دیدارنیوز ـ
آزاده محمدیان: «پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸»؛ این تاریخ، بعدها شاید در کتاب تاریخ مدرسهها ثبت شود. شاید معلمی به شاگردانش بگوید من خودم آن روز در ورزشگاه بودم. من از نزدیک، این اتفاق را دیدم. شاید معلم هنگامی که به این درس میرسد، کمی بغض کند. صدایش بلرزد. شاید دوباره هیجان، سراسر وجودش را در بر بگیرد. شاید برای شاگردان دیدن حال معلم، شنیدن این خاطره، خواندن این درس و فهمیدن این که روزی زنان، آزادی را نمیتوانستند ببینند، عجیب به نظر بیاید. شاید در گوش هم پچ پچ کنند دربارهی معلم. شاید بگویند پیاز داغش را زیاد کرده است. شاید معلم آنقدر غرق خاطرات و هیجاناتش شود که به دانش آموزان بگوید، این درس را خودتان در خانه بخوانید و برود سراغ درس بعدی. فصل بعدی. داستانهای بعدی. شاید معلم کمی بنشیند بر روی صندلی اش و خاطرات آن روز را با خود مرور کند.
۱۸ مهر ۹۸. ایران – کامبوج. ورزشگاه آزادی.
تپش قلب. صدای بی وقفهی بوق. پرچمهای رقصان در هوا.
انگار صدای قدمهایی که بر میدارم را میشنوم. انگار صدای قلب تک تک زنانی که میبینم را میشنوم. به همراه جمعیت وارد ورزشگاه میشویم. زنان با هر تفاوتی کنار یکدیگر ایستاده اند. برخی بی آن که هم را بشناسند، در این بهت و ناباوری، همدیگر را در آغوش میکشند و گریه میکنند. امروز، همهی زنانِ آزادی همدیگر را میشناسند. همه برای یک حس مشترک اینجایند. همه، یک اتفاق مشترک را جشن میگیرند. امروز، اینجا، همه با هم نسبت دارند. این یک مهمانی خانوادگی است.
بازرسی بدنی را که رد میکنم، وارد تونل میشوم. بغضی که میترکد و قدمهایی که دیگر از حرکت، باز نمیایستند. میدوم. با همهی توان میدوم. اندازهی همهی سالهایی که میتوانستم این لحظه را تجربه کنم و نگذاشتند، میدوم. به جای همهی خواهرانم که به معنای واقعی کلمه، امروز در ورزشگاه، جایشان خالیست میدوم. سبزی چمن کم کم نمایان میشود.
آزادی سلام.
اگرچه امروز سهم کمی از تو را داریم، گرچه صندلیهای بی شماری از آزادی خالیست، ولی من سلامِ همهی زنانی که امروز تو را ندیدند، به تو میرسانم. با صدای بلند. به فریاد. در تمام نود دقیقهی بازی. آنچنان بلند که حنجره ام به ستوه بیاید. بی وقفه و مدام؛ که حتی هجوم عدهای برای سرکوب برخی از شعارها هم نتواند جلویش را بگیرد. آزادی، امروز جای دختری بیش از دیگران در اینجا خالیست.
پایان بازی. چهارده هیچ ایران. بازیکنان به سمت جایگاه زنان میآیند. رو به ما میایستند و تشویقمان میکنند. این قاب، پایان زیبایی برای این روز تاریخی است.
زنگ پایان کلاس میخورد. معلم از خاطرات بیرون میآید. به کلاس بر میگردد. دانش آموزان با تعجب نگاهش میکنند. معلم کتابش را میبندد. برای کلاس آن روز و درسی که نیمه کاره ماند، ابراز تأسف میکند و به دانش آموزان وعدهی جلسهی بعد و کلاسی پربارتر را میدهد. پربارتر برای آن ها، نه برای خودش. با بچهها خداحافظی میکند. دانش آموزان یک به یک کلاس را ترک میکنند. معلم سرش را روی میز میگذارد. شعری در سرش زمزمه میشود.
" ما برای آن که ایران، گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم. خون دلها خورده ایم.
ما برای آن که ایران، خانهی خوبان شود
رنج دوران برده ایم. رنج دوران برده ایم.
ما برای لمس آزادی، خون دلها خورده ایم. رنج دوران برده ایم... "