احمد چشمش که به گلدستههای مسجد جامع افتاد. دیگر روی زمین نبود. نزدیک مسجد حسین خرازی را دید او را بغل کرد و گفت: «حسینآقا تموماس».
دیدارنیوز ـ روز سوم خرداد ۶۱، بچهها لحظه به لحظه به خرمشهر نزدیک میشدند. عراقیها هلیکوپتر فرستاده بودند تا فرماندههای رده بالا را از شهر بیرون بکشند. احمد کاظمی خودش را به حمید باکری رساند. حمید فرمانده گردانی بود که پشت یک خاکریز دوجداره نزدیک پل نو مستقر بودند.
ـ آقاحمید نَه خبر؟
ـ باید عراقیا رو بزنیم عقب، که بتونیم بریم طرف گمرک.
ـ چقدر نیرو دارن؟
ـ بیا، با دوربین نگاه کن.
ـ هنوز خیلیاند. باید دورشون بزنیم. یه رخنه پیدا کردم.
ـ چهارصد نفر با دو تیپ عراقی جور درنمیآد.
ـ نگران نباش، اونا دیگه روحیه ماندن ندارن.
ـ ولی هنوز خیلی سمجاند از دیشب تا حالا سفت ماندن، پا پس نمیکشند.
ـ ما سمجتریم، راهی نداریم، باید بزنیمشون عقب.
حرفهای حمید تمام نشده بود که صدای خِش خِش بیسیم قرارگاه مکالمه برادر رشید و متوسلیان را پخش کرد.
ـ رشید، رشید، محمد.
ـ رشید بگوشام. وضعیت؟
ـ رشیدجان، این تیپ ۱۰ کارش تموم شد. بچهها اللهاکبر رو گفتن. مفهومه؟
ـ یا علی، یا علی، خودت الان کجایی؟
ـ ما به نخ سیاه رسیدیم. موشها دارن فرار میکنن.
احمدکاظمی به حمیدباکری نگاه کرد. با اشاره احمد، حمید به گردانش، فرمان حرکت داد. نیروها روانه کانال شدند. احمد با موتور راهی شهر شد. سر راه دید چند تانک عراقی، بچههای گردان سید ناصر حسینی را زیر آتش گرفتهاند و آنها را زمینگر کردهاند. احمد موتورش را انداخت سینه خاکریز. آرپیجی هفت به دست گرفت و اولین تانک را نشانه رفت. او با صدای بلند رجز میخواند و آرپیجی میزد. بچههای گردان که از چابکی فرماندهشان به وجد آمده بودند. از گوشه و کنار خاکریز جاکن شدند. آرپیجیزنها از سراسر خاکریز به تانکها حمله کردند. چند دقیقهای درگیری ادامه داشت. اما دیگر عراقیها حریف نبودند.
ساعت ده ـ یازده سوم خرداد ۶۱، احمد با گروهی ار رزمندگان از طرف پل نو و گمرک خرمشهر و حسین خرازی با گروهی دیگر از پلیس راه وارد خرمشهر شدند و بعد از ۱۹ ماه پایشان به خرمشهر میرسید.
احمد با بیسیم، خبر رسیدنش به خرمشهر را به فرماندهی قرارگاه فتح داد. چشمها خیس و سرها بیاختیار به سجده افتادند. توی قرارگاه، هنوز، بعضیها باورشان نمیشد خرمشهر آزاد شده باشد. احمد چشمش که به گلدستههای مسجد جامع افتاد. دیگر روی زمین نبود. نزدیک مسجد حسین خرازی را دید او را بغل کرد و گفت: «حسینآقا تموماس».
رزمندهها گرد مسجد جامع حلقه زدند. دیگر کسی حواسش به جنگ و درگیری نبود. مسجد میان موج جمعیت گم شده بود. عراقیها گروه، گروه تسلیم میشدند. تعداد اسرای عراقی از رزمندههای ما بیشتر شده بود.
به نقل از کتاب "مهتاب خَیِّن"، خاطرات شهید حسین همدانی