دیدارنیوز ـ مسلم تهوری: گند و کثافت، یسار و یمین مملکت را در برگرفته بود که امر شازده بر آن قرار گرفت تا راهی فقانس شویم. در پیدا و پنهان، معترض تصمیم پدر شدیم شاید از خر شیطان پیاده شود، نشد که نشد. صد سال آینده را نمیدانم بر سر این آب و خاک چه خواهد آمد، شاید در آن ایام، مردم برای هجرت به ممالک راقیه سر و دست بشکنند و گریبان بدرند اما در روزگار ما که رنج و تعبی تام بر رعیت مستولی شده، میل و اشتیاقی برای ترک وطن نیست. القصه امر شازده بر آن قرار گرفته بود که لامحاله باید ترک دیار کنیم و چند سالی در غربت رحل اقامت گزینیم شاید سری در سرها در بیاوریم. شازده با نگاهی تأسفبار میگفت از ولد چموشی چون تو با همپیالگی خانزادههای بیعار و الدنگ، کوپرنیک در نمیآید. اصلا بگو ببینم تو از کودنهای میر فخرالدین چه کم داری، هِر را از بِر تشخیص نمیدادند؛ معالوصف دو بهار است که راهی فرنگ شدهاند. پدر آسمون ریسمون میگفت و مربوط و نامربوط را به هم پیوند میزد اما واقع داستان این بود که شازده از اعقاب فتحعلی شاه بود و آنطور که انتظار داشت در دربار همایونی دارای اجر و قرب نبود. از شما چه پنهان که هر چه میگذشت بیش از پیش مطرود دربار همایونی میشد. حال به چه جهت؛ در ایام صباوت عقلمان به این قبیل مراودات قد نمیداد. پدرمان نیز چاره کار را در آن دید که یکی از فرزندان ذکورش را به دیار فرنگ بفرستد تا در شمایلی جدید، حرفی برای عرضه داشته باشد شاید به این واسطه بتواند کیا و بیایی در دربار پیدا کند. این شد که قرعه فال به نام من خورد و چارهای نبود الا اینکه چند سالی در فقانس اقامت کنیم.
هر چند در بدو امر راضی به ترک طهران نبودیم اما به مجرد اینکه پایمان به پاریس باز شد دور از چشم خانواده، دلمشغولیهایی جدید یافتیم که شرحی مبسوط میطلبد و جایش اینجا نیست. سالها از پی هم میگذشت و ما سخت به آداب و رسوم فرنگیها خو کرده بودیم. دیگر به آب میگفتیم "دولویی" و نان را "لوپین" میخواندیم که بار دیگر امر شازده بر بازگشتمان تعلق گرفت. ذائقهمان تغییر کرده بود و دل به پاریس داده بودیم. شهری زیبا که شبهایش چون روز روشْنا بود و چرخیدن در خیابانهایش کیفورمان میکرد. معالوصف آمدنمان به اختیار خودمان نبود که برگشتمان باشد.
روزی که میرفتیم جختی پشت لبمان سبز شده بود و حال که برگشتیم استخوان ترکانده بودیم و به قول لَلِهمان ماشاءالله مردی شده بودیم برای خودمان؛ پدرمان به یمن قدوم میمنت اثرمان مهمانی ترتیب داد و پس از آن فیالفور به بهانه دست بوسی قبله عالم ترتیب شرفیابی داد. به رسم مألوف، پدرمان تا کمر خم شد و دست شاه را بوسید ما نیز به ناچار همان کردیم که دیگران به جا میآوردند.
قبله عالم از سر لطف و تفقد نگاهی به قد و بالایمان کرد و امر فرمود وقتی دیگر که بزرگان ایل شرفیاب میشوند ما نیز حاضر شویم.
چشمان بیفروغ شازده برقی زد و گل از گلش شکفت و مسرور و شاد بیش از آنکه بعد از سالها برای اولین بار ما را دیده بود به عمارت برگشتیم. او که گویی حاصل دسترنجاش به ثمر نشسته بود لحظه شماری میکرد تا آدینه فرا رسد.
هر چه به روز موعود نزدیکتر میشدیم پدرمان هیجانش بیشتر میشد؛ من نیز کمابیش هیجان زده بودم و مایل تا این روز کذایی فرا رسد و خود را در جمع بزرگان ایل قاجار ببینم. پدرم میگفت حکماً در این روز شاه منصبی به تو خواهد داد و این ابتدای راهی است که باید بروی اگر لایق باشی صدراعظمی نیز در انتظارت خواهد بود.
پسینگاه آدینه بود که مهیای رفتن به عمارت شاهی شدیم. همه اهل خانه آرزو داشتند به آنچه پدر انتظارش دارد برسم و خود نیز بس امیدوار.
ورودی کاخ، پیرمرد باغبانی که خود را مشغول نشان میداد به مجرد دیدنمان زیر لب گفت اینجا مملکت شمشادهاست. نگاه عاقل اندر سفیهی بدو کردم و به همراه شازده وارد کاخ شدیم. در تالار اصلی کاخ دور تا دور، همه بزرگزادگان قاجار جمع بودند. میهمانان با میوهها و عرقیاتی که آماده شده بود از خود پذیرایی میکردند. لحظه ورود شاه جنت مکان، همگی به یمن وجود ذیجود قبله عالم، تا کمر خم شدند و هیچ کس قامت راست نکرد تا شاه بر تخت خود نشست و اذن داد. شگفت زده بودم از پیرمردهای سالخورده و فرتوت که به سختی راه میرفتند اما این مدت توانستند خم بمانند و دم نزنند.
پس از مسابقهای که در تعریف و تمجید از قبله عالم درگرفت و رجال در جان نثاری از دیگری پیشی میگرفتند، خوانین منطقه هر کدام از آبادانی و رفاه ملک و ملت گفتند و ترجیع بند کلام همه آنها ثناگویی ملت بود که دمادم دعاگوی شاه هستند و آرزوی سلامتی برای تخت و تاج همایونی دارند. زیرچشمی شاه را نگاه میکردم که با سبیلهای از بناگوش در رفتهاش بازی میکرد و با رضایتی مثال زدنی به کلام بزرگان گوش میداد و با اشارتی میخواست که زبان به کام بگیرند و بعدی عرض خود را معروض بدارد. سرآخر شاه گفت چند وقتی است که خزانه شاهی با مشکل نقدینگی روبهرو است و قصد دارد بخشی از کمبود را با افزایش خراج از ولایات جبران کند و الباقی را نیز از خارجه استقراض کند. همگی به تأیید سر تکان دادند و حاکم سرحدات شمال عرض کرد آنچه مربوط به داخل است مشکلی نخواهد داشت اما قبله عالم از کدامیک از دول خارجی قصد استقراض دارند؛ قبله عالم فرمود: روسیه و انگلیس و یا فقانس فرقی به حال ما نمیکند هر کدام که قبول کردند ما آمادگی داریم.
والی عراق عجم عرض کرد: تصدقتان بشوم حقیر میتواند در این فقره کمک کند اما تضمینات چه پیشنهاد میشود، شاه سبکسرانه گفت خود بیایند و ببینند چه به دردشان میخورد ما مضایقه نخواهیم کرد.
هیچ بحثی در این میان درنگرفت الا اینکه همه سعی در پیش دستی در تأیید نظر شاه داشتند. سرآخر سهم هر یک از ولایات مشخص میشد که چه مقدار خراج سالانه افزون بر آنچه تاکنون میپرداختند را باید بپردازند. بعضا پیش میآمد والی منطقهای بیش از آنچه شاه معین کرده بود را قول پرداخت میداد و شاه به نشانه تأیید و رضایت سری تکان میداد و آنها نیز عوعوکنان دم میجنباندند.
قبله عالم پس از فراغت از امورات مهمه رو به حقیر کرد و فرمود: شنیدهایم چندی در فرنگ بودهای. عرض کردیم درست به عرضتان رساندهاند.
شاه ما را حواله داد به وزیر کشور و خواست آنچه میگوید همان کنیم و در مواقعی که میهمانان خارجی به حضور شرفیاب میشوند ما نیز حضور داشته باشیم. به تأیید سر خم کردیم و عرض کردیم قبله عالم به سلامت و دولت مستدام، اگر اجازت فرمایید عرضی داشتم. شاه جنت مکان، سری به نشانه قبول تکان دادند. عرض کردم در راه بازگشت از سرحدات آذربایجان به سمت تهران حرکت کردم، در طول راه، قصبچههای بسیاری را دیدم که خراب شده بود و در بسیاری از دهات، کأنه گرد مرگ پاشیدهاند. کودکان جامه به تن نداشتند و آنقدر لاغر و نحیف بودند که به راحتی میشد دندههای آنها را شمرد. سخت در عجبم که همه خوانین از آبادانی و رفاه ملت داد سخن میدهند و معتقدند به خاطر کسب و کار پر رونقی که صد البت ما ندیدیم میتوان بر خراج مردم بینوا افزود. نکته دیگر راجع به استقراض خارجی است، به گمانم این سبک و سیاق تنها منجر به تاراج ... حرفمان کامل نشده بود که شاه با سگرمههایی درهم، نهیبی زد که به جوان خامی میمانی که تنها قد کشیدهای، چندی که در عمارت پدر مفلوکت بمانی راه و رسم سخن گفتن در برابر بزرگان را نیک میآموزی و دستور مرخصی داد. به مجرد خروج از سرای همایونی، پیرمرد باغبان را در حال کوتاه کردن شمشادها دیدم. نگاهی به قد و بالای من کرد و با نگاهی تأثرآمیز، شمشاد بلندی را کوتاه و هم قد بقیه کرد.