
گزارش حاضر در امتداد سلسله گزارشهای دیدار در مورد مقوله فرزندخواندگی تهیه شده است و به روایت خانوادههایی میپردازد که موفق شدند از هفت خوان پذیرش فرزند بگذرند....
دیدارنیوز ـ نسرین نیکنام: تصمیم برای فرزند آوردن تصمیم مهم و سرنوشت سازی است و اینکه چگونه و با چه فرآیندی زوجها به چنین جمع بندی میرسند نکته قابل تاملی است، برای اینکه بدانیم چه علل یا عواملی زوجهای جوان را ترغیب به آوردن بچه از مراکز بهزیستی میکند به سراغ افرادی رفتیم که این کار را انجام دادند، حالا از زبان آنان بخوانید این دلایل را...
سعید پسر قصه ما ۵ ساله شده اما بر خلاف انتظار والدینش او به بیماری سندروم دان مبتلا است، مسئولان بهزیستی از ماهور و همسرش خواستهاند که سعید را دوباره به بهزیستی برگردانند اما آنها نپذیرفتند. ماهور ماجرای مهمان شدن سعید به خانهشان را از زمانی تعریف کرد که سعید نوزاد بود.
"سال ۹۲ دیگر مطمئن شدیم بچهدار نمیشویم و در آخرین ملاقات، دکتر آب پاکی را روی دستمان ریخت. وقتی با ناراحتی زیاد از مطب بیرون آمدیم چند ساعتی هیچ کداممان چیزی نگفتم تا اینکه بعد از شام به همسرم گفتم من چند روزی است که به موضوعی فکر میکنم، پرسید: چی؛ گفتم برویم از بهزیستی بچه بیاوریم، کمی نگاهم کرد و گفت مطمئنی؟ گفتم آره؛ گفت من هم بهش فکر کرده بودم اما نگران بودم به تو بگوییم و ناراحت شوی.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم پس اگر موافقی از همین فردا پیگیری کنیم؛ حسین هم پذیرفت. صبح حسین از محل کارش مرخصی گرفت و مستقیم به یکی از مراکز بهزیستی رفتیم؛ آنجا ما را به یک مرکز دیگر فرستادند و مسئولان آنجا هم ساعتها با من و همسرم صحبت کردند کلی سوال پرسیدند که چرا میخواهید این کار را انجام دهید آیا میدانید که راه سختی را پیشرو دارید و آیا تصمیمتان جدی است و ما هم خیلی محکم گفتیم بله.
اول از ما خواستند مدارک پزشکی مبنی بر بچهدار نشدنمان را ببریم و پس از آن دهها مدرک و برگه برای امضا دادند همه این پروسه چندین و چندبار تکرار شد و چیزی حدود ۹ ماه این ماجرای رفت و آمد ما به مرکز بهزیستی طول کشید.
بیشتر بخوانید: پیچ و خمهای روانی فرزندخواندگی و فرزندپذیری
پس از اینکه همه کارهای اداری به پایان رسید، یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند بیاید برای انتخاب فرزند، آن روز من و حسین خیلی هیجان داشتیم؛ خیلی زود خودمان را به مرکز رساندیم و مسئول بهزیستی ما را به اتاقی که چندین نوزاد آرام و ساکت روی تخت خوابیده بودند برد (ما قبلتر گفته بودیم که حتما نوزاد میخواهیم و حتما هم پسر باشد) آن روز در آن اتاق سه دختر بود و یک پسر؛ با اینکه ما حق انتخابی نداشتیم اما در همان ثانیههای اول مهر "سعید" به دلمان نشست.
آخر از قبل اسمش را هم انتخاب کرده بودیم و با دیدن آن نوزاد پسر احساس کردیم که این اسم خیلی به او میآید. ساک لباسی که از قبل آماده کرده بودیم را به دست پرستار سپردم تا سعید را حاضر کند و بیاورد، از پرستار خواستم از همین دقایق اول من هم در این کار شریک شوم، پذیرفت و با هم به اتاق نوزادان رفتیم و سعید را آماده کردیم.
نمیتوانم لحظهای که او را در آغوش گرفتم برایت توصیف کند، از همان ثانیه حس مادری را به من منتقل کرد؛ نمیدانم چند دقیقه در آن حالت بودم که با شنیدن اسمم به خودم آمدم و دیدم حسین با لبخندی مرا نگاه میکند؛ گفت: بیا برویم همه منتظرند.
همانطور که سعید را در آغوش داشتم از همه مسئولان مرکز بهزیستی که حالا با همه آنها دوست شده بودم خداحافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم، اوایل آبان بود باد خنکی میوزید؛ سعید را در پتویی که داشتم پیچیدم و به سرعت سوار ماشین شدم یعنی از همان اول نگران بودم که مریض نشود.
وقتی به خانه رسیدیم با صحنه قشنگی روبرو شدیم؛ همه اعضای خانواده من و سعید در کوچه منتظر ما بودند، پدر حسین برای آمدن سعید گوسفندی قربانی کرد. بوی اسپند کل کوچه را برداشته بود و صدای قدمش مبارک تا دقایقی در گوشم طنین انداز بود، خلاصه آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود.
روزها و هفته به سرعت گذشت سعید دو ساله شده بود. کلمه مامان و بابا را خیلی قشنگ ادا میکرد و میتوانست چندین جمله کوتاه هم بگویید، همه از اینکه ما با داشتن سعید خوشحالیم و خوشبخت، خوشحال بودند تا اینکه بعد از دو سالگی کم کم متوجه شدم که سعید در انجام یک سری کارهایی که همه بچههای دوساله انجام میدهند مشکل دارد، با مادرم در میان گذاشتم و او خوشبینانه گفت: مادر همه بچهها که مثل هم نیستند خودت هم خیلی دیر به حرف اومدی، این حرف کمی آرامم کرد اما نمیدانم چرا یک نگرانی وجودم را گرفته بود و رهایم نمیکرد.
چند روز بعد وقتی حسین ناراحتی مرا دید، پیشنهاد داد که سعید را نزد پزشک ببریم، استقبال کردم و سریع خودم حاضر شدم و لباسهای سعید را پوشاندم و راه افتادیم. دکتر بعد از معاینههای اولیه چندین سوال از من و حسین پرسید و وقتی گفتیم که فرزند ما نیست، قاطعانه گفت که باید یک سری آزمایش روی سعید انجام شود تا بتواند نظرش را بعد از دیدن جوابها اعلام کند.
چند روزی در آزمایشگاه و ام آر آی گذشت تا حاضرشدن جواب به معنای واقعی کلمه مردیم و زنده شدیم، روزی که جوابها حاضر بود با دکتر هم قرار گذاشته بودیم، خیلی دقایقی سختی در مطب دکتر گذشت، انگار دکتر تردید داشت تا با ما صحبت کند، بعد از چند دقیقه سکوت آزار دهنده بالاخره چیزی که فکرش را هم نمیکردیم، شنیدیم؛ سعید بیماری سندروم دان داشت.
انگار دنیا رو سرم آوار شده بود، نگاهی به حسین انداختم او برای ثانیهای به دکتر خیره مانده بود انگار انتظار داشت نظرش برگردد اما متاسفانه خبر درست بود و کاری از دستمان بر نمیآمد، دکتر دارویی نوشت و گفت شاید این حرفم درست نباشد اما تا دیر نشده و بیش از این به سعید وابسته نشدید او را برگردانید بهزیستی.
من در حالیکه شدید گریه میکردم و سعید را سفت در آغوش داشتم خیلی محکم و قاطع گفتم نه امکان ندارد من بچهام را به هیچ کس نمیدهم؛ با چه حالی خودمان را به خانه رساندیم، بماند. همه اعضای خانواده شوک شده بودند، آنها هم در این مدت مثل ما عاشق سعید شده بودند؛ سعید اصلا بچه اذیت کنی نبود و در دوران نوزادی هم خیلی آروم بود. از فردای آن روز کار درمان را شروع کردیم هر چند که میدانستیم بهبودی کامل حاصل نمی شود اما دلمان نمیخواست ناامید شویم.
حالا از آن روزها سه سال میگذرد و ما همچنان سعید را داریم و با او عشق میکنیم، مرکز بهزیستی وقتی متوجه این موضوع شدند خواستند که سعید را به آنها بدهیم و ما هر بار مصممتر از قبل میخواستیم که سعید پیش ما باشد و مطمئنم تا هر زمانی که بتوانیم از سعید نگهداری کنیم او پیش ما میماند."
همانطور که پیشتر هم گفته شد ماجرای پذیرش فرزند از مراکز نگهداری بهزیستی خیلی سال است در ایران مرسوم بوده و هست، هر چند که در تمام این سالها بهزیستی خودش را موظف میدانسته که به سرنوشت بچهها اهمیت زیادی دهد از اینرو سختگیریهای زیادی هم داشته اما این خانوادهها بودند که مصصم ایستادند و خواستهشان را پیگیری کردند، یکی از این خانوادهها جعفر و هایده بودند که حدود ۲۵ سال پیش دختری را به فرزندی گرفتند که در میان اقدام و فامیل خیلی چیز عجیبی بود و مدتها طول کشید تا توانستند آن را بپذیرند.
جعفر و هایده سال ۶۹ ازدواج کردند چند سالی که گذشت وقتی متوجه شدند بچهدار نمیشدند بدون اینکه کسی را در جریان بگذارند برای چند ماه به سفر رفتند و وقتی برگشتند نوزاد دختری به همراهشان بود که اسمش را پگاه گذاشتند.
جعفر که یک سالی میشود همسر خود را از دست داده، ماجرای پگاه را اینطور تعریف میکند: "چند سال بعد از ازدواج وقتی مطمئن شدیم دیگر بچهدار نمیشویم با پیشنهاد یکی از اقوام رفتیم بهزیستی و درخواست پذیرش فرزند دادیم. فک کنم اردیبهشت بود، بعد از ثبت درخواست چند ماهی درگیر کارهای اداری و رفت و آمد به بهزیستی بودیم تا اینکه ۹ ماه بعد به ما گفتند یک نوزادی در مشهد و در حرم رها شده اگر میخواهید بروید مشهد."
"ما هم به سرعت وسایلمان را جمع کردیم و راهی مشهد شدیم. وقتی به بهزیستی رسیدیم و پگاه را دیدیم مطمئن شدیم که کار درستی کردهایم و بدون حتی لحظهای تردید از مسئولان بهزیستی مشهد خواستیم که کارهای واگذاری انجام شود. چند روز بعد ما با دخترمان پگاه به تهران برگشتیم. چند ماه بعد از آمدن پگاه به خانهمان همسرم باردار شد، اما به دلیل مشکلاتی که داشت بچه سقط شد و ما دیگر همه توانمان را برای تربیت فرزندمان گذاشتیم."
"ما از همان روزهای اول به این فکر کردیم که چه زمانی واقعیت را به پگاه بگوییم و تصمیم گرفتیم وقتی بزرگتر شد ماجرا را برایش تعریف کنیم اما متاسفانه کم لطفی فامیل و آشنایان سبب شد که پگاه خیلی زودتر از زمانی که ما فکر میکردیم ماجرا را فهمید و عکسالعمل خیلی بدی داشت، چند روزی گریه میکرد و میخواست بداند که آیا اطلاعی از پدر و مادر واقعیاش داریم یا نه و جواب ما به دخترمان نه بود."
بیشتر بخوانید: مصطفی اقلیما: مشکل بزرگ در مورد فرزندخواندگی فرهنگ جامعه است
"خوشبختانه چون همسرم معلم بود با صحبت کردن و رفتار منطقی توانستیم ماجرا را جمع کنیم اما چند روزی همه حالمان بد بود ولی بالاخره خودمان را جمع و جور کردیم و ماجرا تمام شد؛ اما این رفتار فامیل برایمان قابل درک نبود هر چند که روزها و ماههای اولی که پگاه را آورده بودیم خانوادهام خیلی موافق این کار نبودند و پگاه را دوست نداشتند اما کم کم همه چیز تغییر کرد و اوضاع بهتر شد."
"از آن سال به بعد دیگر کسی درباره این موضوع صحبتی نکرد و چشم به هم زدیم پگاه بزرگ شد و وقت ازدواجاش بود؛ حالا او چند سالی است ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد اما وقتی مادرش فوت کرده دوباره حرف و حدیثها شروع شد، بعضی از اعضای فامیل به پگاه گفته بودند اگر پدرت هم فوت کند هیچ ارثی به تو نمیرسد و آواره میشوی و این موضوع او را بههم ریخته بود."
"برای اینکه ثابت کنم که هیچ اتفاقی برایش نمیافتد خانهای که قبلا برایش خریده بودم اما به نام خودم بود را فروختم، مادرش هم یک خانهای در منطقه پردیس داشت آن را هم فروختم و یک خانه بزرگتر و بهتر برایش خریدم و به نامش کردم تا خیالش از بابت همه چیز راحت باشد؛ خدا رو شکر فعلا زندگی روال خود را طی میکند و مشکلی وجود ندارد."
خدیجه سرخوش عضو هیئتعلمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی و مشاور و درمانگر خانواده درباره پدیده فرزندخواندگی میگوید: فرزندخواندگی پدیدهای تازه نیست و زمان آن به قبلتر بر میگردد، حتی در حیوانات هم به کرات دیده میشود و از تنوع انواع آن در بین حیوانات شگفت زده میشویم، مانند سگی که گربهای را شیر میدهد و یا گرگی پناه برهای میشود.
او میافزاید: البته گرچه در پدیده فرزند خواندگی احساس و فرهنگ از هم جدا نبوده و نخواهد بود اما بایستی کمی عقلانیتر بررسی شود، در کشورهای دیگر خانوادهای که فرزندخواندگی را قبول دارند و تقاضا می کنند ممکن است خودشان هم فرزندی داشته باشند اما در کشور ما متاسفانه فقط خانوادههای بیفرزند هستند که به دنبال این کار میروند. به همین دلیل شاید در کشور ما بیشتر از منظر احساسی به آن توجه میشود و بقیه ابعاد آن مورد غفلت قرار میگیرد.
این عضو هیات علمی دانشگاه با اشاره به اینکه البته پروسه فرزندخواندگی در کل جهان علاوه بر توجه به سلامت خانواده به جهات دیگری نیز توجه میشود، میافزاید: مثلا در بسیاری از کشورهای اروپایی امکانات خاصی برای کسانی که کودکی را به فرزندی میگیرند در نظر گرفته میشود، که به تشویق افراد برای قبول کودکان بی والد بسیار کمک میکند و علاوه بر آن در کشورهای دیگر شرط داشتن فرزند خوانده، نازا بودن زوجها یا فرد متقاضی نیست.
سرخوش تاکید میکند: ولی در کشور خودمان شرایط برای خانوادهها در جهت نهی از فرزندخواندگیست و نه تشویق و اطلاع دارم که فرزندان پسر در پرورشگاههای بهزیستی بعد رسیدن به سن قانونی (هجده سالگی) معمولاً به امان خدا رها میشوند و با امکانات بسیار کم بایستی خودشان را اداره کنند.
او یادآور میشود: در مورد دختران هم وضع بهتر نیست و معمولا تشویق به ازدواج میشوند و برخی هم اگر شانس بیاورند و در دانشگاه قبول بشوند تا پایان تحصیلات در پرورشگاه میمانند.
به گفته این مشاور و درمانگر خانواده، البته متأسفانه در این سالها وضعیت فرزندخواندگی نه تنها به سمت و سویی که نیاز کودکان بی سرپرست را پاسخگو باشد نرفته، بلکه بهشدت سختگیریها در جهت ایجاد ممانعت از پذیرفتن فرزند در خانوادههاست و باز هم با کمال تأسف در این سختگیریها فقط مسایل مالی والد خوانده در نظر گرفته میشود و کمتر خانواده متقاضی فرزند از لحاظ سلامت عاطفی و روانی بررسی میشوند، ولی بهرغم این همه سختی باز هم خانوادههای زیادی در انتظار فرزند خوانده بوده و هستند.
سرخوش با تاکید بر اینکه تصمیم گیران در این بخش معمولاً افرادی در بدنه دولتها هستند که هر از گاهی بهزعم خودشان برای بهتر شدن اوضاع پیشنهادهایی میدهند، میگوید: حتی یک مورد سراغ ندارم که در این امر مهم از متخصصان امر نظر خواهی شده باشد، یعنی خودشان میبرند و خودشان میدوزند و مسلما ماحصل کار را به وضوح میتوان دید که. برای جامعه ما بسیار بدقواره است.
این مشاور خانواده تاکید میکند: پیشنهادم فقط شرکت دادن افراد متخصص در تصمیم گیری در اینگونه موارد است که متاسفانه تا کنون گوش شنوایی نبوده، شاید وضعیت بد اقتصادی زنگ خطری برای دولت باشد که در جهت کاستن از بار اقتصادی نگهداری کودکان بیسرپرست، نگاهی نرم تر به این مقوله بیندازند؛ پدیده فرزندخواندگی را از فراموشخانه بیرون کشیده و قوانینی در جهت سهولت کار تصویب کنند.
او میگوید: مشکلات اقتصادی نگهداری از فرزند خوانده، از نظر من همان مشکلات کل خانواده است و اگر دولت کمکی به خانوادهای که فرزندی را به سرپرستی گرفته در نظر بگیرد، داوطلبان بیشتری خواهیم داشت و البته کودکان طعم بودن در خانواده را میچشند و هم از بار مالی دولت کاسته میشود.
سرخوش عملکرد مجلس را به عنوان رکن قانونگذاری در ایجاد تغییرات قانونی و فرهنگی موثر میداند و میافزاید: به نظر من ایجاد تغییرات در فرهنگ و باورهای اجتماعی، کاریست جمعی و از نظر زمانی دراز مدت است. پس بایستی همگی کمر همت ببندیم تا به سلامت و بهداشت روانی همه افراد جامعه خدمت کنیم.