دیدارنیوز - قسمتی دیگر از گزارش میدانی روزنامه اعتماد از اوضاع سردشت را می خوانید.
كولهبران ميگويند از آسمان هم شده جنسمان را وارد ميكنيم«تو ماشين ميگفتن چند نفر از قاچاقچيها رفتن رو مين، آخه تو مرز پر از مينه، ده ما لب مرزه، خيلي از مردهاي ده اينجوري مردن، پدر من با اونهاست، خيلي نگرانم، آخه ديشب خواب بابامو ديدم.»سالهاست دختركان و زنان مرزنشين چشم به كوههايي دارند كه در بلندترين نقطهاش ميشود هالهاي مبهم از اتاقك مرزباني را ديد. مرزنشين بودن يعني خطر، يعني انتظاري پردلهره، زن مرزنشين بودن يعني انتظار؛ يعني يا پدرت راهي دامنههاي پرخطر و پرتگاههاي مرگآفرين شده، يا برادرت، يا همسرت يا پسرت و تو محكومي به چشمانتظاري در سكوت، همين انتظار آبديدهات ميكند براي روزهاي سخت زندگي، براي زمستانهاي بيرحم زاگرس، براي تنهاييهايي كه مثل سايه دنبالت ميكند.
آن سوي قصه اما مردي است كه چشم مغرورش تاب سر افكندگي پيش هيچ كس را ندارد، همين غرور هم ميشود تواني براي برداشتن بار سنگين روزگار، مرد مرز نشين از روزهاي كودكي وجب به وجب كوه را ياد ميگيرد، نه براي شيطنت و بازي، كه براي گرداندن چرخ سنگين زندگي. مرد مرزنشين روي آرامش را سالهاست نديده، تا بوده دلهره جنگ و درگيري و صداي تير در سلولهايش تكثير شده، آنقدر كه ديگر راهي جز مرز بلد نيست كه ميگويد: «مرز نفس ماست» حالا نفسشان به شماره افتاده. مرز را بستهاند. اسبها و قاطرها چند ماهي ميشود كه بارشان سبكتر شده و در دامنههاي پرشيب زاگرس رها شدهاند. ماههاست بازارچهها تعطيل شدهاند. آنها مستاصلاند و درمانده، نميدانند چه كنند جز دعا براي باز شدن مرز، جز اعتراض در بانه و جز دوختن چشماني نجيب و نگران به صفحه تلويزيون و اخباري كه سهمي در آن ندارند. باد پيچيده لاي ستونهاي چوبي اتاقكهاي بازارچه مرزي «قاسم رش» كه پيش از اين بارهاي كولهبران و اسبهايشان اينجا به صاحبانشان تحويل داده ميشد. اما ديگر خبري از همهمه و شلوغي بازارچه نيست. اهالي روستاي مزرعه هر بار از روي پل قاسم رش كه راه ارتباطي روستايشان با روستاهاي ديگر است، عبور ميكنند، از روزهاي رونق بازارچه ميگويند و اينكه وضعيت اين بازارچه نشان ميدهد چه به سر كساني كه از اين بازارچه درآمد داشتند، آمده است.
كولبري نكنيم چه كار كنيم؟
زنان هنوز چشم به كمركش كوه دوختهاند، نه به اميد بازگشت عزيزانشان، كه به اميد باز شدن راه معيشتشان، مردان نگرانترند و اين نگراني را در ميدان اصلي روستا با هم تقسيم ميكنند: «كولبري نكنيم چهكار كنيم؟» نميدانند كولهبري نكنند چه كار كنند. از همان روزهاي درگيري كومله و پژاك و گروهكهاي ديگر تا روزهاي حمله عراق و تا سالهاي پس از جنگ، مجالي براي فكر كردن به گزينههاي ديگر براي گذران زندگي نداشتند. آنها گوششان تيز صداي تير است و چشمشان تيز يافتن كمين مرزباني، به هيچ چيز جز مرز فكر نميكنند. سايه مرز حتي روي كشاورزي و دامداريشان هم افتاده: «زمينهاي ما در طرح توسعه حريم مرزي از دستمان رفت»، «دامهامون ميرن روي مين»، «نميتونيم از آب رودخونه «دارمه» كه از روستاي ما ميگذره استفاده كنيم، آب رودخونه به عراق ميريزه»، «باغهاي انگورمون شده حريم مرزي، بخوايم بريم باغ خودمون بايد از مرزباني مجوز بگيريم.» سال ٨٤ در باغ انگورش در حال هرس كردن درختان بود كه يك مين زير پايش منفجر شد.
چشمهاي خالياش را پشت سياهي عينك پنهان كرده، ميگويد نزديك به ٣٠ باغ انگور در منطقه هستند كه مينگذاري شدهاند و چند كشاورز در اين باغها آسيب ديده يا شهيد شدهاند. انفجارهاي مين و تيرهايي كه از سوي مرزباني به كولهبران شليك ميشود، هنوز خاطره روزهاي جنگ را براي مردم زنده نگه داشته، روزهايي كه: «شب و روز زيرزمين خانههايمان بوديم، بيرون نميآمديم، عراق مدام ميزد.»
گردشگري، روزنهاي براي تنفس
سردشتيها هنوز با فاجعه سال ٦٦ زندگي ميكنند. هنوز تبعات آن حادثه دست از سرشان برنداشته. آن روز كه در سه نقطه شيميايي زدند، مردم تصاويري ديدند كه تا دنيا دنياست فراموش نخواهند كرد. سردشتيها سالهاست براي مسافران و خبرنگاراني كه در روزهاي نزديك به ٧ تير راهشان را به سوي شهرشان كج ميكنند، آن روز را مرور ميكنند، از سوختن پوستها و تاولهاي عجيب ميگويند، از جمع كردن جنازهها از كوچه و خيابان، هنوز دلشان آرام نشده، هنوز زخمشان تازه است، هنوز از بيمهريها شاكياند. ٣١ سال گذشته از روز تلخ سردشت كه انگار ٣١ سال كش آمده، تكثير شده، ادامه پيدا كرده. سالهاي سازندگي چيزي نصيب سردشت نشد، شايد خيابان را ساختند و ساختمانها قدشان بلندتر شد و بازارچههاي مرزي شيك در گوشهاي قد كشيدند، اما روحيه مردم هنوز زخمي است.
درد آن روز هنوز روي ذهن و روان سردشتيها سنگيني ميكند. كسي سراغ دلشان را نگرفته، كسي سراغ زخم روحشان را نگرفته. اما ميشود روح تازهاي دميد به جان سردشت. ميشود ادبيات تازهاي را وارد اين شهر زخمي كرد. بعد از ٣١ سال كه هركس به مردم سردشت رسيد گفت: «آن روز را به خاطر داريد؟» «ميشود تعريف كنيد شهر چه حالي داشت؟» «شما آن روز كجا بوديد؟»، «شما هم شيميايي شدهايد؟» ميشود امروز چشمها را شست و سردشت را جور ديگري ديد و از مردم آن پرسيد: «راه آبشار شلماش كدام طرف است؟»، «كاني گراوان كجاست؟» ميشود نور تازهاي به چشمان زناني بتابد كه در «بازار پيرزنها» نشستهاند و هرچه مردانشان از كوه چيدهاند از والك و پونهكوهي و ريواس و كنگر در بساطشان چيدهاند و دوست دارند با «مهمانان شهري» همكلام شوند و درباره سبزيهاي بساطشان بگويند و اينكه چه غذاهايي ميشود با آنها درست كرد. زناني كه ريه و پوست بسياريشان زخمي ٧ تير ٦٦ است اما ميتوانند از چيزهايي غير از آن روز براي مسافران بگويند. هر چند زيرساختها براي پذيرش گردشگران آماده نيست، جادههاي سردشت حال خوشي ندارند، چند هتل و مسافرخانه براي كساني كه براي خريد يا تحويل اجناسشان به اين شهر سفر ميكنند فعال است اما پاي اقامتگاههاي بومگردي هنوز به روستاهاي اطراف باز نشده تا مردان اين منطقه باور كنند كه ميشود جز كولهبري كار ديگري هم كرد، كاري كه بار سنگينش كمر كسي را خم نميكند و در آن خبري از پرتگاه و مين و تك تيرانداز و كمين نيست.
دومينو در بانه
بازار پشت بازار رديف شده. جلوي بازارها دستفروشها بساطهايشان را كه به قاعده يك مغازه جنس در آن پيدا ميشود، كنار هم چيدهاند. فروشندهها ميگويند مشتري كم شده، اما ولع خريد در چشم آدمها موج ميزند و از هر لحظه حضورشان در بانه براي خريدي «بهصرفه»تر استفاده ميكنند. بازار بانه تا بوده در ذهن آدمها مساوي بوده با خريد اجناس خارجي اصل به قيمت مناسب. چند ماهي است اما كسبه بانه اين تصوير را تغيير دادهاند، حالا بانه يعني مرز، يعني بسته شدن مرز، يعني اعتراض كسبه، يعني تعطيلي زندگي كسبه و كولهبران و كارگراني كه در يك چرخه بيمار اقتصادي گرفتار شده بودند و حالا به حال خود رها شدهاند: «ما از آسمان هم شده جنسمان را ميآوريم، نميگذاريم بستن مرز زندگيمان را فلج كند.» ٢٥ روز بازار بانه در اعتراض به بسته شدن مرزها تعطيل بود. ٥ روز مانده به شروع رمضان كسبه روي حساب وعدههاي رسيدگي به وضعيت، كركره مغازههايشان را بالا دادند. هر چند سردشتيها هم سعي كردند با كسبه بانه همراه شوند اما: «چند نفر از كسبه دستگير شدن، مجبور شديم باز كنيم.» در بانه اما زمزمههاي اعتراض دوباره بين كسبه شنيده ميشود، هرچند باتجربهترها ميگويند اين شايعهها كار چند شاگرد مغازه و دستفروش است، اما شايعه را همه شنيدهاند.
دور ميزي كه مهرههاي دومينو رويش چيده شده، نشستهاند به تحليل وضعيت موجود: «هر چقدر قاچاق در منطقه رواج پيدا كنه، ناامني هم به همان مقدار رواج پيدا ميكنه، كولهبر وقتي براي آوردن جنس قاچاق ميره، براي لوازم خانگي كيلويي ٢ هزار تومان ميگيره، براي چيز ديگري چقدر ميگيرد. براي دارو چقدر؟ شايد كيلويي ٢٠ هزار تومان، همه اينها ريسكشان به يك اندازه است، در هر حالت احتمال كشته شدن من كولهبر هست، پس به صرفهتر اينه كه من گزينهاي كه در آمد بيشتر داره رو انتخاب كنم، وقتي مرز را ببندند همين اتفاق ميافته.» مهرهها را كنار هم ميگذارد و هر كس هفت مهره دومينو از روي ميز برميدارد: «چند ماه بعد تحريمها باعث ميشه دوباره مرز رو باز كنن، اون وقت با ماشين ميريم جنس مياريم.» مهره جفت سه را افقي ميگذارد روي ميز در مسير مهرههايي كه قطار شدهاند كنار هم: «دولت گفته ما حمايت ميكنيم، سازوكار تعاونيها راه مياندازيم و تسهيلاتي به مرزنشينان واقعي ميديم.» نگاهي به مهرههاي توي دستش مياندازد. بازي تمام شده و مرد روي كاغذ كنار ميز عددي را يادداشت ميكند، دوباره مهرهها پشت و رو روي زمين مخلوط ميشوند «در سازماندهي ١٢-١٠ روزه سيرانبند، مديريت گمرك درمانده شده بود، اين تصميم غيركارشناسانه بود. با بستن مرز فقط بانه و قاسم رش آسيب نديدن تمام شهرهاي اطراف كه به نوعي كسبشان به بازار بانه مربوط بود تعطيل شدن.» بازي دوباره شروع شده، عددها كنار هم قطار ميشوند، افقي، عمودي...
منبع: روزنامه اعتماد / فرزانه قبادي / 31 اردیبهشت 1397