اگر تاریخ کشورمان را کتابی قطور ببینیم در آن فصلهایی هست که کمتر کسی آنها را میخواند و حتی از وجودشان اطلاع دارد.
دیدارنیوز ـ یکی از این فصلها، دوره زندگی اسکندربیگ قراقویونلو است که در مقطعی از سالهای منتهی به دوران صفوی، موسوم به عصر ترکمانها میزیست و حدود دو دهه بر بخشهای وسیعی از غرب ایران حکومت کرد. آن زمان تیموریان بر نواحی شرقی ایران سیطره داشتند و برای تسخیر نواحی غرب میکوشیدند.
اسکندر یکی از ۵ پسر قرایوسف ترکمان بود و جنگ و رقابت با تیموریان را از پدرش به ارث برد. به بیباکی و زورِ بازو شناخته میشد و به نوشته برخی منابع تاریخی، شجاعترین و قویپنجهترین جنگجوی زمان خودش بود. البته ویژگیهای لازم برای فرماندهی و سیاستورزی را نداشت و بسیار عجول و بیتدبیر بود. به قول عبدالحسین زرینکوب «تندخویی، شتابکاری و سبکسری بر احوالش حاکم بود. بعضی از اهل عصر او را دیوانه خواندند - دلیاسکندر - که ظاهرا این نام آیینه سیمای واقعی او بود.»
برای حفظ قلمرو خود - که آذربایجان مرکز آن بود - چند بار با شاهرخ تیموری جنگید و هر بار شکست خورد، اما باز به صحنه برگشت و آن چه را از دست داده بود، پس گرفت. تا زمانی که برادرانش مطیع و متحد او بودند، زور شاهرخ تیموری به او نمیرسید و در حذفش ناکام میشد. حتی میگویند بیشتر فرماندهان سپاه شاهرخ از ترس اسکندر از جنگ در آذربایجان و پذیرش امارت آن نواحی طفره میرفتند. اما بعد شرایط تغییر کرد.
به نوشته حسین میرجعفری در کتاب تاریخ تیموریان و ترکمانان «شاهرخ بهرغم پیروزیهایی که به دست آورد، پی برد که قادر به از میان برداشتن حکومت قراقویونلوها نخواهد بود. پس درصدد برآمد از رقابت و منازعات میان فرزندان قرایوسف استفاده کند لذا به برادران اسکندر اعلام کرد در صورتی که (به اسکندر پشت کنند و به جایش) او را به عنوان متبوع و شهریار خود به رسمیت بشناسند، آنها را حکمران همان منطقهای که هستند، باقی خواهد گذاشت.» چنین بود که اسکندر تنها ماند و بسیاری از اقوام و متحدانش را - به نفع شاهرخ - از دست داد. اما باز، نه تسلیم شد و نه از ادعاهایش چشم پوشید. گاهی در جنگها پیروز میشد و گاهی شکست میخورد، اما کسی در نبرد تن به تن حریف او نبود و میگویند دلیرترین مردان هم از مقابلش میگریختند. حتی چند بار بهتنهایی، صف انبوه دشمنانش را شکست و از مهلکه جان به در برد. البته مردی مستبد بود و حادثه به حادثه، عده بیشتری را از خود میراند و حلقه اطرافیانش مدام کوچک و کوچکتر میشد.
سرانجام در جنگ با یکی از برادرانش در قلعه النجق (در نخجوان) به محاصره افتاد و همان جا کشته شد، اما نه به دست دشمنانش که در ماجرایی تلخ و خانوادگی. یکی از پسرانش به نام قباد عاشق یکی از زنان او به نام لیلا شده بود و این دو که با هم سر و سرّی پیدا کرده بودند برای قتل اسکندر دست به یکی کردند. «شبی از شبها آن زن شمشیر و خنجر شوهر را از او پنهان کرد و بدینترتیب قباد به دستیاری آن زن و ۴۰ تن از امرا، شبی که اسکندر در بسترش خفته بود، او را به قتل رساندند.» اسکندر به سال ۸۱۷ خورشیدی در چنین روزی کشته شد.»