوزند. بیهیچ کلامی. بعد از دقایقی هر دو در بیمارستان باهنر هستند. «به سمت بیمارستان باهنر رفتیم. مدتی آنجا بودیم، اما بینتیجه بود.» دقایق نفس را در سینه مادر و داماد حبس کرده. مقصد بعدی بیمارستان سیدالشهدا (ع) و بعد حضرت فاطمه (س) است. «آنجا هم اثری از همسر و دخترم ندیدم.»
زنگ تلفن تیرگر را به دنیای واقعی میآورد. «یکی از دوستان -آقای کمالی- تماس گرفت. گفت بیا بیمارستان شفا.» دلشوره تمام وجود تیرگر را دربرمیگیرد. گریه امان از مادر میبرد. سراسیمه به بیمارستان شفا میرسند. «آقای کمالی هم آمد. مستقیم ما را به سمت جایی بردند که پیکر شهدای حادثه آنجا بود.» پاهایش تحمل هیکلش را ندارند. دستهای بیحسش کنارش آویزان میشوند. در یک آن میشود جسمی بیجان. «تمام جنازهها روی زمین داخل کاور بودند.» دنیای تیرگر از حرکت میایستد. گوشهایش همهمه اطراف را نمیشنود، چشمهایش تار میشوند و دنیا شروع میکند دور سرش چرخیدن. «به هر سختیای بود همه کاورهای اجساد را گشتم؛ اما نه الهام بود نه زهرا.» الهام و زهرا را میان اجساد نمییابد، اما چیزی در درونش آرام نمیگیرد. چشمانش از بهت تَر هم نمیشوند. حسی میگوید دوباره بگرد. کاورها را دوباره به نوبت باز میکند به امید ندیدن زهرا و الهام. اما در یکی از کاورها چشمش به چهره آشنایی گره میخورد. «زهرا را دیدم. زهرای من بود.» گریه امانش را میبرد. جهان میایستد. کاورهای بعدی دوباره باز میشوند در جستوجوی الهام. «الهام را هم پیدا کردم.»