«کاری پردرآمد و عالی که با شرایط روحی و روانی من هماهنگ باشد»، «یک ماشین عالی از مارک بی.ام.دبلیو مدل ۲۰۱۷، رنگ مشکلی متالیک، فول آپشن»، «یک حساب بانکی بسیار پرپول». اینها بخشی از آرزوهایی بود که یک سارق در دفترچۀ یادداشتهایش نوشته بود. واقعیت این است که خیلی از ما اگر از خودمان بپرسیم «در زندگی چه میخواهی؟» به همینجور جوابها میرسیم.
مارک منسون؛ ترجمۀ: بابک طهماسبی
دیدارنیوز ـ همه دوست دارند حالشان خوش باشد. همه میخواهند زندگیشان آسان و شاد و سبکبار باشد، عاشق شوند و روابط جنسی و عاطفیشان معرکه باشد، ظاهر بینقصی داشته باشند؛ پولشان از پارو بالا برود و محبوب و محترم باشند و تحسینشان کنند. دلشان میخواهد چنان موفق و خودساخته باشند که وقتی وارد جمعی میشوند حاضران مثل دریای سرخ که به فرمان موسی دوتکه شد، برایشان راه باز کنند. اینچیزها را همه دوست دارند. دوستداشتنشان راحت است.
اگر از شما بپرسم «از زندگی چه میخواهید؟» و شما هم جوابی بدهید مانند اینکه «میخواهم شاد و خوشبخت باشم و خانوادهای خوب و شغلی داشته باشم که دوستش بدارم»، باید بگویم پاسختان آنچنان کلّی است که دیگر معنی خاصی نمیدهد.
مایلید برای چه چیزی تلاش و مبارزه کنید؟ به نظر میرسد این پرسش نقش تعیینکنندهتری دارد در اینکه زندگی ما چه چیزی از آب در خواهد آمد.
همه میخواهند شغلی عالی و استقلال مالی داشته باشند ولی همه نمیخواهند رنج شصت ساعت کار در هفته، رفتوآمدهای طولانی، کاغذبازیهای منزجرکننده، بالارفتن از نردبانِ بیمنطقِ سلسله مراتب اداری و ملال روزمرۀ حضور در جهنمی مکعبشکل را تحمل کنند. مردم میخواهند بدون خطرکردن، بدون فداکردن و بدون موکول کردن لذتها و ولخرجیها به آینده که لازمۀ انباشت ثروت است ثروتمند شوند.
همه میخواهند روابط عاطفی و جنسی خوبی داشته باشند ولی همه مایل نیستند برای رسیدن به اینجور چیزها، صحبتهای سخت و جدی و سکوتهای ناجور و دلخوری و اعصابخردی را تحمل کنند. پس کوتاه میآیند. کوتاه میآیند و سالها از خود میپرسند «اگر چنین میشد و چنان میشد» و این پرسش بعد از گذشت سالیان آهستهآهسته به این پرسش تبدیل میشود که «همش همین بود؟» و وقتی وکلای طلاق کارشان را تمام کردند و طرفین حق و حقوقشان را گرفتند میگویند «چرا اینطوری شد؟» خب دلیلش این است که بیست سال است معیارها و انتظاراتشان را پایین آوردهاند تا از هر بگومگو و سختی و تلاشی دوری کنند. وگرنه چه دلیل دیگری میتواند داشته باشد.
خوشبختی نیازمند تلاش و مبارزه است. نتیجۀ مثبت اثرِ جانبیِ رسیدگی به نتایج منفی است. نمیتوان همیشه از تجربیات ناخوشایند دوری کرد چون دیر یا زود دوباره به سراغمان میآیند.
در بطن تمام رفتارهای انسانی، نیازهای ما کموبیش مشابه است. ادارهکردن تجربیات مثبت راحت است ولی همۀ ما در ادارهکردن تجربیات منفی دچار مشکل هستیم. بنابراین احساسات خوبی که آرزو میکنیم مشخص نمیکنند چه چیزی در زندگی نصیبمان میشود، بلکه احساسات بدی که مایلیم و قادریم برای رسیدن به آن احساسات خوب تحمل کنیم تعییینکننده هستند.
مردم بدنهایی فوقالعاده میخواهند ولی به چنین اندامی نمیرسند مگر آنکه رنج حضور چندین ساعته در باشگاه ورزشی و تلاش جسمانی را بر خودشان هموار کنند، کالری غذایی که میخورند را بسنجند و روزشان را با وعدههای کوچکی که باید بخورند تنظیم کنند.
میخواهیم کسبوکار خودمان را راه بیاندازیم و از لحاظ مالی مستقل شویم ولی فقط زمانی میتوانیم یک کارآفرین موفق شویم که خطر کردن، بلاتکلیفی، شکستهای متوالی و کار طولانی روی چیزی که هنوز نمیدانیم موفق خواهد بود یا نه را درک کنیم و بپذیریم.
شریک زندگی میخواهیم ولی نخواهیم توانست شخص جالبی را به خود جلب کنیم مگر با فهم و پذیرش ناملایمات عاطفی حاصل از طرد و ردهای مدام و فرسایشی، تنشهای جنسی که گویی پایانی نخواهند پذیرفت و نگاههای خیره به تلفنهایی که دیگر زنگ نمیخورد. اینها بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید که نمیتوانید برنده شوید.
اینکه «میخواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» موفقیت شما را تعیین نمیکند. بلکه پرسش این است که «چه درد و رنجی را میخواهید تحمل کنید؟» نه کیفیت تجربیات مثبت بلکه کیفیت تجربیات منفی است که کیفیت زندگی شما را مشخص میسازد. مهارت یافتن در سروکلهزدن با تجربیات منفی همانا مهارت برای زندگی است.
نصایح مزخرف زیادی هست که جان کلامشان این است که «کافیست واقعاً بخواهیدش!»
همه چیزی میخواهند و هرکس چیزی را واقعاً میخواهد. ولی آگاه نیستند که آنچه میخواهند چیست یا بهتر بگویم آگاه نیستند «واقعاً» چه چیزی را میخواهند. زیرا اگر در زندگی مزایای چیزی را بخواهیم باید هزینههایش را هم بپردازیم. اگر اندامی تراشیده میخواهیم باید از عرق و رنج و ورزش صبحگاهی و درد گرسنگی هم خوشمان بیاید. اگر قایق تفریحی دوست داریم باید کار تا نیمهشب و اقدامات ریسکآمیز تجاری و احتمالاً ناراحتکردن یک یا چند هزار نفر را هم دوست داشته باشیم.
اگر ماهها و سالهاست که چیزی را میخواهید ولی هنوز اتفاقی در آن راستا نیفتاده است و به آن خواسته نزدیکتر نشدهاید، پس شاید چیزی که واقعاً میخواهید صرفاً یک رؤیا، آرمانیسازی یک وضعیت، تصویری خیالی یا وعدهای پوشالی باشد. شاید آن چیزی که میخواهید را واقعاً نمیخواهید بلکه از خودِ خواستن لذت میبرید. شاید در واقعیت حتی آن را اصلاً هم نخواهید.
گاهی از آدمها میپرسم «چه رنجی را انتخاب میکنید؟» آنها هم کمی سرشان را کج میکنند و چنان نگاهم میکنند گویی دوازده تا دماغ دارم. دلیلم برای پرسیدن این سؤال این است که بسیار بیشتر از آرزوها و رویاها دربارۀ آن شخص اطلاعات به دست میدهد. بههرحال هرکسی باید چیزی را انتخاب کند. نمیتوان زندگی بیدردی داشت. زندگیِ سراسر گل و بلبل نداریم. و درنهایت همین پرسش دشوار است که اهمیت دارد. پرسش مربوط به لذایذ آسان است و تقریباً همۀ ما پاسخ مشابهی برای آن داریم. پرسش از رنج جذابتر است. میخواهید چه رنجی را متحمل شوید؟
این پرسش است که شما را به جایی میرساند. پرسشی است که میتواند زندگیتان را تغییر دهد. چیزی است که من را من و شما را شما میکند. چیزی که ما را تعریف میکند، از هم جدا میسازد و در نهایت دوباره ما را گرد هم میآورد.
تقریباً در تمام مدت نوجوانی و جوانی رؤیای موسیقیدان ـ در اصل ستارۀ راک ـ شدن داشتم. هر آهنگ خفنی میشنیدم که با گیتار نواخته شده بود، چشمانم را میبستم و خودم را بالای صحنه و در حال نواختن آن ترانه تصور میکردم و جمعیت را میدیدم که با رقص انگشتانم روی گیتار از خود بیخود شدهاند. این رؤیا میتوانست مرا چندین ساعت بیوقفه به خود مشغول کند. این رؤیاپردازی در دوران کالج و حتی پس از اینکه دانشکدۀ موسیقی و نواختن جدی ساز را ترک کردم نیز ادامه پیدا کرد. ولی حتی در آن زمان هم پرسشم این نبود که آیا بالاخره آن بالا و در جلوی چشمان جمعیت فریادکنان خواهم نواخت یا نه بلکه پرسش فقط دربارۀ دیر یا زود آن بود. صبورانه انتظار میکشیدم تا بتوانم زمان و تلاشی صرف این کار و رسیدن به نتیجه بکنم. نخست باید درسم را تمام میکردم. سپس باید پول درمیآوردم و بعد باید زمانی برای تمرین مییافتم و بعد . . . و بعد هیچ.
با اینکه بیش از نصف عمرم دربارۀ این موضوع رؤیاپردازی کردم ولی هیچگاه چهرۀ واقعیت به خود نگرفت. زمان زیادی صرف کردم و تجارب منفی بسیاری پشت سر گذراندم تا چرایی این موضوع را دریافتم: من این رؤیا را نمیخواستم.
عاشق نتیجۀ کار بودم ـ تصویرم روی صحنه، جمعیتی که تشویق میکند و منی که راک مینوازم و روحم را به ترانه میدمم ـ ولی من عاشق روند رسیدن به این نقطه نبودم و به همین دلیل مکرراً شکست خوردم. لعنت که حتی تلاش سختی نکردم و شکست خوردم. اصلاً در کل تلاشی نکردم.
مشقت هر روزۀ تمرین، تدارکات یافتنِ یک گروه و اجراهای تمرینی، رنج یافتن فرصتی برای اجرای زنده و کشاندن مردم به محل و جلب توجهشان. سیمهای پارۀ گیتار، آمپلیفایرهای خراب، بردن و آوردن بیست کیلو تجهیزات به محل تمرین بدون خودروی شخصی. این کوه سرسخت رؤیاست که برای رسیدن به قلۀ آن، باید یکی دو کیلومتر صعود کرد ولی زمان زیادی صرف کردم تا دریافتم خیلی هم از صعود و کوهنوردی خوشم نمیآید. صرفاً از تصورِ قله خوشم میآمد.
فرهنگ ما خواهد گفت که نتوانستهام آرزویم را برآورده کنم، خواهد گفت که من جازدم یا اینکه من بازندهام. کتابهای خودیاری خواهند گفت که من به قدر کافی جسور نبودهام، مصمم نبودهام یا به قدر کافی به خودم باور نداشتهام. جماعت کارآفرین و استارتآپی خواهند گفت که از سختیهای رسیدن به رؤیایم ترسیدم و تسلیم شرطیسازی اجتماعیِ مرسوم شدم. خواهند گفت حمایت روحی و عاطفی بگیرم، وارد گروههای تفکر جمعی شوم و چیزهایی از این قبیل.
ولی حقیقت بسیار سادهتر از این حرفهاست: گمان میکردم چیزی را میخواهم ولی معلوم شد که نمیخواستم. به همین سادگی. فوایدش را میخواستم ولی زحمتش را نه. نتیجه را میخواستم ولی روند رسیدن به آن نتیجه را نه. عاشق پیروزی بودم نه نبرد ولی رسم زندگی این نیست.
ارزشهایی که حاضرید برایشان مبارزه و تلاش کنید شما را تعریف میکنند. کسانی که از تلاش در باشگاه ورزشی لذت میبرند به اندامی متناسب خواهند رسید. کسانی که از ساعات کار طولانی و مناسبات پیشرفت اداری و تجاری لذت میبرند از نردبان ترقی بالا خواهند رفت. کسانی که از استرسها و بلاتکلیفیهای سبک زندگی هنری لذت میبرند بالاخره در آن راه موفق خواهند شد.
بحث قدرت اراده یا «شهامت» نیست. موعظهای دیگر مبنی بر «نابرده رنج گنج میسر نمیشود» نیست. صحبت از سادهترین و اساسیترین مولفۀ زندگی است: موفقیتهایمان را مبارزاتمان مشخص میکنند پس دوست من تلاشها و مبارزاتت را عاقلانه انتخاب کن.
پینوشتها:
• این مطلب را مارک منسون نوشته است و در تاریخ اول ژانویه ۲۰۱۶ با عنوان «You probably know to ask yourself, “What do I want?” Here’s a way better question» در وبسایت کوارتز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۲ مهر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «از خودتان بپرسید: در زندگی چه رنجهایی را به جان میخرم؟» و با ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است.
•• مارک منسون (Mark Manson) وبلاگنویس و کارآفرین آمریکایی است که در حوزۀ خودیاری مینویسد.