دیدارنیوز ـ «بزها به جنگ نمیروند» از یک شکاف شروع میکند. انگاری نهیبی میشنویم که کتابی در دست گرفتهایم که میشکافد. چیزی که از جایی بریده شده. دو چیز که از هم جدا ماندهاند. این شکافتن شروعی است نفوذکرده در روایت. این شکاف افتاده درون تونل نیمهکاره را میتوان وصل کرد به درهای که معمار و پسرش را در خود جای داد و پسر مرد. شکافی در روایت افتاده که پر نمیشود. شکاف تا گفتار معمار هم میرسد. معمار بعد از مرگ پسرش لکنت زبان میگیرد و کلمات گاهی در دهانش منقطع و بریده میشود. داستان هنوز آغاز نشده شکاف عمیق و ژرف در روایت دهن میگشاید.
بخش اول کتاب از پیچها و ارتفاعات پُر شده. سینهکش جاده گاه و بیگاه آدمها را جا میگذارد. ماشین نمیکشد و خالی میکند. یا راه مجال عبور نمیدهد. ماشینی مجبور است بایستد تا ماشینی دیگر عبور کند. اینگونه روایت شکلی طبقاتی را به نمایش میگذارد. روابط کارگر و کارفرما؛ سرکارگر و مهندس و معمار. میان همین روابط است که درهای با رود و درخت و آبشار مثل بهشتی دستنخورده پیدا میشود. داستان در پیچوخم کار احداث تونل و روابط کاری و فنی آدمها، وجهی دیگر را پیش میکشد. وجهی سکوت کرده و پنهان مانده. شاید از همین جهت باشد که دیدن عشایر و کوچنشینها حال معمار را خوش میکند. معمار پس از مرگ پسرش انگار که ایستا شده باشد، عبور را طلب میکند؛ عبوری که بعدتر شکل میگیرد، عبوری بیرد.
تونل در معنایی نشانی از هویدا کردن دارد. چیزی شبیه به اکتشاف. درعینحال شکافتن کوه، راه را کوتاه کردن است؛ میانبر است، اما حاصل این شتاب و این کشف و پیدا کردن، به ناپیدایی و بیشتابی میرسد. ازاینرو مجموعه نیروی داستان از پیرنگ و ریتم و روایت که روحیه عجولی دارد، در فرجام و انتهای بخش اول رمان واژگون میشود. این شکل از روایت گونهای رویارویی میرایی و جاودانگی است.
انفجار کار خودش را میکند. در قهر دره، صدای زنگوله بزها نشانه شوم را با خود میآورد. حادثه تکرار میشود. حالا راهی که باید به جلو برود پس میرود. معمار زخمی و لرزان راه آمده را برمیگردد. این بازگشت تسلیمشدگی است؛ پذیرش است؛ گردننهادگی است. روایت به ناگاه خود را از زمهریر و گردنه و پیچوتاب و کشاکش سنگ و آدم جدا میکند و گوشبهزنگی میسپارد که از اینهمه هیاهو رهاشده. گوش سپردن به عبورِ حالا ناعبور بزغالهها. انگاری که کوچ ایستا شود. درواقع این زمان است که میایستد.
شکاف حالا پرشده. شکافی که روایت را تماما در برگرفته بود. انفجار دو دنیا را به هم میرساند و زمان از منطق همیشگیاش خالی میشد. در طول روایت زمان تعجیل دارد. معمار میخواهد زودتر راهی شود؛ اما این زودتر باید به ابدیت پیوند بخورد. حالا زمان معنایش را با خود به شکاف برده و پنهان شده. ابدیت درون کوه جا خوش کرده است؛ با صدایی پیچیده در دشت که خواب را آشفته میکند. این تعجیل در فرم روایت هم دیده میشود. تعجیلی که انگار باید شکل بگیرد تا چیزها به هم برسند یا میانبری به وجود آید و اتفاقی رقم بخورد. اما طبیعت درون کتاب عجله را تاب نمیآورد و با صبوری همهچیز را پیش میبرد.
بخش دوم «دره پروانهها»، روایت ناپدید شدن معمار را وصل میکند به استخوانهایی که روی آب بالا میآیند. بخش اول اگر سویهای پنهانشده در خود دارد این بخش وجهی آشکار را نشان میدهد. این آشکاری خود را در بطن پنهانکاری داستان مینشاند. «دره پروانهها» از کندن تونل در بخش اول یا داستان اول، به ساخت سد و احداث پل میرسد. اگر تونل زدن شکافتن است و شکافتن روحیهای آشکارساز دارد، سد زدن به زیرآب بردن است. روستا به زیر آب میرود. زیر آب رفتن پوشاندن و پنهان کردن است. از درون همین پنهانکاری است که نشانهها خود را رو میآورند و جلوه میکنند. استخوانها روی آب میآیند و آن چیز مخالف خوان به ستیز میآید. عنصری درون داستان که خلاف روند روایت جلوهگر میشود.
«دره پروانهها» با انقطاع شروع میشود. درختانی که قطع میشوند و خانههایی که باید تخلیه شوند. حتی گورستان هم تخلیه میشود. جابهجایی شکل میگیرد و روستا به جایی دیگر نقلمکان میکند. این امر نشان از کوچیدن چیزی ثابت است. کوچیدن روستا برابر کوچ عشایر قرار میگیرد. روستا مرزی است. جابهجایی یک روستا در لب مرز مثل جابهجایی خود مرز است. سد زدن هم رویهای خلاف این وضعیت دارد. با ایجاد سد جلوی حرکت رودخانه گرفته میشود و آب جاری ساکن میشود. در این کتاب جابهجایی و ایستایی مفهومی استوار است که گاه و بیگاه تغییر میکند. مفهومی که با موضوع پنهان و آشکار درون رمان درمیآمیزد.
داستان روایتی در میانه گور و آب دارد. بیدلیل نیست که اسم روستا گوراب است. روستای جدیدی هم که احداث میشود گوراب نو نامیده میشود. انگاری تنها اتفاقی که میافتد گوربهگوری است. این گوربهگوری یا از مرگ به زندگی یا از زندگی به مرگ رفتن در داستان مرتبا شکل میگیرد و پیدا و پنهان میشود. مشفق اولین کسی که مهندس از اهالی روستا میبیند، وقتی در کودکی توسط عمه از آنسوی مرز به روستا میرسد یخزده بود. همه گمان میکردند که مرده است؛ اما زنده شد. درحالی که آنسوی مرز کل خانوادهاش را از دست داده بود. مرگ و مرده در این داستان مثل رازی خاموش است. نبش قبر و از گور بیرون کشیدن مردهها گویی که بازگشایی این راز است. مهندس رفتهرفته با فضای روستا آشنا میشود و خو میگیرد. رازها هم کمکم خود را آشکار میکنند. پیش از آنکه آب پشت سد کل روستا را بپوشاند.
مشفق گاه و بیگاه ناپدید میشود. اهالی میگویند به دنبال نشانی از گور خانوادهاش میگردد. رفتار او و در آنسوی مرز به جستوجوی مردهها گشتن، خود به رازی در داستان تبدیل میشود. مرزها در پس خود چیزهایی را نهان میکنند. مرزی که وقتی روی نقشه نشان داده میشود، گاهی شکم برآورده؛ انگار که آبستن چیزی باشد. خود سد هم یعنی مانعشدن رفتن آب رودخانه به آنسوی مرز. در واقع این کنترل کردن چیزی است که گاهی غیرقابلکنترل است. مثل عبور کولبرها از مرز و ورود اجناس قاچاق به داخل.
بخشی از داستان همین دغدغه را دنبال میکند. مساله نظارت و کنترل و در عین حال از دست رفتگی کنترل. محل روستا با مرکز فاصله بسیاری دارد. اما مرکزنشینها میخواهند همهچیز را زیرنظر داشته باشند. مهندس هم بیآنکه بداند زیرنظر است. تمام اهالی روستا یا زیرنظر هستند یا دارند دیگران را زیرنظر میگیرند. اما کلیت داستان ریشخندی به این نظارهگری است. اتفاقاتی که در حال شکلگیری است از کنترل و نظارت فاصله بسیاری دارد. این شکل کوچکی و ناتوانی کنترل مرکز بر این محیط و محل است. حس مالکیت و چیرگیای که بیشتر توهم داشتنش را دارند. کنترلی که با وجود وجه ساختوساز و عمرانیاش بیشتر نابودگر عمل میکند. اکوسیستمی که تغییر شکل میدهد و درختانی که قطع میشوند.
در میان این نوسان آشکار و پنهان درون داستان، مهندس کار دیگری انجام میدهد. او پل یا تونل میسازد. کار مهندس ایجاد میانبر است. گذشتن از چیزی و مکانها را به هم متصل کردن. اینگونه شخصیت او با کارش در سویهای نمادین به هم میرسند. ارتباطی که شاید اتصالی هم بین این تکههای پیدا و پنهان درون داستان ایجاد کند.
بخش وسیعی از کتاب به عبور و گذر با ماشین مرتبط است. میان پیچواپیچ جاده، کاک خلیل و سروان و مهندس و دیگران درآمد و شد هستند. خرابی ماشین هم در چند بخش داستان دیده میشود. زمانی که مهندس به گردنهای نزدیک به روستا میرسد و ماشینش از کار میافتد در انتهای داستان که دوباره در همان حوالی ماشین مهندس خراب میشود و زمانی که عکاس و چند مهندس دیگر میخواهند به کارگاه بیایند. عبور با ماشین در بسیاری مواقع همراه با استخوان مردهها است. انگاری که عبور بیمردگان معنایی ندارد. در واقع بخش مهمی از داستان با وجود مردگان پیش میرود. بازگشت و یادآوری دوران جنگ هم نقشی پررنگ در داستان دارد؛ گویی که دنیای فراموششده رفتگان که حالا در کنار زندگان قرارگرفته، باید محفوظ بماند. در میانه این عبور گردوخاک زیادی وجود دارد. هوای غبارآلود دید را مختل میکند. گاهی غلظت غبار زیاد و گاهی کم میشود. رابطهای میان غبار و روایت دیده میشود. هر بار که رازهای پنهان کمی آشکار میشود و سروشکلی مییابد، غبار رقیق میشود. در رمان روابطی که ظاهرا مخفی است، مثل رابطه مهندس و هانا، درواقع امری آشکار است. همه اهالی روستا از رابطههای پنهان باخبرند؛ گویی روابط آدمها در سطحی پیش میرود که مرزی مکدر و نیمهشفاف دارد. چیزی مثل زمزمهای که واضح شنیده نمیشود. ازاین روی جابهجایی گورها، انگار که جابهجایی ماجراهایی مدفونشده است که صدای مردگان را به نجوا به گوش میرساند.
هرچه روایت پیش میرود از تعداد درختان کاسته میشود و سنگها جایشان را میگیرد و فضای زنده هرچه بیشتر میمیرد. طبیعت یا دارد به زیر آب فرو میرود یا از حیات تهی میشود. میرایی داستان را انباشت میکند. آن چنان که انگار مرگی تدریجی دارد سایهاش را برمیاندازد.
هر چه معمای درون کتاب آشکار و روشنتر میشود، مه غلیظی در فضای کوهستان و سد و کارگاه مینشیند. مه مرزها را ناشفاف میکند. وقایع درون مه چنان ناواضح میشوند که فهم درست و نادرست دیگر مقدور نیست. از این پس به جای کشف حقیقت با پیدا و پنهان روبرو میشویم. با زنده و مرده. شفیق برنمیگردد. مهندس و کاک خلیل هم. جمجمهها، اما بالا میآیند. کوهستان با راههایی پرپیچوخم انگار بیشتر تسلیم دنیای مردگان است.
در داستان جبری عمیق دیده میشود؛ جبری که از بالا به پایین سرایت میکند. هرچند مهندس تلاش میکند که راهی میانبر را پیش بگیرد، در نهایت این جبر است که امور را در دست دارد. با وجود احراز جبر حاکم در روایت، شیوه و مقصود جبر مشخص نیست. داستان سرشار از سوالهای بیجواب است. مسیری که گویی هیچگاه کشف نمیشود. آن بخش نظارتکننده هم از کشف و پیشبینی ناتوان است. حضور عکاس در این رمان حضوری در مقام نویسنده است. عکاس مشاهدهگر است و همهچیز را ثبت میکند. اما تنها به ثبت روند عمرانی در منطقه کفایت نمیکند و از طبیعت نیز عکس میگیرد. روحیه مشاهدهگری عکاس برابر وجهه نظارتی قدرت و مرکز مینشیند؛ و همین تقابل نگاه و زاویه کتاب را مشخص میکند.
روایت روندی وارونه را پیش میگیرد. کاک خلیل جای قایق مفقودشده را نشان میدهد. قایقی که در میان شکافی پنهان شده است. خروج قایق از شکاف، مفقودشدن کاک خلیل را هم رقم میزند. گوری که شفیق پرکرده بود دوباره خالی میشود. انگاری که مردگان به پا خاستهاند. گویی آنها هستند که فرمان میدهند و آدمها را طلب میکنند. جنگ هنوز تمام نشده. بعد از جنگ، رژیم بعث روستاهای کردنشین را قتلعام میکند. رفتگان گویی چیزی را طلب دارند که پیاش میگردند. پیش از آنکه کار ساخت پُل به اتمام برسد و راهی میانبر شکل بگیرد، شکافها داشتههایشان را بیرون میریزند و در عوض آن چیزهای جدیدی میطلبند. «بزها به جنگ نمیروند» مهی از گذشته است که فضای زمان حال را دربرمیگیرد؛ با تمام درهها و آبهایش.
داستان روایتی در میانه گور و آب دارد. بیدلیل نیست که اسم روستا گوراب است. روستای جدیدی هم که احداث میشود گوراب نو نامیده میشود. انگاری تنها اتفاقی که میافتد گوربهگوری است. این گوربهگوری یا از مرگ به زندگی یا از زندگی به مرگ رفتن در داستان مرتبا شکل میگیرد و پیدا و پنهان میشود. مشفق اولین کسی است که مهندس از اهالی روستا میبیند، وقتی در کودکی توسط عمه از آن سوی مرز به روستا میرسد یخزده بود. همه گمان میکردند که مرده است؛ اما زنده شد. در حالی که آن سوی مرز کل خانوادهاش را از دست داده بود. مرگ و مرده در این داستان مثل رازی خاموش است. نبش قبر و از گور بیرون کشیدن مردهها گویی که بازگشایی این راز است. مهندس رفتهرفته با فضای روستا آشنا میشود و خو میگیرد. رازها هم کمکم خود را آشکار میکنند. پیش از آنکه آب پشت سد کل روستا را بپوشاند.
بخش وسیعی از کتاب به عبور و گذر با ماشین مرتبط است. میان پیچواپیچ جاده، کاک خلیل و سروان و مهندس و دیگران در آمد و شد هستند. خرابی ماشین هم در چند بخش داستان دیده میشود. زمانی که مهندس به گردنهای نزدیک به روستا میرسد و ماشینش از کار میافتد در انتهای داستان که دوباره در همان حوالی ماشین مهندس خراب میشود و زمانی که عکاس و چند مهندس دیگر میخواهند به کارگاه بیایند. عبور با ماشین در بسیاری مواقع همراه با استخوان مردههاست. انگاری که عبور بیمردگان معنایی ندارد. در واقع بخش مهمی از داستان با وجود مردگان پیش میرود.
در داستان جبری عمیق دیده میشود. جبری که از بالا به پایین سرایت میکند. هر چند مهندس تلاش میکند که راهی میانبر را پیش بگیرد، در نهایت این جبر است که امور را در دست دارد. با وجود احراز جبر حاکم در روایت، شیوه و مقصود جبر مشخص نیست. داستان سرشار از سوالهای بیجواب است. مسیری که گویی هیچگاه کشف نمیشود. آن بخش نظارتکننده هم از کشف و پیشبینی ناتوان است. حضور عکاس در این رمان حضوری در مقام نویسنده است. عکاس مشاهدهگر است و همه چیز را ثبت میکند. اما تنها به ثبت روند عمرانی در منطقه کفایت نمیکند و از طبیعت نیز عکس میگیرد. روحیه مشاهدهگری عکاس برابر وجهه نظارتی قدرت و مرکز مینشیند و همین تقابل نگاه و زاویه کتاب را مشخص میکند.
نوشته از مهدی معرف