گفتنیهای عکاس هشت سال دفاع مقدس از روزگار خوش تا ناخوش زادگاهش خرمشهر
دیدارنیوز - میخواهم در این گزارش از روزهای شهری بگویم که شهرِخون نبود، خرمشهر بود. شهری با هزارخاطره و با هزار امید و آدمهایی که زندگی در آن شهر مرزی را با هیچجای دنیا عوض نمیکردند. آن زمان خرمشهر همهچیز داشت؛ آسمان صاف، آب و هوای خوب و البته روزهای خوب تا اینکه صدام آمد و میخواست چند ساعته خرمشهر را به نام عراق بزند و برود. مردم شهر تا پای جان ایستادند و از شهرشان دفاع کردند اما توانشان در مقابل توان نظامی دشمن بعثی کافی نبود و مجبور شدند برای مدتی شهر را ترک کنند تا به طور مجهزتری برای مقابله با دشمن برگردند. بعد از اینکه جنگ تمام شد، دلشان تاب نیاورد، بارِ زندگی را بستند و برگشتند شهرشان. شهری که دیگر چیزی ازش نمانده بود؛ نه خانهای و نه نخلستانی. آنها امیدوار بودند تا دوباره خرمشهر آباد شود و لقب عروس خوزستان را مال خود کند اما از همان روزها تا همین امروز، جنگ در خرمشهر، در کوچههایش و در لحظههایش و در قلب آدمهایش ادامه دارد.
شنیدن نام خرمشهر و فتح آن، برای همه ایرانیان یادآور حماسه و قهرمانی است اما این شادی برای مردم خرمشهر همراه با غم است. آنها همچنان در آرزوی خرمشهری هستند که پیش از جنگ از حیث تردد کشتیهای با وزن بالا، یکی از مهمترین بندرهای ایران بود و مردم از نقاط مختلف در این بندر کار میکردند. همان رونقی که بسیاری از افراد را تشویق به زندگی در این شهر میکرد. شاید مردم خرمشهر باید این روزها را در خاطرههایشان قاب بگیرند. این صحبتی است که جاسم غضبانپور عکاس خرمشهری به ما میگوید. عکاس حرفهای که از سال ۱۳۵۵ به صورت خودآموز عکاسی را آغاز کرد و با شروع جنگ ایران و عراق بهعنوان امدادگر در جبهه حضور یافت و از سال ۱۳۶۰ و پس از سقوط خرمشهر، عکاسی در جبهههای جنگ را به صورت نیروی مردمی طی آن 8 سال انجام داد.
عکاسی از خرمشهر بعد از بازپسگیری آن از دشمن بعثی، عکاسی از تهران در ایام موشکباران این شهر در سال ۱۳۶۷و کار در ستاد تبلیغات جنگ بهعنوان مسئول واحد عکاسی بخشی از فعالیتهای او در این دوران است. غضبانپور در فاصله سالهای ۱۳۶۷-۱۳۶۲ در رشته عکاسی دانشگاه هنر تحصیل کرد. او بیش از 6 هزار فریم عکس از دوران هشت سال دفاع مقدس و سه کتاب عکس مستقل در این زمینه دارد.
از خرمشهر قبل از جنگ برایمان بگویید. تعریف کنید که چرا خرمشهر جزو شهرهایی بود که توریستهای داخلی و خارجی آرزوی یکبار دیدنش را داشتند؟
خیلیها بخصوص ایرانیها با خرمشهر نوستالژی دارند. خرمشهر مثل کیش الان نوعی تفرجگاه بود. خرمشهر یکی از مهمترین بندرهای تجاری منطقه محسوب میشد و بهدلیل تردد بسیار کارکنان کشتی تعدادی از کشورها در این شهر کنسولگری داشتند. دیگر اینکه خرمشهر همیشه بهار بود. یعنی واقعاً آن زمان نه خاکی بود نه ریزگردی. خدا پدربزرگم را بیامرزد، همیشه میگفت: «آب کارون حلال مشکلات همه دردهای گوارشی است.» اما الان آب کارون شده فاضلاب! مردم برای خرید و تفریح میآمدند خرمشهر. دلیل دیگر محبوبیت خرمشهر این بود که تقریباً بیشتر فیلمهای ایرانی آن زمان در خرمشهر و آبادان ساخته میشد. به همین جهت هم خیلی از مردم با خرمشهر خاطره داشتند. من پدر خانمم تهرانی است و همیشه میگوید: «ما سالی نبود که 2 یا 3 بار با دوستانم خرمشهر نرویم، ما از اندیمشک، خرمشهر و آبادان دنیایی خاطره داریم.» آنها جاهایی در خرمشهر را رفتند و دیدند و خاطره دارند که ما خرمشهریها آنجا را بلد نیستیم. اینها تنها گوشهای از خوبیهای خرمشهر آن زمان بود.
شما برای تفریح کجا میرفتید؟
دبیرستان ما نزدیک پل خرمشهر و کنار ساحل بود. من از سوم ابتدایی عکاسی را شروع کرده بودم و سروتهام را که میزدند میرفتم سراغ عکاسی. دو جا همزمان کار میکردم؛ هم در کشتی و هم در مغازه عکاسی ساسان در خیابان فردوسی. میخواستم خرج لوازم عکاسیام را دربیاورم. تا آنجا که یادم هست از موقعی که با عکس و عکاسی آشنا شدم برای بازی یا وقت گذرونی زمانی نداشتم.
دوربین عکاسی آن سالها یک کالای لوکس محسوب میشد، از نخستین دوربینی که داشتید و عکسهایی که گرفتید، بگویید.
نخستین دوربینم که قیمتاش 10تومان بود و دو حلقه فیلم داشت، پدرم برایم خرید. او مدام اصرار میکرد که این دوربین اسباب بازی است. یادم میآید سوم دبستان بودم که تعطیلات نوروز رفتیم روستای «خین» در نزدیکی شلمچه که زادگاهم آنجاست. تند تند میخواستم عکس بگیرم اما دوربین آنقدر تزئینی و پلاستیکی بود که نمیتوانست فیلم 120رول را جمع کند. من هم که متوجه این موضوع شده بودم فیلم را در میآوردم، جلو نور خورشید میگرفتم و به اندازه یک فریم آن را جمع میکردم و دوباره جا میزدم و عکس میگرفتم. تا پایان تعطیلات 2 حلقه را عکاسی کردم. بعد که برگشتیم خرمشهر رفتم عکاسی روبهروی مسجد جامع و گفتم که فیلمها را ظاهر کنند. مسئول عکاسی نگاهی به فیلمها کرد و به من گفت: «اینها چرا اینجوریه؟!» من فقط نگاهش کردم.
بعد که دید من سر در نمیآورم، نگاتیوها را برد زد داخل دارو و درآورد و فکر میکنم یک تومان از من گرفت و گفت:«این پول را گرفتم که اول یادت بدهم درِ دوربینی که داخلاش فیلم انداختی را نباید اصلاً باز کنی و دوم اینکه فیلم را هم باید سفت کنی.» من این دو نکته را به جان خریدم و با همان دوربین پلاستیکی عکاسی را شروع کردم. آن زمان کنار کارون هر عکاسی یک محدودهای داشت. مثل عکاسیهای اطراف حرم امام رضا(ع) که هر مشتری وارد آن فضا شود عکاسیاش با آن عکاس است. کارون هم همینطور اطرافش پر بود از عکاسهایی که هر کدام برای یک عکاسی در شهر کار میکرد. فکر میکردم من هم میتوانم آنجا بایستم و عکاسی کنم اما به من این اجازه داده نشد. بنابراین رفتم روستاهای اطراف خرمشهر و چون آنجا رقیب نداشتم با خیال راحت از مردم عکاسی میکردم. خیلی از روستاییان آنجا من را بهعنوان عکاس میشناسند و الان که میروم آنجا کسانی که آن موقع دوران نامزدی را میگذراندند 7-8-10 نوه دارند.
از کی زمزمههای جنگ در خرمشهر شروع شد و حال و هوای مردم چطور بود؟
بعد از تمام شدن انقلاب، زمزمههای جنگ در خرمشهر بود؛ یعنی روز بعد از 22 بهمن 57 خرمشهر درگیر جنگ شد. اوایل فقط درگیری گروهکها و اتفاقهایی از این دست بود. اما به فاصله کوتاهی در شهر پیچید که عراق خروارخروار اسلحه میآورد و مجانی در مرز توزیع میکند. میگفتند اگر بروید مرز میتوانید ماشینتان را از کلاشنیکفهای رنگ نشده بدون شماره و غیر قابل ردگیری پر کنید و برگردید.
نخستین اتفاقی که شروع جنگ را حس کردید کی بود؟
همانطور که گفتم عملاً جنگ در خرمشهر به صورت غیررسمی از 22 بهمن 57 شروع شده بود. روستاهای حد فاصل شلمچه تا خرمشهر جنگ زده شده و اهالی روستاها در مدارس خرمشهر اسکان داده شده بودند. اگر اول مهر مدارس شروع میشد مدرسه و کلاسی نبود چون همه در اختیار روستاییانی بود که آنجا اسکان یافته بودند. ما جنگ را با نخستین گلولهای که به شهر خورد یعنی 29 شهریور حس کردیم اما عملاً جنگ از خیلی قبلتر شروع شده بود.
با شروع جنگ شما و خانوادهتان در خرمشهر ماندید؟
من آن موقع در هلال احمر کار امدادگری میکردم. اما هفته اول مجبور شدم خانوادهام را از خرمشهر خارج کنم.
شما فرزند بزرگتر بودید؟
بله و اینکه پدرم از همان روز اول جنگ دیگر حالت عادی نداشت. برای اینکه تا روز قبل در خرمشهر برای خودش کسی بود اما یکباره شب خوابید، صبح بیدار شد و دید زندگیاش زیر و رو شده است. اتفاقی که برای پدرم افتاد برای خیلی از مردم دیگر خرمشهر هم بود. اگر شما بروید خرمشهر در چهره مردم اوضاع و احوال و فشار روحی، روانی و بلاهایی که سرشان آمده مشخص است و متوجه میشوید که چه روزهایی را گذراندهاند.
شغل پدرتان چه بود؟
پدرم سوپروایزر کشتی بود. یعنی وقتی کشتی میآمد کاپیتان کشتی را که در اسکله پهلو میگرفت تحویل سوپروایزر کشتی میداد. مسئولیت سوپروایزر تخلیه بار کشتی و بارگیری دوباره آن بود. درنتیجه سوپروایزر قدرت اقتصادی بسیار تأثیرگذاری داشت. در اسکله خرمشهر وقتی کسی سوپروایزر میشد یعنی مقدار پول زیادی را به جریان در میآورد و تعداد زیادی کارگر تخلیه، راننده جرثقیل و تریلی و... همه به سوپروایزر وصل میشدند و از او کار میخواستند. حالا کسی که تا دیروز این همه دبدبه و کبکبه داشت، شب میخوابد، صبح بیدار میشود و میبیند هیچی سرجایش نیست. با شروع جنگ و نخستین خمپارهای که در خرمشهر خورد همه صبح که بیدار شدیم دیدیم نه بانکی وجود دارد که به حساب بانکیمان دسترسی داشته باشیم نه پمپ بنزینی که بنزین بزنیم و با ماشین جایی برویم و نه... خیلی از مردم خرمشهر به جهت اینکه نتوانستند این بحران را حل و پشت سر بگذارند یا سکته کردند یا دچار مشکلات روحی روانی شدند. یکی از این افراد پدر من بود. روزی که جنگ شروع شد او نمیتوانست تصمیم بگیرد که چه باید بکند! شوهر خاله هایم آمدند و گفتند که باید شهر را خالی کنید.
به اصرار، پدرم را مجبور کردند شهر را ترک کند. مادرم دو قالی 12 متری که داشتیم به من داد که بگذارم داخل ماشین اما پدرم که ما «آقا» صدایش میکردیم با جیغ و فریاد در شرایطی که مشخص بود نرمال نیست، گفت: «این کار را میکنید بعد به ما میگویند فراری!» آنها را برگرداند و مادرم هر چه میگفت دسترسی به بانک و حساب بانکی نداریم و میتوانیم هرکجا به خنسی خوردیم اینها را به پول تبدیل کنیم اما آقام قبول نکرد که نکرد. مردم در همان روزهای اول یاد گرفتند ماشینها را با بنزین روشن کنند و بعد در باک نفت بریزند تا به شهری که پمپ بنزین دارد خودشان را برسانند. یعنی عملاً همه با نفت ماشینها را از شهر خارج کردیم.
از خرمشهر که خارج شدید به کجا رفتید؟
شب اول در شادگان یک انباری اجاره کردیم و یک شب تا صبح در صف ایستادیم و چند لیتر بنزین گرفتیم بعد با نفت قاطی کردیم و با ماشین رفتیم بهبهان. دو شب هم آنجا بودیم و دوباره آنجا کمی بنزین گرفتیم و رفتیم تا مرودشت شیراز. آن زمان آشنایانی آنجا داشتیم که میتوانستیم پیش آنها باشیم. یادم هست آن موقع 15 هزار و 500 تومان پول داشتم. یعنی این پول را جمع کرده بودم که دوربین بخرم. دوربین را سفارش هم داده بودم و سفارشم بعدازظهر روز قبل از شروع جنگ رسیده بود. میخواستم بروم از مغازه بگیرم که خرمشهر را زدند و نشد بروم و دوربین در مغازه ماند. آن 15 هزار تومان را به خانوادهام دادم و خودم برگشتم خرمشهر.
با چه هدفی برگشتید خرمشهر؟
امدادگر هلال احمر بودم، برگشتم که بقیه کار امدادم را انجام دهم. وقتی رفتم بچهها رسیده بودند شادگان چون دیگر در خرمشهر کاری از دستشان برنمیآمد. نخستین اردوگاه جنگ زدهها را در شادگان درست کردیم. من با همان سن کم شدم مسئول تدارکات منطقه جنوب هلال احمر.
آن موقع دوربینی داشتید که عکاسی کنید؟
نه من دوربین و همه وسایلی که داشتم مانده بود خرمشهر و اینکه ما آن روزها اصلاً فرصت اینکه بخواهیم سرمان را بخارانیم هم نداشتیم. یادم میآید در 24 ساعت هیچ کداممان نمیتوانستیم بیشتر از 3-2 ساعت بخوابیم.
از شهرهای دیگر برای کمک میآمدند؟
45 روز اول واقعاً خیلی این اتفاق نیفتاد. یعنی خرمشهر وقتی سقوط کرد بعد یکباره همه بسیج شدند و از شهرهای دیگر آمدند و دفاع کردند. آن روزهای اول اگر به خرمشهر نیرو، اسلحه و تدارکات میرسید شاید خرمشهر سقوط نمیکرد. مردم خرمشهر 45 روز واقعاً دست خالی و بدون هیچ گونه تجربه شخصی نظامی از شهرشان دفاع کردند. مثلاً خودِ من تنها دوره جنگیای که دیده بودم هفته اول 22 بهمن 57 بعد از انقلاب بود که رفتم در پادگان دژ یک دوره دو روزه نظامی دیدم. آنجا باز و بسته کردن ژ3 را آموزش دادند و هر نفر حداکثر 20 تیر در میدان تیر شلیک کرد، همین.
مردم خرمشهر در ضمن درگیریها موظف شدند کار با سلاح و غیره را یاد بگیرند. باز ما که در هلال احمر دوره دیده بودیم آمادهتر از بقیه بودیم اما ما هم هیچ کداممان تا آن روزها با آن حجم جنازه و زخمی روبهرو نشده بودیم. جنازهها و مجروحانی که همه چهرههای آشنایی برایمان بودند. یکی از اتفاقات تلخ آن روزها این بود که وقتی گلوله و خمپارهای میزدند، خانواده، خانواده جنازه میآوردند نه یک نفر، یک نفر. اینها موضوعات خیلی تلخ و غیر قابل وصفی است که تا الان کمتر کسی به آن پرداخته است. ما فقط رزمندههایی از 13 تا 80 ساله خرمشهری بودیم که 45 روز مقابل دشمن مقاومت کردیم. اما زمانی که بعد از 18 ماه خرمشهر را از دست عراقیها پس گرفتیم، دیدیم که سنگرهای آنها با گونیهای شاغول شده مهندسی روی هم چیده شده بود. یعنی آنها با نظام مهندسی بسیار پیشرفتهای به ما حمله کرده بودند. آنها نظم و انضباط جنگی را در حد عالی بلد بودند و همچنین نزدیک به 30 کشور دیگر حمایتشان میکردند.
وقتی خبر سقوط خرمشهر را شنیدید چه حسی داشتید و چه آیندهای برای شهرتان تصور میکردید؟
من مدت طولانی در شادگان ماندم. خانوادهام تا مدتها از حال و روزم بیخبر بودند تا اینکه بعد از مدتی آقام توانست بیاید و من را در شادگان پیدا کند. اصرار داشت که سری به خانهمان بزند. فکر کنم یک روز به سقوط مانده بود با او رفتم تا خرمشهر. آن موقعی که ما رفتیم عملاً نصف شهر در اختیار عراقیها بود. نگاه سطحی به شهر انداختیم، سری به خانه خودم و پدرم زدیم و برگشتیم. من ماندم شادگان چون مردم با پای پیاده و با بدترین وضع خودشان را از آبادان و خرمشهر به شادگان میرساندند و پدرم برگشت پیش بقیه خانواده در شیراز. تا مدتها آنجا بودم تا اینکه اردوگاه را تحویل گروه دیگری دادیم. ما رفتیم فسا و یک اردوگاه جنگزدگان دیگری تأسیس کردیم. بعد از مدتی آن را هم تحویل یک گروه دیگر دادیم. از آن به بعد من رفتم منطقه و تا اوایل سال 63 آنجا را ترک نکردم.
در مناطق جنگی چه مسئولیتی داشتید؟
همیشه بهعنوان عکاس یا امدادگر در منطقه بودم. قبل از عملیات ثامنالائمه بهعنوان نیروی کمکی و تبلیغاتی برگشتم آبادان و تا زمانی که دانشگاه قبول شدم آنجا ماندم. با رفتنم به دانشکده همچنان رابطهام را با منطقه حفظ کردم و به نوعی یک پایم دانشگاه بود و یک پایم منطقه.
وقتی در مناطق جنگی دوربین دست میگرفتید در ذهنتان چه میگذشت؟
من همه هم و غمم این بود که از همه چیز در هر زمانی عکاسی کنم. از همان شروع عکاسیام در جنگ تا همین الان فقط و فقط یک چیز در ذهنم بوده و هست و آن اینکه عظمت یا وسعت اتفاقی که اسمش را جنگ گذاشتهاند، نشان دهم و برای نشان دادن آن هم متوسل به همه امکانات عکاسی شدم و در تمام مدت دنبال گرفتن عکسها به شیوهای بودم که این عظمت را بشود نشان داد. منظورم از عظمت عمق فاجعه است. سوم خرداد 61 که خرمشهر آزاد شد از همان لحظه اول شروع کردم به دو صورت عکاسی کردن؛ یکی عکاسی از صحنههایی که قبل از جنگ از شهرم گرفته بودم، به این صورتی که یکی یکی آنها را پیدا میکردم و دوباره از همان زاویه عکس میگرفتم. دوم عکاسی به صورت پانوراما از جای جای خرمشهر.
وقتی خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدید چه حسی داشتید و کجا بودید؟
روزی که خرمشهر آزاد شد رفته بودم مرخصی اما از روز بعدش خرمشهر بودم. شنیدن خبر «خرمشهر آزاد شد! خرمشهر شهر خون آزاد شد» هم برایم خوشحالکننده بود و هم دردناک چون من آمده بودم مرخصی و وقتی که خبر را شنیدم خیلی دوست داشتم که آن لحظه خرمشهر بودم.
نخستین جایی که در خرمشهر رفتید کجا بود؟
با یکی از بچههای اطلاعات عملیات برای پیدا کردن نگاتیوهای قبلیام رفتم خانه خودم. یعنی اصلاً شک به دلم راه نداشت. سیدحسین محمدی با موتور هوندا 125 آمد سؤال کرد و گفت: «کجا؟» گفتم: «خونه!» گفت: «خونه چیه! کل شهر را صاف کردند، نمیتونی خونه را پیدا کنی. من که جزو نیروهای اطلاعات عملیاتم از دیروز تا الان نتونستم خونهمان را پیدا کنم و...» گفتم: «من میتونم.» هیچوقت یادم نمیرود از کمربندی و از خیابان روبهروی پادگان دژ که در آن باز بود رفتیم تو، سیدحسین نگاهی به من کرد و گفت: «میبینی همه جا صاف شده؟» گفتم: «نه، هست.» رفتیم و دیدیم کوچه ما سالم مانده یعنی عراقیها شهر را به صورت یکی درمیان خاکریز زده بودند و خانه ما در نواری بود که خاکریز را زده بودند به همین دلیل سالم مانده بود.
اما خانه روبهروی ما از حیاط به آن طرف هیچی نداشت و صاف شده بود. همینطور خانه کوچه پشتی. وقتی رسیدیم سر کوچهمان یادم نمیرود از سر کوچه تا داخل حیاط ما نگاتیو بود. عراقیها هرچه که توانسته بودند غارت کرده بودند. از همانجا شروع کردم به جمع کردن نگاتیوها. دوستم گفت کسی اجازه ندارد به چیزی دست بزند! (چون در آن روزهای اول دستور داده شده بود که اگر کسی دست به اموال مردم بزند بهعنوان دزد باید تیرباران شود.) برای همین من بخشی از نگاتیوهایم را جمع کردم و گذاشتم زیر بادگیرم. سیدحسین گفت: «اگر ازت بگیرند چی؟» گفتم: «نگاتیو چیز خاصی نیست.» نگاتیوها را بردم و بعد شروع کردم به شستن آنها چون خیلی رویشان خاک نشسته و خیلیهایشان آسیب دیده بودند. آنها را شستم و خشک کرده و بعد هم چاپشان کردم. بعد رفتم زوایای همه آن فریمهایی که در شهر گرفته بودم پیدا کردم و یک عکس جدید از همان زاویه گرفتم.
شما تاکنون نمایشگاههای بسیاری برگزار کردهاید، کدام عکستان بود که فکر میکنید تأثیرگذارتر از بقیه بوده یا خودتان بیشتر دوستش دارید؟
من عکس بچه حلبچهای که دستش آویزان است و پوست دستش ریخته برای محکوم کردن حملات شیمیایی یا عکس دیگرم از عملیات فاو که یک سرباز عراقی در دریاچه نمک فاو باد کرده و روی سطح آب افتاده است، عکس هایم از روزهای موشکباران تهران و... در واقع چون من به همه عکس هایم تعلق خاطر دارم نمیتوانم از بینشان انتخاب کنم.
بهعنوان یک شهروند خرمشهری از حال و روز مردم خرمشهر بگویید؟
هیچکس باورش نمیشود که خرمشهریها حتی آب شیرین ندارند، شهری که روزی مهمترین بندر تجاری کشور بود و از همه جا برای کار میآمدند آنجا حالا جوانانش از بیکاری در تنگنا هستند. مردم، همان خرمشهر قبل از جنگ را میخواهند که از خانههایش صدای خنده میآمد. آنها هنوز که هنوز است در همان روزها زندگی میکنند، در رؤیای خرمشهر، خرمشهر قبل از جنگ. رؤیای زندگی در همان روزها، به خرمشهریها گفتهاند صبر کنید. خیلیوقت است که آنها صبر کردهاند اما هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه هر روز اوضاع بدتر شد.
فکر میکنید خرمشهر به روزهای خوش قبل از جنگ برمی گردد؟
بعد از 30 سال که این اتفاق نیفتاده است! نخستین چیزی که باید به آنجا برگردانده شود آبادی شهر است؛ خرمشهر هنوز نه آب شیرین خوردن دارد، نه هوای سالم و نه رونق اقتصادی. کاری که مردم خرمشهر را خوشحال میکند این است که به آنها دروغ نگوییم و تنها با وعده دادن در انتظار نگذاریمشان.
نیم نگاه
هیچکس باورش نمیشود که خرمشهریها حتی آب شیرین ندارند، شهری که روزی مهمترین بندر تجاری کشور بود و از همه جا برای کار میآمدند آنجا حالا جوانانش از بیکاری در تنگنا هستند. مردم، همان خرمشهر قبل از جنگ را میخواهند که از خانههایش صدای خنده میآمد. آنها هنوز که هنوز است در همان روزها زندگی میکنند، در رؤیای خرمشهر، خرمشهر قبل از جنگ. رؤیای زندگی در همان روزها، به خرمشهریها گفتهاند صبر کنید. خیلیوقت است که آنها صبر کردهاند اما هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه هر روز اوضاع بدتر شد
منبع: روزنامه ایران / مرجان قندی / 3 خرداد 1397