گفتگویی در رابطه با فراز و نشیبهای زندگی شهرام اقبالزاده، نویسنده، مترجم، روزنامهنگار و منتقد ادبیات کودک و نوجوان پیشکسوت.
دیدارنیوز: هماهنگی قرار گفتگو با اهالی ادبیات قدری متفاوت از سایر حوزههاست. همیشه نیازی نیست صبر کرد تا اثر تازهای روانه کتابفروشیها کنند؛ گاهی مرور زندگی و مسیری که پیمودهاند خود در حکم یک کتاب است. حداقل درباره چهرههایی نظیر «شهرام اقبال زاده» که اینچنین است؛ نویسنده و مترجم پیشکسوتی که او را تنها به فعالیتهای ادبی و حتی مسئولیتهای اجرایی و مدیریتیاش در حوزه نشر و تشکلهای ادبی نمیشناسیم. سالهاست بهعنوان فعال اجتماعی نیز دغدغههایی همچون مسائل زیستمحیطی را دنبال میکند و البته سابقه برپایی کارگاههای آموزشی مختلفی را برای شورای کتاب کودک و برگزاری دورههایی هم به دعوت آموزش و پرورش برای بازآموزی آموزگاران ادبیات فارسی، آموزش نقد جامعهشناختی به مربیان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و... دارد. سردبیری ویژهنامه «ادبیات کودک و ادبیات شفاهی»، عضویت در هیأت تحریریه کتاب ماه کودک و نوجوان و همکاری با نشریات تخصصی ادبی- فرهنگی هم از دیگر فعالیتهای مطبوعاتیاش هستند. «گزیده مقالات و داستانهای عامهپسند» و «یاد مهرگان، یادداشتهایی درباره نادر ابراهیمی» از آثار تألیفی و «بینظمی نوین جهانی» نوشته «تزوتان تودورف»، «فوت و فن بازنگری و ویرایش رمان»، نوشته «جیمز اسکات بل» هم از ترجمههای او هستند. در گپ و گفت امروزمان بخشهایی از فراز و نشیبهای زندگیاش را میخوانید. پسربچه فراری از مدرسه که به لطف حافظه خدادادیاش بیآنکه زحمتی متحمل شود در زمره دانشآموزان ممتاز بود هرچند که حالا در شصتوهفت سالگی تأکید دارد که شیمیدرمانی دشوار گذشته و ابتلا به کرونا بخشی از آن را ربوده است.
گفتگو را از سالهای ابتدایی زندگیتان در کرمانشاه آغاز کنیم و تأثیری که خانواده در شکلگیری علایق شما بهجای گذاشته است.
بخشی از کودکیام در کرمانشاه، زادگاهم سپری شد. روشن است که خانواده در شکلگیری علاقهام به مطالعه نقش داشته است. والدین من از طایفه بیگوندها و به قول قدیمیها خان بودند و اهمیت زیادی برای تحصیل قائل بودند، حتی پدربزرگ من آنقدر برای آموزش زبان فرانسه عموی بزرگ نادیدهام اهمیت قائل بود که از کرمانشاه معلم فرانسه گرفته بود تا به روستای اجدادیمان بیاید، البته پدر و مادرم هیچیک زبان خارجی بلد نبودند، اما اهل مطالعه بودند. پدرم مشترک روزنامهها و مجلههای آن دوران بود و کیهان و اطلاعات از روزنامههای همیشگی و «خواندنیها» و ماهنامه «شکار و طبیعت» که اسکندر فیروز صاحبامتیاز آن بود و پنجشنبه هم هفتهنامه طنز توفیق، همگی برای پدرم میآمدند. عاشق توفیق بودم و دور از چشم پدر میخواندم و لذت میبردم، اما نشریاتی ازجمله کیهان بچهها و اطلاعات کودکان از طریق برادر بزرگترم حسین به دست ما میرسید. مادرم البته اطلاعات بانوان و زن روز میخواند که بر سر دوراهیاش را دوست داشتم. بزرگ که شدم فهمیدم از مجلات زرد بوده.
مجله توفیق را که میخواندید چندساله بودید؟
۱۰ ساله، البته مجله نبود، بیشتر به روزنامهها شباهت داشت. کیهان ورزشی هم به لطف برادرم هر هفته در دسترس بود؛ علاقهمندی به ورزش هم در بین پسرها واگیر داشت. به همین خاطر عاشق کیهان ورزشی و گزارشهای رادیویی زندهیاد استاد عطا بهمنش درباره فوتبال و کشتی بودیم. کیهان ورزشی ستونی داشت با عنوان «اگر از ما میپرسید» که پاسخ سؤالات آن گاهی با کنایههای طنزآمیز و نقد سیاسی همراه میشد که در شکلگیری نگاه اجتماعیام مؤثر بود. نوشتههایی مانند آثار دکتر داریوش اسداللهی و کاظم گیلانپور و همکارانشان خیلی گیرا بودند.
چطور به ادبیات علاقهمند شدید؟
خانهمان پررفتوآمد بود و از همین بابت هم پستویی مخصوص نگهداری آذوقههای زمستانی داشتیم. در پستو همیشه قفل بود که یکی از دلایل آن به ما بچهها و شیطنتهایمان بازمیگشت؛ اما آنجا فقط محل نگهداری مواد خوراکی نبود. یک یخدان چوبی هم درگوشه پستو نگهداری میشد که مال پدرم بود. پدرم مردی مقتدر و برای من پرهیبت بود که بسیار از او حساب میبردم. با اینهمه هرازگاهی از مادرم درباره محتویات صندوق میپرسیدم و هر بار هم جوابی تکراری میشنیدم؛ اینکه به شما ربطی ندارد! یکی از روزها که بین کلاسها به خانه بازگشتم، دیدم هم در پستو و هم یخدان چوبی باز است؛ آن موقع مدارس دوشیفته بود، بین این دو نوبت برای یکساعت به خانه بازمیگشتیم تا ناهار بخوریم و بعد سریع برگردیم مدرسه. خیلی گرسنه بودم، اما دقت کردم که مادرم نباشد. رفتم قدری کشمش و بادام بردارم، شوق کشف راز یخدان چوبی بدون قفل، مانع شد و یکسره رفتم و کنجکاوانه درش را باز کردم، لبالب از کتاب بود. آنقدر مبهوت کشف تازهام بودم که حتی فراموش کردم سراغ خوراکیها بروم. بسرعت چند کتاب برداشتم که هنوز هم آنها را به یاد دارم، دو کتاب محمد مسعود، که بعد فهمیدم مدیرمسئول «مرد امروز» بوده؛ «تفریحات شب» و «در تلاش معاش». دو کتاب فلسفی هم از «آندره کرسون»، به ترجمه کاظم عمادی برداشتم. در صفحه نخست یکی از آنها چنین مضمونی نوشته شده بود: «تقدیم به همه رهروان آزادی و عدالت.» با اینکه ۱۰ سال بیشتر نداشتم فهمیدم که کتابها مهم و ممنوعه هستند؛ به همین خاطر بارها گفتهام و بازهم میگویم که بچهها را باید جدی گرفت. زندهیاد خانم توران میرهادی بخوبی این نکته را شرح دادهاند. اتاق بزرگترین برادرم، داداش مظفر، که چند سال پیش فوت شد، طبقه بالا بود؛ جایی که کسی نمیرفت. کتابها را بردم و با حالت دوگانه اشتیاق و اضطراب شروع به خواندن کردم.
پس ورود جدیتان به دنیای کتابخوانها از آن صندوقچه ممنوعه شروع شد!
بله، با همان کتابهای ممنوعه پدر عاشق کتابخوانی شدم، البته شرایط حاکم بر خانه پیشتر زمینه علاقهمندیام را فراهم کرده بود. پدرم با اینکه روزنامهخوان بود و اخبار گوش میکرد، هرگز در خانواده از سیاست صحبت نمیکرد، اما رفتوآمد به خانهمان زیاد بود، یکی از دوستان نزدیک پدرم به نام علیمحمد خان خزاعی، که پس از سقوط رضاشاه، کتابی به نام «راه سعادت ایران» نوشته بود، جلد سخت آبی داشت که در میان همان یخدان چوبی آن را دیدم. زیاد به خانه ما میآمد، گاهی بحثی سیاسی پیش میکشید. من هم کنجکاوانه و با دقت گوش میدادم تا سر از صحبتهای علیمحمد خان و دیگر میهمانها دربیاورم. نام خیلی از سیاسیون آن دوره ایران و کشورهای دیگر را نخستین مرتبه در همین جمع دوستان پدرم شنیدم. خواندنیها در آن زمان یک مجله سیاسی بود که من تحت تأثیر این شرایط باعلاقه تمام صفحات آن را میگشتم و تیترها و سوتیترها و عکسها را با دقت نگاه میکردم. جلد قرمزرنگ و کادربندی و به قول امروزه، گرافیک آن نشان از جدیت و هیأت بزرگسالانه آن داشت.
البته مجله توفیق هم که پیشتر به آن اشاره کردید بهرغم قالب طنز، برخوردار از زمینههای اجتماعی- سیاسی بوده!
بله و ریشه علاقهمندیام که در کنار ادبیات به مسائل سیاسی و اجتماعی دارم به همان سالهای کودکی، فضای خانواده و آن رفتوآمدها و سرزدن گاهبهگاه به خانه یکی از داییهای پرشمارم و نشریاتی برمیگردد که پدرم میخواند. پس از سفر به تهران، در دوره دوم دبیرستان، به لطف کتابهای یکی از برادرانم که در دوره نوجوانی من وارد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شده بود، کتابهای جامعهشناسی و فلسفی و البته شعر نو هم میخواندم.
کی به تهران آمدید؟
سال ۱۳۴۵. ششم دبستان را که تمام کردم، مادرم پیش از آن، با ارث پدری، خانه سهطبقهای در میدان فوزیه، خیابان اقبال، کوچه تجریشی خریده بود.
پیشتر گفته بودید که ثبتنام تان در مدرسه زودتر از موعد بوده، مدیر مدرسه قبول نمیکرده که گویا با اعمالنفوذ پدرتان میپذیرد، مگر شغل پدرتان چه بوده؟
پدرم خان بود، باغدار و زمیندار. مقام رسمی نداشت، اما بیشتر مدیرکلها، استاندار، شهردار و... از دوستان او بودند و به خانهمان رفتوآمد داشتند. اگر کسی مشکلی پیدا میکرد، نزد پدرم میآمد و او هم نامهای مینوشت که فلانی را همراهی کنید. به همین خاطر، تنها فرد ششساله مستمع آزاد کلاس اول دبستان هدایت بودم که مدیرش آقای پاکروش از دوستان پدرم بود و ناظم آن آقای رنجبر بود با چوب همیشه در دست، برادر بزرگتر زندهیاد محمد رنجبر کاپیتان تیم ملی فوتبال که بعد هم مربی آن شد.
از معلمانتان بهعنوان افرادی اثرگذار در مسیر علاقهمندیهایتان نامبردهاید؛ مدرسه در اینبین چه نقشی داشته؟
دبستان هدایت دولتی بود، اما معلمانی فرهیخته داشت. آقای ایرج شکرچیان، ناظم مدرسهمان که خیلی سختگیر بود، فروشگاهی بهصورت تعاونی برای زنگ تفریح و با سرمایه خود ما دانشآموزان دایر کرده بود و مسئول فروش آن را روزانه و از بین بچهها انتخاب میکرد. آنقدر بر مبنای اعتماد این کار را شکل داده بود که هرگز کم و کسری در پول یا خوراکیها ایجاد نمیشد. با این کار نقش مهمی در ایجاد روحیه کار گروهی در دانشآموزان ایجاد کرد. بعد که معلم کلاس ششم شد، سر کلاس هم شیوه برخورد متفاوتی داشت. بینمان خیلی محبوب بود؛ محبوبیت همراه با اقتدار.
با مختصر شناختی از خانواده و فضایی که در آن متولد شدهاید میتوان ریشه فعالیتهای سیاسی- اجتماعیتان را یافت، اما نگفتید چطور به ادبیات روی آوردید!
نمیتوانم منکر تأثیر معلمان خوبی شوم که بخت بهرهمندی از حضور آنها را داشتهام. به مقطع چهارم ابتدایی که قدم گذاشتم چند معلم زن به مدرسهمان آمدند، از جمله خانم افتخاری، که معلم ورزش بود، هر معلمی غیبت میکرد، معلم ورزش جایگزین او میشد. یکی از همان دفعات که درس قرائت فارسی داشتیم و معلم سختگیرمان، زندهیاد آقای تاجبر نیامده بود، خانم افتخاری عوض روخوانی و پرسش از کتاب فارسی، پرسید بچهها کی میداند شعر نو چیست؟ ما هاج و واج همدیگر را نگاه میکردیم که مگر شعر لباس است که نو یا کهنه داشته باشد! با تعجب زیاد پرسید یعنی شاملو را نمیشناسید؟ پریا را نخوانده اید؟ باورش نمیشد چیزی درباره پریا، حتی از خانواده نشنیدهایم. از حفظ همه آن را خواند، هنوز طنین صدای او وقتی پریا را میخواند به خاطرم مانده. همانجا نهفقط کلمه به کلمه شعر در خاطرم ماند، بلکه عاشق شاملو شدم. گذشته از تأثیری که این معلم در پیگیری شعر بر من گذاشت، کتاب داستان هم به خانهمان راه پیدا میکرد؛ حسین، برادرم گاهی کتاب داستان میخرید. زمان دانشجویی خیلی از مجلهها و جُنگهای ادبی را میخرید و من با شوق کلمه به کلمهاش را میخواندم، اما کتاب درسی را تا شب امتحان نمیخواندم. به همین خاطر کتابهایی که در بچگی خواندم آثار بزرگسال پدرم بود. دانشگاه که رفتم، به یاری هزینه تحصیلی که گرفتم دیگر متکی به خرجی خانواده و کتاب اعضای خانواده نبودم؛ همه را کتاب فلسفه، شعر، ادبیات و... میخریدم و میخواندم.
چطور شد که برای تحصیلات دانشگاهی سراغ هیچکدام از این علاقهمندیها نرفتید و ادبیات انگلیسی خواندید؟
با اینکه از ما ۶ خواهر و برادر، چهار نفرمان دانشگاه تهران پذیرفته شدیم، اما واقعیت این است که من همچنان از درس و کلاس بیزار بودم. از همان روزهای کودکی از اقتدار و جدیت پدرم بدم میآمد، چون از واهمه پدر درس خواندم و دانشگاه رفتم. برادر بزرگترم تنها کسی بود که ابتدا راهی سپاه دانش شد و بعد کنکور شرکت کرد و به مدرسه عالی بازرگانی رشت رفت؛ ازآنجاییکه تنها بود سال بعد به من گفت اجازهات را میگیرم تو هم بیا رشت. از خداخواسته قبول کردم تا از نگاه عبوس پدر دور شوم. آنجا دیگر خبری از اقتدار پدر نبود. عید به تهران بازگشتم، سال آخر دبیرستان بودم و باید برای امتحان معرفی شرکت میکردم تا بعد از آن تازه بتوانم در امتحانات نهایی شرکت کنم. پدرم کرمانشاه بود و سلطهای بر تصمیمگیریام نداشت. مادرم هم از دنیا رفته بود، هرچه برادرم گفت برگرد امتحان بده گوش ندادم تا برادرانم به بهانه سر زدن به داداش، مرا به قول نظامیها «تحتالحفظ» یک هفته مانده به امتحان نهایی به رشت بازگرداندند. مسئولان دلسوز دبیرستان ابوریحان رشت، خودشان براساس نمرات دو ثلث اول مرا به حوزه امتحان نهایی معرفی کرده بودند. فرم درخواست شرکت در کنکور را هم حسین برادرم پرکرد و فرستاد و با آسودگی خاطر به تهران برگشت. یک هفته را چکشی خواندم، درواقع فقط روخوانی کردم، تندخوانیام که گویی مادرزاد بود. آن سال کنکور را بر اساس پنج گروه تقسیمبندی کردند که زبان انگلیسی یکی از آنها بود. نمره انگلیسیام بیشتر اوقات بیست بود، به این دلیل در این گروه شرکت کردم. کنکور این گروه در دانشگاه پلیتکنیک برگزار شد؛ هنوز جزئیات آن روز، ریزبهریز به خاطرم مانده، حتی یادم هست که شلوار لی و پولیور سفید سه دکمه به تن و گیوه کردی کرمانشاهی به پا داشتم. چون بدون آمادگی شرکت کرده بودم خیلی اضطراب داشتم، از شدت عرق ورقهام خیس میشد و برای پرکردن ورقه دچار مشکل میشدم و این امر سرعتم را در اتمام برگهها کند میکرد. شب تب کردم و تا صبح کابوس دیدم. روز بعد ناامید به سمت کرمانشاه رفتم؛ جواب کنکور که آمد و پسرعمه بزرگم، خبر داد که شهرام قبول شدی! باورم نشد. آنقدر شوکه شده بودم که رو کردم به پدرم و گفتم دانشگاه تهران قبول شدم! پدرم بهجای تبریک گفت: «عیب نداره، عیب نداره.» لحن تعجبآمیزم طوری بود که فکر کرد ناراضی هستم؛ واقعاً باورم نمیشد، نفر بیست و یکم دانشگاه تهران و چهلم سراسری شده بودم.
شما دورهای قدم به دانشگاه تهران گذاشتید که چهرههای شاخصی در آن حضور داشتند! از آن سالها هم بگویید.
بله و برخی از همدورهایهای دانشگاهم حالا از چهرههای شاخص ادبیات و هنر هستند و اسم و رسمی پیدا کردند، از بین سال آخریها مصطفی رحماندوست در خاطرم هست، بهزاد غریبپور که ابتدا زبان میخواند و بعد دوباره کنکور شرکت کرد و به دانشکده هنرهای زیبا رفت. محمدرضا یوسفی تاریخ میخواند، مرتضی خسرونژاد دانشجوی روانشناسی بود، کمال بهروز کیا آلمانی میخواند. محمدقاسمزاده، ادبیات فارسی و فرزانه طاهری هم رشته من، اما یک سال پایینتر بود، اما کلاسهای مشترکی داشتیم، ازجمله با عنوان «مقدمهای بر ادبیات انگلیسی» که با دکتر داوران بود. زندهیاد داوران با زنده یاد گلشیری دوست بود و دو بار از او برای حضور در کلاسمان دعوت کرد؛ آشنایی فرزانه طاهری و گلشیری هم بههمان موقع بازمیگردد. فرزانه درسخوان بود، اما من یا اتاق پینگپنگ یا کتابخانههای دانشجویی بودم که انواع کتابهای ادبی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی در دسترس ما بود.
با این درس گریزی شما که حتی تا دانشگاه هم ادامه داشته چطور موجب تحسین استاد اسلامی ندوشن میشوید!
برخی درسها و استادها را آنقدر دوست داشتم که با اشتیاق و مرتب کلاس آنها را میرفتم. ازجمله «نقد ادبی و سخنسنجی» دکتر اسلامی ندوشن؛ کلاس فوقالعادهای بود. خود استاد هم شخصیت آرام و ویژهای داشت. فضای آن زمان دانشگاهها بسیار سیاسی و چریکی بود، آنقدر که اگر استادی فقط به تدریس درس خودش اکتفا میکرد دانشجویان، آشکار و پنهان به او نقد وارد میکردند. اسلامی ندوشن سیاسی حرف نمیزد. اگر هم با اعتراض روبهرو میشد، چون معمولاً گفتهها فاقد دلایل علمی بود، با ملایمت دانشجویان را به تأمل و مطالعه بیشتر تشویق میکرد. یکبار در پاسخ دانشجوی چپگرایی پرشور گفت شما بدون مطالعه گسترده و خواندن آثار مارکس، فکر میکنید مارکسیست هستید، من هم جوانیام این گونه فکر میکردم و به حزب توده پیوستم. بعدها در سفر به فرانسه و مطالعه آثار مارکس تازه متوجه افکار او شدم، بیآنکه مارکسیست شوم. استاد اسلامی ندوشن از تصور اشتباه خود و همنسلانش گفت و تأکید کرد بهجای برخوردهای احساسی و برداشتهای سطحی به سراغ مطالعه عمیق آثار حداقل دو- سه نفر برویم. ماجرای این کلاس به پاییز سال ۵۴ بازمیگردد. آن زمان کتابهای مارکس ممنوع بود. بااینهمه، پیشنهاد کرد آثار مارکس، فروید و اینشتین را بخوانیم. برای هر یک از اینها هم دلیل آورد و تأکید کرد با شیشه شکستن گمان نکنید روشنفکری همهچیزدان و انقلابی شدهاید، بهجای برداشتهای کلیشهای از این یا آن اندیشه و چارچوبه کردن افکارتان، اندیشیدن را بیاموزید. بهتر است عوض نفی مطلق فروید از اندیشهاش سر درآورید. از سویی با مطالعه نظریه نسبیت از گرفتاری به دگماتیسم رها شوید. او مطالعه آثار این سه نفر را پیشنیاز درک دنیای مدرن میدانست.
چطور شد که هرگز سراغ سیاست نرفتید؟ بویژه در سالهای دانشجوییتان که این مباحث داغ بوده و تنها قشر روشنفکر و دانشگاهی را شامل نمیشده!
بااینکه هیچگاه نسبت به سیاست و مسائل اجتماعی بیتفاوت نبودهام، از همان ابتدا ترجیح میدادم بهجای دنبالهروی از جریانها بیشتر مطالعه کنم و شعر و رمان و نقد ادبی بخوانم و گاهی سینما و تئاتر بروم، حتی گاهی نمایشگاه نقاشی بروم، هرچند چندان از آثار آبستره سر درنمیآوردم. به همین دلیل از همان سالهای دانشجویی تا به امروز از همه جریانهای فرهنگی و فکری دوستان خوبی دارم و هرگز خودم را به قشر خاصی محدود نکردم. هم با بچه مذهبیها و انجمن اسلامی تعامل داشتم و هم به آن کتابخانههای دانشجویی که به چپیها تعلق داشت رفتوآمد داشتم. این در حالی است که اغلب جریانها و گروههای فکری دیگر اصلاً مراوده ندارند، من از این طریق از مطلقنگری در امان ماندم.
و پیشبینی استاد درباره شما چه بود؟
برای پایانترم قرار شد هرکدام از دانشجویان درباره کتابی که البته انتخاب آن برای همه ما آزاد بود نقدی بنویسیم که در نمرهمان اثر داشت؛ من که علاقهمند به «برتولت برشت» بودم سراغ هر چیزی رفتم که از برشت یا درباره او، یا مرتبط با آن دوران بود. درنهایت تحلیل تفصیلیام را با استفاده و استناد به چهل منبع مختلف نوشتم. روش تحقیقم براساس کتاب «آیین پژوهش» دکتر امیرحسین آریانپور بود، تنها چپگرای ایرانی که به نظریه فروید اهمیت میداد و کتاب «فرویدیسم: با اشاراتی به عرفان و ادبیات» را نوشته بود. چپهای ارتدوکس هنوز هم به فروید ناسزا میگویند. استاد اسلامی ندوشن که دید برای انجام تکلیفی دانشجویی به یک کتاب اکتفا نکردهام و چنین تلاشی به خرج دادهام تحت تأثیر قرار گرفت. بعد از مطالعه این مطلب مفصل گفت آینده درخشانی داری، همین حالا هم یک پژوهشگر هستی و روی «نقدی بر ترجمه برتولت برشت: بررسی اشعار و افکار» نوشت: «این نه یک تکلیف دانشجویی، که پژوهشی است محققانه و نشان از آینده درخشان نویسنده آن دارد.». هرچند بیهیچ فروتنی کاذبی میگویم، هنوز هم کاری درخور پیشبینی استاد انجام ندادهام و به پراکندهکاری و پراکندهگویی و پراکندهنویسی مشغولم و بیشتر درگیر کارهای عملی و فعالیتهای مدنی و کار نشر هستم. سال ۷۰ این تحقیق را به یکی از دوستان دادم، که برادر همسرش از نویسندگان بنام بود، اما متأسفانه هرگز پس نیاورد و منتشر نکرد، پنج شش سال قبل هم از دنیا رفت. پیش از انقلاب هم ناشری آن را خوانده و گفته بود به فلانی بگویید به فکر انتشار آن نباشد، آن را جایی پنهان کند! چون برشت هنرمندی بشدت ضدفاشیسم بود و آن نوشته آکنده از واژههای فاشیسم و فاشیست بود. آن زمان دانشجویان در شعارهای خود مرگ بر شاه فاشیست سرمی دادند. فضای سنگینی بود. اثر از دست دادن آن یادگار جوانی و یادداشت استاد هنوز هم در ذهنم باقی است، چون نسخهای از آن را ندارم.
از کلاسهای استاد «اردوان داوران» و دعوتهای هراز چندی او از دیگر بزرگانی نظیر هوشنگ گلشیری هم بگویید.
داوران استاد پرشوری بود، رابطه خوبی با دانشجویان داشت. دعوت نویسندگان مطرح به کلاس درس، توسط دکتر داوران برای تشویق دانشجویان به نویسندگی بود. کلاسهای استاد زرینکوب هم در زمره علاقهمندیهای من بود.
حضور در کلاسهای این بزرگان چه تأثیری در آینده کاریتان داشت؟
طی سالهای دانشگاه از خرمن دانش استادانم، خوشههایی چیدهام که در کارم تأثیر داشتهاند. حضور در این کلاسها ازجمله بحث درباره ادبیات فارسی استاد مظاهر مصفا هم برایم جالب بود، دو واحد درسی صائب تبریزی را با همسرشان خانم دکتر کریمی با نمره الف گذراندم، ازقضا دخترشان که دکترای ادبیات فارسی دارد، همکار ما در شورای کتاب کودک است و از مدخل نویسهای فرهنگنامه کودکان و نوجوانان. زندهیاد استاد مصفا از دوستداران مصدق بود، هرچند به مسائل اجتماعی نمیپرداخت. آن زمان دانشجویان گلایه میکردند که استاد شما چرا اهل بحث سیاسی نیستید. او هم میگفت: «با کارها و هیجانات شما انقلاب نمیشود؛ بموقع خودش و به نحوی انقلاب رخ میدهد که همه را حیران کند. همینطور هم شد.» درس ادبیات مشروطهمان هم زمان کوتاهی با استاد شفیعی کدکنی بود، برای گذراندن دورهای در انگلستان بورسیه شد و رفت. رضا براهنی استاد گروه زبان بود، تاریخ هنر هم با دکتر سیمین دانشور داشتم که خیلی بیپروا درباره مسائل مختلف صحبت میکرد، آنقدر کلاسهای او محبوب بود که حتی از دانشکدههای فنی هم میآمدند و حاضر بودند کل ساعت را ایستاده سپری کنند. هرچند که هنوز هم معتقدم پرشورترین کلاس آن سالها، کلاس استاد داوران بود. نسل ما فرصت بیشتری برای مواجهه با نگاههای مختلف داشت؛ از همدورههای من چهرههای شاخصی به جامعه معرفی شد که بخشی از آن تحت تأثیر فضای آن سالها و بخش مهمی هم نشأت گرفته از تدریس چهرههای شاخص در فضای دانشگاهی است.
قدری هم از شرایط این روزها و تأثیری که محدودیتهای کرونایی بر روند کارهای خودتان داشته بگویید.
من فراتر از بحث محدودیتهای کرونایی مشکلات آن را حس کردم؛ سال گذشته به این بیماری مبتلا شدم که تا حد مرگ پیش رفتم و بشدت دستگاه گوارشم تا یک هفته به هم ریخت؛ آنهم در شرایطی که چند سال پیش جراحی سنگین روده داشتم و شیمیدرمانی دشواری را پشت سر گذاشته بودم. هنوز توان جسمیام را بازنیافتهام و مشغلههای کاری خیلی خستهام میکند، تمرکز ذهنی قبل را بههیچوجه ندارم.
و در آخر بگویید کتاب تازهای آماده انتشار دارید؟
چند کتاب تمامشده و نیمهکاره در دست دارم، یکی از آنها کتاب «چگونه داستان فانتزی و علمی-تخیلی بنویسیم» از «کرافورد کیلیان» که نیازمند بازبینی است. چند سال پیش «ترجمه برای کودکان» اثری از «ریتا اویتینن» بر اساس نظریه «میخائیل بختین» (باختین) گروهی ترجمه شد که کار فلسفی بسیار پیچیدهای بود، بنا به خواست حسین ابراهیمی بازبینی و بازترجمه آن را روزهای آخر بیماری و زندگیاش پذیرفتم و دلم نیامد نه بگویم، حالا هم به خاطر علاقهام به این نظریهپرداز ادبی و فیلسوف برجسته، چند فصل از کتاب بزرگسالی از «میخائیل بختین» هم ترجمه کردهام که عنوان فارسیاش «بختین در میانه فلسفه و جامعهشناسی» است. چند اثر نظری هم دوستان مرکز مطالعات دانشگاه شیراز به دبیری دکتر خسرونژاد در انتشارات مدرسه انجام دادهاند، که من ناظر مجموعه هستم که ۲ جلد از مباحث مهم درزمینه ادبیات کودک منتشرشده، بقیه هم در دست انتشار است. آقای حمیدرضا شاهآبادی در تسریع انتشار این آثار سنگ تمام گذاشتند.
علاقهای که با ادبیات بزرگسال شکل گرفت، اما سر از حوزه کودک درآورد!
علاقهمندی شهرام اقبالزاده به مطالعه با کتابهای ممنوعه آن یخدان چوبی قدیمی پدر و آثار بزرگسال آغاز میشود؛ ماجرایی که مختصری از آن در گفتوگوی امروز آمده. بااینحال سالها بعد، او فعالیت تخصصی در حوزه ادبیات کودک را درپیش میگیرد. چرایی این انتخاب را میخوانید:
«اتفاقاً نه فقط من، بیشتر همدورهایهای من سمت ادبیات کودک رفتند؛ محمدرضا یوسفی، حسین ابراهیمی، کمال بهروز کیا و بهزاد غریبپور از آن جملهاند، جز فرزانه طاهری که کار بزرگسال ترجمه میکند. اوایل دهه ۷۰ به همراه چند تن از بچههای دهه ۵۰ دانشکده ادبیات تصمیم گرفتیم جمعی را شکل بدهیم. قرار شد هرماه یکمرتبه در رستوران یکی از هم دانشکدهایهای قدیمی، بیژن محمدی، که امیرآباد شمالی بود دورهم جمعشویم. در اولین دورهمیمان حسین ابراهیمی، بهروز غریبپور، محمدرضا یوسفی، مصطفی رحماندوست و من و چند نفر دیگر بودیم، آنجا بعضی دوستان گفتند شهرام چرا نوشتههایت را منتشر نمیکنی و یوسفی پیشنهاد کرد به شورای کتاب کودک بروم، گفتم من که چیز زیادی درباره ادبیات کودک نمیدانم. با اینهمه با او به شورا رفتم. همان جلسه نخست که بهنقد اختصاص داشت نظر دوستان حاضر در شورا جلب شد و مسعود ناصری با اصرار خواست که هر هفته در جلسات گروه نقد شرکت کنم. هنوز هم دوستانی مانند فرشته سنگری و سحر ترهنده و دیگران هرازگاهی به شوخی از آن جلسه نخست یاد میکنند و به شوخی میگویند دیرتر از همه ما آمدی و جلو زدی؟! بااینکه هیچگاه ادبیات کودک را برخلاف برخیها دستکم نمیگرفتم، اما تازه بعد از عضویت در شورا بود که متوجه شدم چه دنیای تخصصی بزرگ و پیچیدهای است. از آن زمان به شکل تخصصی بر ادبیات کودک متمرکز شدم، اما همچنان آثار مرتبط با حوزه جامعهشناسی را هم دنبال میکنم و عضو شورای مدیریت جامعهشناسی هنر و همچنین شورای مدیریت جامعهشناسی کودک انجمن جامعهشناسی ایران هم هستم.»
*مصاحبه: مریم شهبازی