
یکی از پررنگترین دلایلی که افغانستان نمیتواند خیلی خودش را جمع کند، وجود آمریکا و سی و خوردهای کشور دیگری است که خودشان هر کدام در افغانستان یک امپراطوری و یک حاکمیتی دارند. یعنی افغانستان توسط یک شخص و یک دولت اداره نمیشود و گوشه گوشه آن نیروهای مربوط به کشورهای مختلف را میبینیم که دارند فعالیت میکنند.
دیدارنیوز ـ پرستو بهرامیراد: افغانستان با بیش از ششصد و پنجاه هزار کیلومتر مربع مساحت و با جمعیتی بالغ بر ۳۶ میلیون نفر، جزء اعجاب انگیزترین کشورهای جهان است. کشوری که سالها با وجود طالبان، مدخلی برای ورود به مرزهایش وجود نداشت اما فرهنگ و سنتهایش، هر جهانگردی را جذب میکند تا به این کشور سفر کند.
نوا جمشیدی جزء زنانی است که ریسک سفر به افغانستان را پذیرفته و در گفتوگو با دیدارنیوز از هیجانها، خطرها و زیباییهای این سفر میگوید. در ادامه، می توانید قسمت پایانی گفتوگو با نوا جمشیدی را بخوانید:
ببینید: گفتگوی دیدارنیوز با نوا جمشیدی در آپارات
دیدارنیوز: از مرز که رد شدید و وارد افغانستان شدید چقدر اسلحه و افرادی که اسلحه حمل میکردند را مشاهده کردید؟ تا قندوز دیدید که مردم اسلحه دارند یا خیر؟
جمشیدی: ما اولین جایی که رفتیم هرات بود. هرات خیلی شبیه ایران است. مردم خیلی شبیه ایران هستند و همه چیز خیلی شبیه کشور خودمان است. آنقدر هم حمل اسلحه توسط مردم عادی و لباس شخصی، چیز معمولی نبود و من هم ندیدم. اما افرادی اسلحه داشتند که نگهبان هتلها، رستورانها و پاساژها بودند. البته وارد کابل که شدم شوکه شدم. نه اینکه فکر کنید مردم عادی اسلحه داشتند؛ من اصلاً چنین چیزی ندیدم. اما نیروهای دولتی، آمریکایی و ایتالیایی و کشورهای مختلف که تعداد زیادی در این کشور مستقر هستند، اسلحه حمل میکردند. ماشینهای نظامی و مردم اسلحه به دست که البته از لباسهایشان میشد فهمید که آنها مربوط به یک ارگان خاص هستند را در کابل دیدم. من دست مردم عادی مثلاً یک پسر یا یک مرد معمولی اسلحه ندیدم.
دیدارنیوز: برویم به قندهار.
جمشیدی: در افغانستان یک داستانی به اسم «ظاهر طالب» هست. در خیلی از مناطق هم خود مردم تشخیص نمیدهند که اینها طالب هستند یا ظاهر طالب. من در افغانستان ممکن است طالب دیده باشم، اما طالب نباشد و ظاهر طالب باشد. مثلاً من در اطراف هرات بودم، با چند نفر صحبت کردم و میزبانم خیلی اصرار داشت سریع صحبتهایم را جمع و جور کنم و برویم. من با آنها بازی هم کردم، یک بازی به اسم گلوله بازی داشتند. بعد گفت اینها ظاهر طالب بودند. شاید طالبان نبودند، اما خودشان را شکل طالبان در آوردند. این ظاهر طالبها افراد خیلی خطرناکی هستند و خودشان را جای طالبان جا میزنند و دزدی و زورگیری میکنند. کنار جادهها میایستند و تیراندازی میکنند و از آنها پول میگیرند. در افغانستان فقط ترس از طالب نیست بلکه ترس ظاهر طالب هم هست. تشخیص آنها از هم برای مردم سخت است و کسی نمی داند که این طالبان است یا خیر. البته در هر صورت فرقی هم نمیکند چون به مردم آسیب میزنند. در قندهار من واقعا توانایی نداشتم تشخیص دهم که شخصی طالب است یا نه؛ چون همه شبیه هم هستند. همگی لباسهای یک مدل میپوشند و چهرهها شبیه به هم است، کلاههای مشخص میگذارند و ریششان بلند است. اما چیزی که برای من خیلی ملموس بود که طالب است، حد فاصل قندهار تا غزنی بود. از اولین روز سفر من و حتی پیش از سفر، همه به من میگفتند که شرق افغانستان و جاده های زمینی از هرات به قندهار و غزنی و کابل، مقر طالبان است و این که در مسیر، طالب ببینید احتمالش زیاد است. مردم به قول خودشان به طالبان، گرا میدهند یعنی مثلاً به طالبان گرا میدهند که یک توریست امروز میآید و داخل یکی از این ماشینها است و آنها هم جلوی ماشینها را میگیرند و توریستها را پیدا میکنند و میبرند. به قول خودشان اختتاف و گروگانگیری میشود و صد هزار دلار از خانواده و یا دولت پول میخواهند. پس این ترسی بود که من به عنوان توریست داشتم. مردم ترسی از طالبان دارند که هنوز هم دلیلش را نمیفهمم چون واقعاً طالبان کاری با آنها ندارد.
دیدارنیوز: یعنی مردم هنوز به بودن طالبان عادت نکردهاند؟
جمشیدی: مردم هم عادت کردند و هم عادت نکردند، نمیتوان آن را تشخیص داد. من حدس میزدم که ممکن است در مسیر قندهار به غزنی که همه میگفتند حداقل چهار یا پنج تا ایست بازرسی طالبان است، شما طالب بینید. من برای آن مسیر، یک پوشش مشخص داشتم؛ یک چادر داشتم، لباسی که زیر چادر داشتم یک لباس معمولی نبود و لباسی بود که هیچ نشانی از توریست نداشت. فقط تنها چیزی را که نمیتوانستم کاری کنم کفشهایم بود. سعی کردیم کمترین جلب توجه را داشته باشیم. همسفرم در کل سفر لباس محلی افغانستان را داشت و ریش بلند و چهره اش کاملاً شبیه مردم افغانستان بود و تا روز آخر نتوانستیم به مردم بفهمانیم که ایشان ایرانی است و افغانستانی نیست. ما کوله پشتیهایمان را در گونیهای آردی و خیلی کثیف به سبک برخی از روستاییان پیچیدیم. اثری از موبایل و فارسی صحبت کردن نبود. در حقیقت کاملاً با احتیاط سفر کردیم. ما در خانه میزبان اولاً با هم قرار گذاشته بودیم که بگوییم ما چه کسی هستیم و از کجا آمده ایم. قرار بود نام همسفرم عبدالرسول باشد. یک اسمی که در منطقه پشتونشینها بیشتر استفاده میشود. اگر اتفاقی افتاد که ما را گرفتند، بگوییم ما راننده مرزی هستیم و از هرات آمدهایم و به مزارشریف نزد اقواممان میرویم. از زمانی که از درب خانه بیرون آمدیم تا سوار اتوبوس شویم و از قندهار به غزنی برویم، اصلاً با هم صحبت نکردیم که کسی متوجه نشود ما ایرانی هستیم. اگر یک چیز عجیب هم میدیدیم تعجب نمیکردیم که مردم فکر کنند این برای ما هم عادی است. مسیر از نیمروز به قندهار را رفتیم و اتفاقی نیفتاد و طالب نبود. از خانه میزبان تا غزنی که میخواستیم برویم میزبانمان به من گفت که این مسیر چهار تا ایست بازرسی طالبان دارد. ممکن هم هست که نداشته باشد. اما ما فرض را بر این میگذاریم که کسی گرا داده است. چون در قندهار وجود ما دو نفر خیلی جلب توجه کرده بود و احتمال داشت که طالبان ایست بازرسی بگذارند. من گفتم که چقدر شما از طالبان میترسید، بس است. ما دو ماه است در افغانستان هستیم و هیچ خبری نشد و ما طالبانی ندیدیم. من در حسرت یک طالب واقعی ماندم تا ببینیم. چادر پوشیده بودم اما سرش را برداشتم و سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم و خوابیدم. بعد یکباره دیدم که اتوبوس ایستاده است. همسفرم گفت که بیرون چقدر مأمور است. همین که سرک کشیدم دیدم که یک ردیف جلوتر از من یک آقایی ایستاده و ریش بلند دارد، یک دستمال روی سرش بسته بود و یک اسلحه هم بر دوش داشت و اتوبوس کاملاً ساکت بود. هیچ کسی حتی حرف هم نمیزد. آن لحظه بود که یک طالب واقعی را دیدم. یعنی فکر میکردم که هر چه من این مدت دیدم ظاهر طالب بوده و این خود طالب است. فقط نمیدانم که چند ثانیه طول کشید که من چادرم را پوشیدم و موبایلم را آن جایی که میخواستم جاساز کردم. قبلش هم پاسپورتها و همه چیز را جایی که امکان نداشت طالبان بتوانند پیدا کنند قایم کرده بودم. فوری چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به اتوبوس تکیه دادم و خوابیدم. اما چادر آنقدر نازک بود که طالب را میدیدم. همسفرم گفت خیلی انگشتنما است، چشمانت را بپوشان اما بقیه صورتت را نه. همه این حرفها را به آرامی گفت، به طوری که به سختی میشنیدم که چه میگوید. طالبان با خانمها یا سیاه سرها کاری ندارند. حتی به سمت خانم نگاه هم نمیکنند. شانسی که داشتیم این بود که ردیف کنار ما دو خانم برقع پوش بودند. خیالم راحت بود که سمت ما نگاه نمیکند. تا جایی که توانستم براندازش کردم و یک نگاه به کلاشنیکفش میکردم و یک نگاه به خودش و ریشش. حرفهای میزبانها در طول این یک ماه گذشته در ذهنم مرور میشد. میگفتند طالبان یا شال سیاه دارند و یا شال سفید؛ این شال سیاه داشت. طالبها اسلحه دارند و ریش بلند و یک جلیقه روی لباسشان میپوشند. خب من تاکنون ندیده بودم مردم عادی افغانستان روی لباس بلند افغانی جلیقه بپوشند. شک نکردم که او طالب است. باز بقیه حرفهای میزبانانم که میگفتند طالبان دو حالت با اتوبوسها در جاده برخورد میکند. وقتی اتوبوسی که به آن مشکوک هستند را میبینند یا تیر اندازی میکنند یا اتوبوس میایستد و یا اتوبوس نمیایستد. اگر اتوبوس نایستد تیراندازی میکنند و ایست بازرسی بعدی خبر میدهند که در ایست بازرسی بعدی اتوبوس را بگیرند. حالا اتوبوس یا فرار میکند یا نه. اگر فرار کند آنقدر با سرعت میرود که ممکن است در درهها و جادهها چپ کند و از هر ده اتوبوس دو یا سه اتوبوس چپ میکند و مردم میمیرند یا این که اتوبوس میایستد و طالبان فرد مشکوک را پایین میبرند و اتوبوس هم به راه خود ادامه میدهد. گفتم اگر همسفر داشته باشیم او هم میتواند پایین بیایید؟ گفتند خیر مطلقاً اجازه نمیدهند و آن کسی که به آن مشکوک هستند را میبرند. وقتی اتوبوس ایستاد من خدا را شکر میکردم که اتوبوس جزء آن دستهای نبود که فرار کند. چون ممکن بود آنقدر تیراندازیها ادامه پیدا کند و ماشین با سرعت برود که طبق گفته دوستانمان اتوبوس چپ کند. آن لحظه خدا را شکر کردم که ایستادیم. همچنین به این خاطر که طالبان را ببینم خوشحال بودم.
دیدارنیوز: یعنی ترسی در آن لحظه نداشتید؟
جمشیدی: واقعیت این است که آن لحظه بیشتر هیجان داشتم تا ترس. متأسفانه ترس در وجود من خیلی کمرنگ است. برای همین میگویم که من عاشق این هستم که ترس را تجربه کنم. البته این موضوع خیلی هم خوب نیست، به قول همسفرم یک جاهایی شجاعت و حماقت با هم قاطی میشود و مرز باریکی دارد. تو وقتی نمیترسی ممکن است، یک جایی شجاعت به حماقت تبدیل شود و باید بترسی؛ اما من نمیترسیدم. من میدیدم که مردم داخل اتوبوس نمیتوانند حتی نفس بکشند، اما من آن لحظه حتی فکرم کار میکرد که الان باید چادرم را روی کفشهایم بکشم و حتی فکرم کار میکرد که من کیف دوربینم را چگونه قایم کنم، واقعاً آنقدر ترسی نداشتم. در ایست بازرسی، آقایی که طالب بود، به دو جوان مشکوک شده بود که تیشرت و شلوار جین پوشیده بودند و ریش هم نداشتند. خیلی برای طالبان این قضیه جلب توجه میکند. از آن دو جوان سؤال و جواب کردند. پشتو هم صحبت میکردند و من نمیفهمیدم چه میگویند. آنها وسایلشان را از بالا آوردند و طالبان وسایلشان را بازرسی کردند و مدارکشان را نشان دادند و رفتند. من خیالم راحت شد که از ایست بازرسی طالبان گذشتیم. دوباره خوابیدم و گفتم خدا را شکر این موضوع هم حل شد. نه تیری، نه تفنگی و نه شلیکی! این چگونه طالبانی بود! یک مقدار گله هم داشتم. البته بیشتر مزاح است، اما انتظار داشتم یک داستان جدیتری اتفاق بیافتد. من دوباره همانقدر ریلکس خوابیدم. بار دوم که اتوبوس ایستاد همین که چشمانم را باز کردم تا نگاه کنم ببینم به شهر رسیدهایم، دقیقاً پایین شیشه جایی که من بودم دیدم یک موتور که دو نفر روی آن نشسته و صورتهایشان را بسته بودند، مشابه لباس همان آقا و با شال مشکی و این بار یکیشان کلاشنیکف داشت حضور دارند. یکی دیگر یک چیز بلند که من به آن میگفتم آر.پی.جی داشت، همسفرم نگاه کرد و گفت خمپاره است. نمیدانم که خمپاره بود یا آر.پی.جی. همانطور که صورتم را به سمت اتوبوس برگرداندم دیدم دقیقاً یک نفر همان جای شخص قبلی ایستاده است. دوباره یک اسلحه بر دوش داشت و از همان دو جوان دوباره سؤال میپرسید. من یک نگاه به پایین انداختم و یک نگاه به آن کردم و گفتم عبد الرسول این آر.پی.جی است من در فیلم ها دیده ام. عبدالرسول گفت کمتر صحبت کن نفهمند ما ایرانی هستیم. من باز هم خدا را شکر میکردم که اتوبوس این بار هم ایستاد وگرنه این بار با آن آر.پی.جی قطعاً اتوبوس را میزدند. اینجا مقداری از آر.پی.جی ترسیدم و یک مقداری ترس را احساس کردم. نگاه کردم دیدم آن طرف اتوبوس مقرشان قرار داشت. ده یا دوازده موتور بود که طالبها سوار بودند. یکی با بیسیم حرف میزد، یکی اسلحه داشت و یکی آر.پی.جی داشت. همان لحظه بود که فهمیدم دیگر شوخی نیست. فهمیدیم که کل طالبان در آن محل که نامش قرهباغ بود، جمع شدهاند. کوچکترین حرکت اشتباهی که منجر به مشکوک شدن آنها میشد، واقعاً میتوانست جانمان را به خطر بیندازد. آنجا بود با دیدن آن همه طالب کنار هم مقداری احساس خطر کردم. اما باز حواسم بود که هیچ حرکت اشتباهی نکنم و جلب توجه نکنم. خلاصه این آقا دوباره همان سؤالها را پرسید و دوباره آنها وسایلشان را آوردند و بازرسی کردند؛ اما اتوبوس همچنان ایستاده بود و حرکت نمیکرد. من میگفتم معلوم نیست چه خبر است؟! چرا اتوبوس نمیرود و آن طرف چه خبراست؟ نیم خیز شدم و چادرم از سرم داشت میافتاد و خودم را از روی همسفرم به وسط اتوبوس کشاندم ببینم آن طرف چه خبر است. آمدم عبدالرسول را صدا بزنم که دیدم یکی بالای سرم ایستاده است. همانطور ماندم و سر جایم برگشتم و گفتم هیچ حرفی نزنیم، یکی دیگر پشت سرمان است. گفت مگر تو نفهمیدی که درب اتوبوس باز شد یکی به داخل آمد؟ گفتم نه، متوجه نشدم. گفت از بس که حرف میزنی و آرام و قرار نداری! خلاصه واقعاً من تا چند دقیقه میترسیدم سرم را برگردانم و بیرون را نگاه کنم. کدام زنی بلند میشود و خودش را به وسط اتوبوس میکشاند؟! این چیز واقعاً عجیب بود که خدا را شکر اتفاقی رخ نداد.
دیدارنیوز: کسی را از اتوبوس شما نبردند؟
جمشیدی: خیر، کسی از اتوبوس ما پیاده نشد. اما ما حدس میزدیم به آن دو جوان که تیپشان اسپرت بود و شلوار جین و تی شرت آستین کوتاه پوشیده بودند و موهای کوتاه داشتند و ریش هم نداشتند، مشکوک شده بودند. یعنی قطعاً یکی خبر داده بود که در آن اتوبوس دو نفر با آن شرایط هستند؛ اینطور وقتها گرا میدهند. مثلاً در ایستگاه اتوبوس این دو نفر که در حال سوار شدن بودند، افراد دیگر میبینند و به طالبان خبر میدهند که دو نفر با این شرایط دارند سوار میشوند. یک چیزی که خیلی برای من ناراحت کننده بود این بود که سری اول بازرسی طالبان وقتی که طالب از اتوبوس پایین رفت، یک دختر بچه با برادرش پشت سر من نشسته بود. ردیف کنارمان خواهر کوچکترش و مادرش بودند. آن دختر بچه به خواهرش گفت طالبان را دیدید؟ خواهر کوچک آنقدر کم سن بود که اصلاً فکر نمیکردم حرف بزند. گفت که آره . خواهر بزرگتر گفت که ترسیدی؟ گفت آره ترسیدم. به خواهر بزرگتر گفتم که آیا تو هم از طالبان ترسیدی؟ او هم گفت آره خیلی. سری دوم که بازرسی طالبان تمام شد، همین که طالبها از ماشین پایین رفتند آنها تخممرغهایشان را در آوردند شروع به خوردن کردند. برگشتم باز پرسیدم که ترسیدی؟ گفتند نه. خیلی ناراحت کننده بود که اینقدر سریع عادت میکنند. خیلی تعجب کردم دختری که شاید شش ساله بود، میداند طالب کیست و به خواهرش میگوید ترسیدی یا خیر؟! و بار دوم که طالبان را دیدند اینقدر به ترس و ناامنی سریع عادت میکنند. حالا از آن طرف جواب این سؤال شما که پرسیدید مردم عادت کردند یا خیر؟ هم عادت کردهاند و هم نکردهاند، هم ترس دارند و هم ترس ندارند. یعنی وقتی این همه آدم با اتوبوس این مسیر را میروند، میدانند که طالبان هست اما میآیند و عادت کردهاند. اما این که مدام حرف طالبان است و این مسیر را نرویم طالب هست، یعنی هنوز عادت نکردهاند. من آخرش نتوانستم حدس بزنم که بالاخره عادت کردهاند یا خیر!
دیدارنیوز: شاید از عدم امنیت میترسند ولی در عین حال زندگی عادیشان را میکنند. یعنی نمیتوانند زندگی عادیشان را کنسل کنند.
جمشیدی: همین هم هست. مردم میگویند که طالبان با افراد عادی کار ندارند. حال درست است که در یک سری محلههای شیعهنشین انفجار رخ میدهد که آن هم دلایل خودش را دارد. درست است که هر جا که بمب میگذارند، مردم عادی کشته میشوند و در نهایت قربانی مردم عادی هستند، اما خودشان میگویند اینطور نیست که در گوشه خیابان راه بروی و طالبان تو را بگیرد و ببرد. اینطور نیست که یک ماشین را منفجر کنند چون مردم عادی هستند. به دلیل وجود یک فرد خاص در آن ماشین ممکن است این کار را انجام دهند. این حرف بین مردم هم هست که طالبان با مردم عادی کار ندارند.
دیدارنیوز: یک زمانی خانمی خیلی معروف شده بود بابت این که طالبان بینیاش را بریده بود. این چیزها دیگر اتفاق نمیافتد؟
جمشیدی: اگر باشد هم من فکر میکنم ظاهر طالبها هستند که این کارها را انجام میدهند. در سفر به طور ناخواسته با یک طالب همسفر شدیم. یعنی بعدها فهمیدیم که این آقا یک طالب است و خودش را تسلیم دولت کرده است. وقتی با او خیلی نامحسوس گفتوگو میکردم فهمیدم خیلی از مسائلی که این اواخر اتفاق میافتد مثل دزدیها و... ممکن است کار ظاهر طالبها باشد. اما واقعیت این است که من به شخصه آنقدر در مورد طالبان و اعتقادشان تحقیقات نکردهام. چون من معتقدم که طالب یک عقیده است. شاید یک آدم است، اما طالب یک عقیده است. بنابراین واقعیت این است که خیلی تحقیق نکردم و خیلی تخصصی ندارم و صحبتهایمان در حد حرف مردم عادی است که شنیدهام. نمیتوانم خیلی قطعی بگویم که طالبان با مردم کاری ندارند. چون طالبان یک عقیده دینگرا است و اعتقادات بسیار قوی دارند و به آن پایبند هستند. ممکن است یک خانمی با اعتقاداتشان متفاوت باشد، این کار را کرده باشند. نمیتوانم بگویم که آنها طالبان نبودند و ظاهر طالب بودند و خیلی نمیتوانم محکم بگویم که طالبان این کار را میکند یا نمیکند.
دیدارنیوز: فکر کردم شاید در مدت سفر با موردی به این صورت برخورد کرده باشید.
جمشیدی: خیر. اینطور برخوردی که دیده باشم یا حتی این اواخر شنیده باشم که طالبان با فلان فرد این کار را کرده است، نشنیدهام. شاید هم بوده اما من اطلاعی ندارم.
دیدارنیوز: آیا با جنگ، انتحاری، بمب و شلیک گلوله روبرو شدید؟
جمشیدی: من همه اینها را در افغانستان دیدم. من دومین روزی که در هرات بودم دور یک میدان به اسم چوکگلها ایستاده بودیم و با دو نفر از آقایانی که ریال میگرفتند و پول افغانی یا روپیه میفروختند صحبت میکردیم. یکباره دیدیم که شهر شلوغ شد و انگار ترافیک به وجود آمد و ماشینها بوق میزدند. در نهایت در ترافیک جلوی من یک ماشین پلیس ایستاد و پشت آن ماشین پر از جنازه بود که پر از افرادی بود که دست و پا نداشتند و یا مرده بودند و از ماشین خون میچکید. من به یاد دارم که همسفرم رنگش پریده بود و ایستاده بود. میگفت بچهها فرار کنید. من میخواستم او را آرام کنم گفتم خب دو تا آدم زخمی هستند و اتفاقی نیفتاده است. گفت یکی پا ندارد، یکی مرده، فقط دو تا آدم زخمی نیستند. گفتم نترس شاید تصادف کردند، اتفاقی نیفتاده است. بعد فهمیدیم که یک چهارراه آنطرفتر انتحاری رخ داده و اینها همه بازماندههای آن انتحاری هستند. ناراحت کننده و ترسناک بود، اما واقعیتی بود که ما آنقدر در اخبار دیدیم و شنیدیم که احساس میکردم دیدن این صحنهها برای مردم بخشی از زندگیشان است. من حمله انتحاری را ندیدم اما آثار آن را دیدم. در روز اول نوروز در کابل در روضهسخی، دقیقاً جایی که ده دقیقه قبلش ایستاده بودم انفجار دیدم. سه یا چهار تا انفجار پشت سر هم بود که شاید آن دردناکترین خاطره سفر بود. لحظهای که انفجار رخ داد من همان جا دنبال همسفرم میگشتم تا ببینم سالم است و چه میکند. مردم را میدیدم که همه همگام با هم فرار میکنند. چیزی که هیچوقت یادم نمیرود شاید صدای آقایی بود که ده دقیقه پشت سر هم فریاد میزد نترسید! نترسید! و سعی میکرد مردم را آرام کند. مردم هم خیلی سریع آرام شدند. فکر میکنم داد و بیداد و فرار کردنشان بیش از ده دقیقه طول نکشید. در غزنی ترور دیدم، یک سرباز، یک قوماندان را ترور کرده بود و لحظهای که من رسیدم قوماندان روی زمین بود و خون ریخته بود و یک قوماندان دیگر هم از آن ترور جان سالم به در برده بود. در مرحله بلند کردن جنازه و بردن حضور داشتم. در پلخمری، زمانی که در سفر اول گفتم که میخواهم به قندوز بروم، در قندوز جنگ دیدم. این هم صحنه ناراحت کنندهای بود. من در ماشین بودم و فقط صدای تیر و تفنگ و هر از گاهی صدای چیزی شبیه نارنجک را میشنیدم و نیروهای طالبان و نیروهای دولت را نمیدیدم. صحنهای به یاد دارم که بعد از اتمام جنگ حداقل ۵۰ بچه کوچک داشتند از مدرسه فرار میکردند و به خانههایشان میرفتند. مدرسه به آنها اجازه نداده بود موقع جنگ بیرون بیایند. اما جنگ که تمام شده بود به آنها گفته بودند سریع به خانههایتان بروید و آنها مشغول فرار بودند.
دیدارنیوز: مردم افغانستان را چگونه دیدید؟ مردم شاد، غمگین یا رنج کشیدهای بودند؟
جمشیدی: بیشتر از همه مردمانی مهماننواز و مهربان بودند. قبل از این که هر ویژگی بخواهد از آنها پررنگ باشد مهماننوازی این مردم است. شنیدهایم ایرانیها مهماننواز هستند یا مثلاً در فلان کشور، مردم مهماننواز هستند. اما ورای تصور من، مردم افغانستان مهماننواز و مهربان بودند. میدانید که حتی حاضر هستند برای مهمانشان از جانشان مایه بگذارند. اگر ویژگی دیگری بخواهم برای این مردم بگویم این است که بسیار زحمتکش و قانع هستند. واقعاً به آن چیزی که دارند قانعاند. رنج کشیده که بحثش جدا است و اصلاً نمیشود حرفش را زد. سختی که مردم افغانستان کشیدهاند، شاید مردم هیچ جای دنیا اینقدر عمیق احساس نکرده باشند. از هر خانوادهای تعداد زیادی از اقوامشان مردهاند و در جنگها کشته شدهاند یا حداقل از ترس، فرار کردهاند و در کشورهای دیگر پناهنده شدهاند. یعنی خانوادهها کامل نیستند و بالاخره یکی از آنها نیست. همه اینها در عین حال ناراحت کننده هم هست. تمام این ویژگیهای خوبشان دل را میسوزاند و آدم ناراحت میشود. شاید باید خوشحال باشم که به زندگی که دارند اینقدر قانع هستند اما اینکه راحت با سختیها و دشواریها کنار میآیند، ناراحت میشوم و فکر میکنم که نباید اینقدر راحت کنار بیایند. چرا باید اینطور باشد و چرا باید اینقدر راحت کنار بیایند؟ حتی ویژگیهای خوبشان من را ناراحت میکند. یک چیز دیگری که خیلی برای من پررنگ بود. رابطه پدر و مادر با فرزندانشان است و بالعکس. به حد زیادی احترام در خانوادهها دیده میشود. شاید بعد از مهماننوازی که ویژگی خیلی پررنگ این مردم است، احترام بسیار زیاد و رابطه خوب پدر و مادر با بچهها برای من خیلی عجیب بود. من در خانوادههای ایرانی زیاد میبینیم بچههای سرکش و پدر و مادرهایی که فقط کار میکنند و بچه فقط میخورد و میخوابد اما در افغانستان از بچه کوچک دو یا سه ساله تا بزرگتر به پدر و مادر کمک میکنند. حال نه الزاماً کار بیرون باشد. احترام میگذارند و اصلاً حرف پدر و مادر مبنا است. امکان ندارد با پدر و مادر سر هیچ موضوعی مخالفت کنند. یعنی هر چه پدر و مادر بگویند، بچهها گوش میدهند. این خیلی برای من عجیب است که اینقدر بچه ها و خانوادهها به هم وصل هستند. بچهها مواظب پدر و مادر ها هستند. یعنی اصلاً نمیگذارند که پدر و مادر به تنهایی سختیها را تحمل کنند. مثلاً بچه دو ساله پدرش به او میگفت برو سفره را بیاور بینداز. من گفتم آقای فلانی بگذارید من بروم سفره را بیاورم این بچه مگر میتواند از این پلهها سفره به آن سنگینی را بیاورد؟ گفت خودش میآورد. بچه ۵۰ بار رفت و هر بار یک لیوان، یک بشقاب و قاشق میآورد و پدر هم میگفت که باید کار کند و بچه هم با خوشحالی تمام کمک میکرد. رابطه بین خانوادهها خیلی برای من جالب بود.
دیدارنیوز: شما یکبار به زنان افغانستان اشاره کردید. میخواهم مقدار بیشتری از زنان افغانی بگویید چون ما جز محرومیت از زنان افغانستان چیزی نشنیدهایم. همین خانم لیلا که تعریف کردید به نظر من یک الگو است و یک داستان جذاب از یک زن افغانی است که ما همیشه محدودیتش را شنیدهایم.
جمشیدی: واقعیت این است که این تصور من هم بود. حتی من این تصور را داشتم که شاید مردها آنها را به خیلی چیزها مجبور میکنند. یعنی فکر نمیکردم که پوشیدن برقع و چادر و نوع پوششان انتخاب خودشان باشد. تصورم این بود که اینها ممکن است توسط برادر، شوهر و یا پدر وادار شوند که برقع یا هر چیزی بپوشند. بعد فهمیدم که در خیلی از خانوادهها نوع پوشش و نوع زندگی انتخاب خودشان است. یعنی با فرهنگ و انتخاب خودشان است. یعنی یک خانمی است که از جوانی، زمان طالبان زندگی کرده است و یک ترسی دارد و برایش یک عادت شده است. حالا یکی یا دوتا خانواده دیدم. در قندهار خانم پاکستانی عروس افغانستانیها شده بود و به او گفته بودند که باید چادر بپوشد. چون گفته بودند که جلب توجه میکند، باید چادر بپوشی. خودش میگفت دوست دارم چادر نپوشم اما ناچار هستم بپوشم. اما اکثراً نوع زندگیشان انتخاب خودشان بود. همانطور که من با یک دوست در افغانستان آشنا شدم یک خانم بود که مادرشان هزاره و پدرشان پشتو بود. یعنی مادرشان شیعه و پدرشان سنی بود. تعریف میکردند که پدرم تعصبات خاص خودشان را داشتند. میگفت زمانی که من دیپلمم را گرفتم گفتند که باید در خانه بمانی. گفته بودم که من میخواهم به دانشگاه بروم. پدر گفته بود یا دانشگاه و یا خانواده. گفت من دانشگاه را انتخاب میکنم و از خانه بیرون آمدم. مثلاً در افغانستان در قوم پشتون -من دوست پشتون هم زیاد دارم نه این که بگویم که این خوب هست یا بد است- اما مردها مقداری محکمتر حرف میزنند. یعنی چیزی که من دیدم مردها مقداری قدرتشان بیشتر است و مردسالارتر هستند؛ البته خانمها هم به این داستان عادت کردهاند. او چهار سال در خانه عمهاش زندگی میکرد. الان خبرنگار و عکاس است و خیلی هم بامزه چادرش را میپوشد و زیر چادرش هم دوربینش را میاندازد و در خیابان راه میافتد و عکس میگیرد. اصلاً نمیتوانم تصور کنم که این دختری که دیدم آنقدر فعال باشد و در مقابل پدرش و برادرهایش ایستاده و امروز بسیار موفق است. بسیار خانواده ثروتمندی دارد، اما چون پدرش گفته که نباید درس بخواند حتی یک افغانی هم پول تحصیلش را نداده. کار میکند و خرج تحصیلش را میدهد، الان هم ترم آخر دانشگاه است. این برای من خیلی ارزشمند بود و خیلی جالب بود که در افغانستانی که من فکرش را نمیکردم یک خانم جلوی پدرش بایستد و بگوید میخواهم درس بخوانم. درست است که به خانه برگشته یعنی بعد از چند سال پدر پذیرفته که این راهش را انتخاب کرده است. الان مجری برنامههای خیلی مهم است و در افغانستان با افراد خیلی مهم در ارتباط است. اگر در یک شبکه خاص مصاحبه با فرد مهمی یا فرد معروف آن شهر یا ولایت باشد، ایشان مجری آن است و صحبت میکند. در هر صورت در کارش پیشرفت کرده و شناخته شده است. الان تنها میخواهد به ایران بیاید و تنها میخواهد به سفر برود. خیلی این به نظر من جالب است. پس یعنی خانمهای افغانستان میتوانند خیلی کارها را انجام دهند. اگر هم تعداد زیادی از آنها پیشرفتها نکردهاند، انتخاب خودشان بوده است. یا به این دلیل که در موقعیت جغرافیایی زندگی کردهاند که امکان رفت و آمدشان سخت بوده و شرایط مالی آن را نداشتهاند که به شهر دیگر بروند و یک سری کارها را انجام دهند. دوست دارم از یک خانم دیگر برای شما بگویم. در سفر دوم با خانمی به اسم ریحانه آشنا شدم. او هم خیلی برای من خانم جالبی بود. در واقع ریحانه خود من بودم اما چند سال پیش من. ریحانه میگفت که من در یک روستایی زندگی میکردم که در آن روستا مردم تا حالا ایران نرفته بودند. میدانید که مردم افغانستان و ایران ارتباط زیادی با هم دارند و ناخواسته به هم وصل هستند. هر خانواده بالاخره کسی را در ایران دارد. گفت که در آن روستا همه میگفتند هر افغانستانی به ایران برود، مردم ایران بلایی سرش میآورند و بدبخت میشود. اگر در خیابان اتفاقی برایش بیفتد هیچ ایرانی کمکش نمیکند. خلاصه طوری بود که آنقدر در آن روستا از ایران بد گفته بودند که در جامعه کوچک آن روستا اینطور برداشت شده بود که مردم ایران خیلی افراد بدی هستند و به مردم افغانستان کمک نمیکنند. اگر بروید کسی آب دستتان نمیدهد. این دختر گفت من خودم باید بروم ببینم که ایرانیها اینطور هستند یا خیر. حال در روستایی که هیچکس بیست کیلومتر آن طرفتر هم نرفته است. مادرش گفته بوده که اجازه نداری. گفته بود من میروم. از آن روستا و از آن جایی که مثلاً دخترها شاید از خانه بیرون نمیرفتند، سه ماه به ایران میآید. او میگفت هنوز بعد از سه سال اسم من در آن روستا بین زبانها میچرخد که دختر فلانی از خانوادهاش جدا شده و به ایران رفته است، یعنی آنقدر کار بدی کرده بود. گفت من به ایران آمدم و گفتم که مردم تهران که خیلی خوب هستند به شهر دیگری بروم شاید شهرهای دیگر اینطور هستند. سه ماه کل ایران را دور میزند و میبیند که نه این خبرها نیست و برمیگردد خبر خوش را به خانوادهاش میدهد که مردم ایران اینطور نیستند. همین سفر کردنش این شجاعت را به او داد که از آن روستا برای زندگی به کابل برود. الان تنها در کابل یک خانه اجاره کرده و کار و زندگی دارد و درس میخواند. یک دختر تنها است که از یک روستا به شهر بزرگ پایتخت مهاجرت کرده است. خب این هم در نوع خودش برای من خیلی جالب بود.
دیدارنیوز: من در پیج اینستاگرامتان دیدم که در مورد یک سری روزهای خاص نوشتید که زنها آن روزها نمیتوانند بیرون بیایند.
جمشیدی: آن مربوط به قندهار بود. قندهار یکی از شهرهایی پشتوننشین است و مردم معتقدتر، دینگراتر و سختگیرتر هستند. حضور زنها در جامعه کمرنگ است. من میدانم که زنها در شهر هستند قطعاً کار هم میکنند اما من ندیدم که در اداره و جایی زنی کار کند. بیشتر هم این قضیه مربوط به مکانهای خاص مثل زیارتگاهها و مثل جاهای تاریخی است. مثلاً بر فرض اگر خانمی بخواهد زیارت احمدشاه عبدالعلی برود چهارشنبهها میتواند برود و بقیه روزها مردها میروند. یا یک آرامگاه بابا صاحب همه روزهایش مردها میرفتند. من که میخواستم بروم چون روز جمعه بود به من گفتند که برقع بپوش با یک پیرزن تو را میفرستیم. شاید چون پیرزن هست اجازه دهند داخل بروید. من پرسیدم یعنی یک نفر جلوی در نشسته که میگوید نرو؟ گفتند خیر، آنقدر آنجا تراکم مردها زیاد است که نمیتوانی از بینشان عبور کنی. من تنها رفتم و نه با پیرزن و نه با برقع، بلکه با یک چادر ساده رفتم. تعجب میکردند و به من نگاه میکردند. این فقط مربوط به قندهار بود و در شهرهای دیگر چنین چیزی باب نبود.
دیدارنیوز: به عنوان سؤال آخر اگر به افغانستان بازگردید دوست دارید دوباره کجا را ببینید؟ و اگر حرفی مانده بفرمایید.
جمشیدی: من این بار دوست دارم نورستان و جلالآباد را ببینم که نتوانستم آن سمتها بروم چون وقتش را نداشتم. اما یک جایی واقعاً آرزوی دیدنش را دارم و شاید الان امکانپذیر نباشد همان فراه و هلمند است که مقر اصلی طالبان است و انفجار و انتحاری در آن جا رخ میدهد. اما من دوست دارم اینبار این شهرها را ببینم. جلالآباد و نورستان هم که در سفر آخرم چیزهای زیادی درباره آن شنیدم. اما اطلاعاتم در مورد آن کامل نیست اما شنیدم که نورستان به درد من میخورد که ببینم. حرف آخرم هم این است که افغانستان دریچه یک دنیای جدید را برای من باز کرد. شاید بیان آن در قالب یک یا دو جمله سخت باشد، اما خیلی به زنهای افغانستان امیدوار شدم و فکر کردم که امکان دارد واقعاً اتفاقی رخ دهد. اما از یک طرف یک تضاد خیلی بزرگی در افغانستان دیدم احساس کردم که خیلی از مردم خودشان نمیخواهند افغانستان پیشرفت کند.
دیدارنیوز: به آن روال خودشان عادت کردهاند؟
جمشیدی: بله، دقیقاً همینطور است. احساس میکنم که یک جورهایی برایشان عادت شده است. اما این احساس من است، امیدوارم که یک زمانی دست نیروهای خارجی از این کشور کوتاه شود. یکی از پررنگترین دلایلی که افغانستان نمیتواند خیلی خودش را جمع کند، وجود آمریکا و سی و خوردهای کشور دیگری است که خودشان هر کدام در افغانستان یک امپراطوری و یک حاکمیتی دارند. یعنی افغانستان توسط یک شخص و یک دولت اداره نمیشود و گوشه گوشه آن نیروهای مربوط به کشورهای مختلف را میبینیم که دارند فعالیت میکنند. من از ته دل برای افغانستان آرامش و آبادی آرزو میکنم و امیدوارم که افغانستان یک روزی آرام و آباد و آزاد شود.