دیدارنیوز ـ دهه ۴۰ شمسی، دهه جولان «داس و چکشها» در ایران بود؛ دهه فروغ «ستاره سرخ» و مباحثات سرسامآور مارکسیستی. پس از واقعه ۱۵ خردادماه سال ۴۲، زبانِ سختِ اسلحه، رسما وارد دایره واژگانِ طیفی از مبارزهجویان سیاسی در ایران شد؛ انگار دست تقدیر، سرنوشت مبارزات سیاسی در ایران را جوری نوشته بود که بازرگان و بازرگانان، فیالواقع آخرین گروههای حامل زبان قانونخواهی، جهت کشیدن ترمز دستگاه خودکامه پهلوی باشند.
نیمه نخست دهه ۴۰، بارقه گروههای چریکی در ایران زده شد. سال ۴۴، تعدادی از شاگردان مهندس مهدی بازرگان به نامهای محمد حنیفنژاد، سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان، بر آن شدند تا با الهام از انقلابهای سوسالیستی در جهان، نظیر آنچه در کوبا رخ داده بود، طریق اسلاف خود را کنار گذاشته و قهرا برای برانداختن تخت طاووس محمدرضا، دست به تفنگ و متعلقاتش بزنند.
نامبردگان، مسلمان بودند و در مسلمانی خویش، گاه به ورطه جزمگرایی میافتادند اما نوشتههای یک نفر، باعث افول جاذبه اسلامخواهی در میان ایشان شد. جزوه «مبارزه چیست؟» نوشته «عبدالرضا نیکبین رودسری» سرآغازی شد بر گرایش شاگردان بازرگان به سمت مارکسیسم. این جزوه با محور قراردادن مقوله مبارزه، آن هم با نسخهبرداری از اسلوب مارکسیسم، تدریجا زمینه و بستر لازم برای ترک اسلام و آرمیدن در آغوش اندیشه چپ، از سوی سازمان را مهیا کرد.
در شهریورماه سال ۱۳۵۰، یعنی ۷ ماه پس از اعدام مسببین غائله پاسگاه سیاهکل، حنیفنژاد و یارانش که قصد خرابکاری در روند برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله را داشتند، توسط ساواک دستگیر شدند. این رویداد که هزیمتی بزرگ برای جوانان جویای مبارزه بود، بعدها به «ضربه شهریور» موسوم شد. دستگیرشدگان در «ضربه شهریور» هنوز برای گروه خود، آرم و نام مشخص سازمانی در نظر نگرفته بودند؛ برای همین هم ساواک در گزارش اعلانی خود، از آنها به عنوان «شاخهای از نهضت آزادی ایران» یاد کرد.
چند ماه پس از «ضربه شهریور» یاران حنیفنژاد، در اطلاعیهای رسما موجودیت خود تحت عنوان «سازمان مجاهدین خلق ایران» را اعلام کردند. ۵ ماه پس از صدور این اطلاعیه، یعنی در خردادماه سال ۱۳۵۱، هسته مرکزی موسس سازمان از جمله حنیفنژاد، محسن و بدیعزادگان به جوخه اعدام سپرده شدند. پس از این حادثه، عرصه برای دلدادگان به مارکسیسم جهت همسانسازی ایدئولوژیک در کل سازمان فراهم شد؛ تقی شهرام نقطه کانونی اشاعه مارکسیسم در سازمان بود.
تقی شهرام توانست به سرعت، باند تحت امرش را به هژمون سازمان مجاهدین بدل کند؛ سازمان مجاهدین خلق در اواخر سال ۵۳ و اوایل سال ۵۴، گرایش خود از اسلام به مارکسیسم را اعلام عمومی کرد. این تغییر ایدئولوژی، ولوله عجیبی میان اعضاء و پیروان سازمان ایجاد کرد؛ تعدادی مسلمان ماندند، تعدادی از اسلام بریدند و به مارکسیسم گرویدند و برخی دیگر همچون «مسعود رجوی» مزورانه و تا اطلاع ثانوی، اسلام را تظاهر کردند!
باند تقی شهرام برای آن دسته از افرادی که در برابر موج تغییر ایدئولوژی، مقاومت میکردند، نسخهای مجزا پیچید؛ این نسخه «حذف فیزیکی» نام داشت. «مجید شریف واقفی» که برخلاف همسرش «لیلا زمردیان» بر اسلام پای فشرد، در نهایت به طور فجیعی، قربانی تصفیههای خونین شهرام و یارانش شد.
پس از طلیعه انقلاب اسلامی در بهمن ماه سال ۵۷، شِق مارکسیسم شده سازمان، نام «پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» را برای خود اختیار کرد و همپای با گروههایی مانند سازمان انقلابی، سازمان طوفان و طیف اقلیت سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، شمشیر از نیام برکشید و علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی تاخت. شِق در ظاهر مسلمانماندهِ سازمان اما با هدایت مسعود رجوی، موسی خیابانی و عباس داوری، در تاکتیکی موضعی، خود را به انقلابِ به قول خودشان، خلق ایران متعهد نشان دادند؛ مجاهدینیها حتی برای دیدار با حضرت امام، پیغامها و پسغامهایی مخابره کردند اما هر بار با دست رد بنیانگذار جمهوری اسلامی مواجه شدند.
رجوی و باند وی، همراهی و ائتلاف با ابوالحسن بنیصدر اولین رئیسجمهوری ایران را بهترین و مناسبترین تاکتیک برای نیل به اهداف خویش میدانستند؛ درونمایه اصلی این هدف، ایجاد فضای مسموم وغبارآلود علیه یاران حضرت امام بود. در تکتک تقابلهای بنیصدر با طیف سیاسیِ نزدیک به اندیشه و تفکر حضرت امام -در فاصله اسفندماه ۵۸ تا خردادماه ۶۰- میشد جای پای فتنهگریهای سازمان مجاهدین خلق و در راس آن مسعود رجوی را به عیان مشاهده کرد. غائله ۱۴ اسفند سال ۵۹ در دانشگاه تهران، تجلی اوج عمل تخریبی خط «بنیصدر- رجوی» علیه کیان و آرمانهای انقلاب ملت ایران بود؛ غائلهای که به کشتهشدن دهها تن از نیروهای انقلابی به دست شبهنظامیان وابسته به سازمان مجاهدین انجامید.
در نهایت پس از رای مجلس اول شورای ملی به عدم کفایت سیاسی بنیصدر، سازمان مجاهدین، خط جنگ مسلحانه شهری و ایضا ترور شخصیتهای انقلابی نظیر آیتالله خامنه ای، آیتالله بهشتی، حجتالاسلام باهنر و محمدعلی رجایی را در پیش گرفت. خطی که یک هدف عمده داشت؛ «بی آینده کردن نظام اسلامی».
برای بررسی دقیقتر عملکرد سازمان مجاهدین خلق، به سراغ یکی از اعضای سابق آن یعنی «احمدرضا کریمی» رفتیم. کریمی در این گفتگو درباره ماجرای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین در سال ۵۴ گفت: بسیاری از آقایان از جمله آقای هاشمی رفسنجانی از اتفاقات سال ۵۴ سازمان، تعبیری دارند که واقعیت ندارد؛ آن هم اینکه در سازمان، «کودتا» شد اما کودتایی در کار نبود چون اگر کودتا بود، کسانی که در زندان تغییر ایدئولوژی دادند را میخواهیم چگونه توجیه کنیم؟
وی درباره دیدارش با هاشمی رفسنجانی در سال ۵۱ اظهار داشت: به آقای هاشمی گفتم که شما چرا این طور گفتید(اشاره به اینکه چرا چو انداختید که امام گفته باید به سازمان کمک کنیم) آقای هاشمی گفت که ما از امام استفتاء کردیم، ایشان هم گفت به خانوادههایی که فرزندانشان دارند در چارچوب اسلامی مبارزه میکنند، کمک شود. آقای هاشمی بر اساس این استفتاء اینگونه برداشت کرده بود که امام طرفدار سازمان است و گفته که باید به سازمان کمک شود.
کریمی همچنین درباره دیدار حسین روحانی یکی از اعضای سازمان با حضرت امام در نجف، گفت: حسین روحانی ۶ یا ۷ جلسه نزد امام رفت. امام درباره این دیدار گفتند که اظهارات حسین روحانی روی نزدیکان من مثل سیدمحمود دعایی تاثیر گذاشت. امام با مضمون کتابهای سازمان مخالف بودند؛ امام این مساله را فقط به خود حسین روحانی گفت؛ هیچ کسی حتی محمود دعایی از این اظهار نظر خبر نداشت. امام نمیخواست از زبانش چنین نقل قولی پخش شود چون هنوز معلوم نبود، این جریان(اشاره به سازمان مجاهدین) میخواهد چه کار کند و به کجا برسد.
وی درباره چرایی مخالفت حضرت امام با مشی مسلحانه سازمان تصریح کرد: امام میگفتند اگر من جریانی را تایید کنم که آدم میکُشد، اگر یک روز هم یکی از ماها کشته شد، در واقع من حرکت آن جریان را تایید کردهام. دکتر شریعتی میگفت کسانی که به نام اسلام آدمکشی میکنند، آدم کشی به جریان خودشان هم سرایت خواهد کرد و همین اتفاق هم در سازمان اتفاق افتاد.
کریمی درباره ارتباط رجوی با ساواک و نجاتش از اعدام اظهار داشت: رژیم میخواست یک طرح کثیف تروریستی جعلی را پیش ببرد مبنی بر اینکه عده ای را در زندان بکُشد و بگوید اینها میخواستند فرار کنند. کاظم رجوی برادر مسعود رجوی، از این مساله اطلاع داشت؛ کاظم رجوی اگر آدم بود باید قبل از نجات جان برادرش، در دنیا افشاگری میکرد؛ چون حقوقدان بود و بعدها هم پس از انقلاب، نماینده حقوق بشر در شورای ملی مقاومت شد. افراد سازمان را با چشم بسته از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند و از آنجا با مینیبوس، به یکی از تپههای محوطه زندان اوین بردند و همان جا تیرباران کردند؛ ۹ نفر تیرباران شدند و رجوی هم قرار بود نفر دهم باشد که توسط برادرش نجات یافت.
وی درباره ایدئولوژی سازمان مجاهدین گفت: هر گروهی، در هر جای دنیا، وقتی میخواهد مبارزه کند، بر مبنای یک ایدئولوژی مبارزه میکند؛ آن ایدئولوژی یا ملیت است یا مثلا مارکسیسم اما اینها(مجاهدین) تنها گروه در تمام دنیا بودند که اعلام کردند ما خودمان، ایدئولوژی میسازیم! یعنی میگفتند ما مسلمانیم اما هیچ یک از قرائتهایی که از اسلام میشود را قبول نداریم؛ میگفتند اسلام ما اسلامی است که مقدمه واجب آن، مارکسیسم است!! بهمن بازرگانی، بالاترین رده سازمان مجاهدین در زندان -که در دورهای، مسئول شخص مسعود رجوی هم بود- مارکسیست شده بود؛ رجوی به بازرگانی میگفت، نمازت را فعلا جلوی دیگران بخوان!
عضو سابق سازمان مجاهدین، درباره موقعیت این سازمان پس از انقلاب اسلامی گفت: زمانی که انقلاب شد، سازمان مجاهدین حداکثر ۱۵۰ نفر عضو داشت. عنوان سازمان مجاهدین خلق ایران، عنوانی بود که مردم و نیروهای مذهبیِ مشارکت کرده در انقلاب، به آن حساسیت داشتند؛ ماجرای سال ۵۴ که ایجاد شد(ماجرای تغییر ایدئولوژی سازمان از اسلام به مارکسیسم) مجاهدین در ذهن مردم مُردند. سازمان این را میدانست.
کریمی درباره هدف سازمان مجاهدین از انجام عملیات هفتم تیر سال ۶۰ گفت: رجوی میگفت هدف ما در عملیات هفتم تیر، بیآینده کردن رژیم(نظام) جمهوری اسلامی بود؛ یعنی دیگر کسی باقی نماند تا رژیم(نظام) را اداره کند. میگفت ما باید کار خود را با یک عملیات بزرگ آغاز میکردیم. البته اینها هیچگاه به طور رسمی اعلام نکردند که انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی کار ما بوده است. تتمه راهبرد بی آیندهکردن رژیم، در انفجار دفتر نخست وزیری در هشتم شهریورماه اجرا شد.
وی درباره شخصیت «مسعود کشمیری» و سابقهاش در سازمان مجاهدین اظهار داشت: مسعود کشمیری، مسئول امنیت کشور بود! کشمیری یک آدم ساکت و منظمی بود؛ نماز که میخواند، اشک از چشمانش میریخت. یک چنین آدمی(اشاره به کشمیری) میآید و مسئول مبارزه با سازمان مجاهدین میشود! کشمیری پیش از انقلاب، از داخل زندان اعلام کرده بود که من دیگر با سازمان ارتباطی ندارم. همه نفوذیهای سازمان، از این جور حرفها به نزدیکان خود میزدند.
کریمی درباره «خط نفوذ» سازمان، پس از عملیات انفجار دفتر نخستوزیری در ۸ شهریورماه سال ۱۳۶۰ گفت: پس از ۸ شهریور عملیات نفوذ ادامه پیدا کرد اما نَه صرفا برای ترور؛ بلکه برای کسب اطلاعات. کارویژه اصلی این نفوذی ها، کسب اطلاعات، انتقال اطلاعات و کمک کردن به زمینه های تبلیغاتی سازمان بود.
عضو سابق سازمان مجاهدین خلق در همین باره تاکید کرد: محافظ آقای محمدی گیلانی، دوست کاظم افجهای(قاتل شهید کچویی) بود و افجه ای در مدرسه ای که با هم بودند، پشت سر این محافظ نماز میخوانده. من به یکی از مسئولین گفتم که شواهد و قرائن نشان می دهد این محافظ، به لحاظ رتبه سازمانی، از امثال افجه ای هم بالاتر است؛ میدانید آن مسئول به من چه گفت؟ گفت اگر نفوذی بود که تا الان آقای محمدی گیلانی را زده(ترور) بود! به آن فرد گفتم، برای سازمان، بودن در کنار آقای گیلانی، مفیدتر از ترور ایشان است؛ اینها اطلاعات را جمع میکنند.
در ادامه مشروح گفتگوی خبرگزاری مهر با احمدرضا کریمی را میخوانید:
آقای کریمی! به عنوان مطلع گفتگو؛ بفرمایید در چه سالی و در کجا متولد شدید؟
۱۳۳۰ در جهرم.
اندکی درباره سابقه خانوادگی خود بگویید.
پدر و مادرم که هر دو فرهنگی بودند، پس از ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ به مدت ۲ سال از خدمت منفصل شدند؛ اما با توجه به روابطی که با آقای بروجردی و سایر روحانیون قم داشتیم، زندان نیفتادند. در دوران کودکیام کتابهای مختلفی را که در خانه بود، مطالعه می کردم. پدر و مادر من مذهبی بودند و در چارچوب تشکلهای ملی و اسلامی فعالیت داشتند. در طرح مرجعیت امام در استانهای جنوبی کشور و به خصوص در فارس نقش مهمی داشتند؛ پدرم همچنین در سالهای ۴۰ و ۴۲ دستگیر شد.
عضو کدام گروه سیاسی بودید؟
عضو گروه خاصی نبودم اما پدرم و بعدها خودم با افرادی از جبهه ملی و نهضت آزادی و اطرافیان امام همکاری داشتیم. ما در فضایی زندگی می کردیم که زندان رفته ها معدود بودند. شب ۱۵ خرداد آقای دستغیب منبر رفت، اخبار رسید که احتمال دارد برخی علما را دستگیر کنند؛ بعد از پایان مجلس، جمعیت شروع به شعار دادن کرد، فردای آن روز طی درگیری در شیراز ۹ نفر کشته شدند. من در آن زمان در مقطع پنجم ابتدایی تحصیل میکردم. شبهای جمعه، یکی در میان، سعید محسن به خانه ما می آمد که در آنجا جلسه دینی با شرکت مرحوم حائری شیرازی برگزار میشد. سعید، دوران افسری وظیفهاش را در جهرم میگذراند. جهرمیهایی که به مجاهدین پیوستند، تراب حقشناس، کاظم حقشناس، محمدعلی رحمانی، محمدحسن ابراری، ابراهیم آوخ، نبی معظمی و سلطانی جهرمی بودند.
تراب حق شناس با اسم مستعار «دادار» گاهی اوقات میآمد و میرفت و چون در گیلان، دبیر بود، فرصت کمی پیدا میکرد؛ چون به کسی نیاز داشتند که در خارج از کشور عربی صحبت کند؛ بنابراین از ایران رفت. قبل از رفتنش من با پدرم بر سر تحصیل در قم اصطکاکی داشتم، من در قم هم تحصیل دبیرستانی میکردم و هم تحصیل حوزوی که البته سابقهاش در شیراز بود. از نظر هوش هم شهرت پیدا کرده بودم. از زمانی که پنج ساله بودم، آقای حسامالدین امامی از روزنامه کیهان با من مصاحبهای کرد و برای آن خبر، تیتری انتخاب کرد که خانوادهام بسیار به آن افتخار میکردند. دکتر مجتهدی رئیس کالج البرز و بنیانگذار دانشگاه آریامهر(شریف کنونی) اعلام کرد که هزینه همه مراحل آموزش من را تقبل میکند که البته مادر و پدر من رضایت ندادند. من تا سن ۱۵ سالگی در استان فارس ماندم و پس از آن به قم مراجعت کردم.
شما چه سالی عضو سازمان مجاهدین شدید؟
سازمان تا بهمنماه سال ۵۰ وجود نداشت و گروهی بود که هنوز اسمگذاری نشده بود اما من در سال ۴۷ که به تهران آمدم، در برخی از جلسات سازمان شرکت میکردم. ابتدا نَه سعید محسن و نَه تراب حقشناس، از اینکه عضو کدام جریان هستند، چیزی به من نگفتند؛ البته تا قبل از سال ۵۰، ارتباطات من با افراد سازمان، از سه یا چهار نفر تجاوز نمیکرد. من از سال ۴۸ که در دانشگاه تهران در رشته حقوق قبول شدم، با یکی، دو نفر برخوردهایی داشتم. این زمان موقعی بود که تراب حقشناس در حال رفتن از ایران بود و سعید(سعید محسن) مسئولیتهایش زیاد شده بود.
تراب برای ماموریت سازمان از ایران رفت؟
بله، آن زمان ارتباط سازمان با فلسطینیها به تازگی آغاز شده بود؛ همچنین قرار گذاشته بودند که حسین روحانی به عنوان نماینده سازمان در لندن با نماینده فتح گفتگو کند. من از زمانی که در سال آخر دبیرستان با بچههای سازمان در ارتباط بودم، با نوعی برخورد از سوی آنها مواجه شدم، حاکی از اینکه چون در یک خانواده فرهنگی تربیت شده بودم، به من میگفتند که دچار نوعی خودشیفتگی و خودباوری هستی که باید شکسته شود. در سازمان معمولا بحثهای خصلتی مطرح میشد. قبل از سال ۵۰ مسائل، اخلاقی بود اما پس از سال ۵۰، موضوعات به سمت مسائل تشکیلاتی سوق پیدا کرد.
شما که با تراب حقشناس و سعید محسن در ارتباط بودید، این افراد را به لحاظ عقیدتی چگونه میدیدید؟ به طور کلی برداشتتان از این افراد چه بود؟
این افراد به شدت دوستداشتنی و نازنین و به لحاظ مذهبی، بسیار مقید بودند. آن زمان حتی در مسائل مذهبی، اخلاقی و سلوک دینی جزم داشتند؛ مثلا قنوتهای طولانی میکردند و نماز شب میخواندند.
نحوه عضوگیری سازمان چگونه بود؟
عضوگیری اینگونه بود که هر کسی آشنایی داشت و برای پیوستن به سازمان زمینه های لازم را دارا بود، معرفی میکرد. به اینها گفته میشد شما باید در خانههای جمعی زندگی کنید. از همان سال ۴۷ این مسائل مطرح شد. در خانه جمعی زندگی کردن یعنی با هم بودن و یک نفر مسئول میآمد با ما متن یک کتاب را کار میکرد. نوشتن جزوههای سازمان مانند «شناخت» و «راه انبیا، راه بشر» آغاز شده بود. جزوه شناخت توسط محمد حنیفنژاد، مسعود رجوی و بهمن بازرگانی تدریس میشد؛ خود بهمن بازرگانی بعدها(در گفتگویی پس از انقلاب) گفت من اصلا این چیزها(اشاره به جزوه شناخت) را قبول نداشتم.
راه طی شده هم بود؟
خیر؛ راه طی شده جزء منابعی بود که ما قبلا خوانده بودیم. کتاب آقای طالقانی به نام «اسلام و مالکیت» بود که با بچه ها درباره آن بحث می کردیم و هر کدام درباره آن نظر می دادیم؛ مثلا کتاب هایی که درباره انقلاب مصر یا کوبا نوشته شده بود را می خواندیم، کتاب های دیگر هم بود مانند «اقتصاد خرد و کلان» که باید مطالعه میشد. ما در آن زمان با پدیده ای که بتوان از آن به عنوان سازمان مجاهدین خلق ایران یاد کرد، مواجه نبودیم بلکه ما با چند جریان مواجه بودیم. برخلاف آنچه گفته شده، در تهران و در زندان نام سازمان گذاشته نشد، این را تا زمانی که حسین روحانی دستگیر نشد، نمیدانستیم چون اعلامیه موجودیت سازمان را فقط تکثیر کرده بودیم و نام سازمان در آن اعلام شده بود.
بعد از اعدام سران سازمان در خرداد سال ۵۱؟
بعد از ضربه شهریور و کشتهشدن احمد رضایی در بهمن سال ۵۰. کشته شدن احمد رضایی بهانهای بود تا یادی از او شود و هم اعلامیه موجودیت سازمان منتشر شود. تراب حقشناس و حسین روحانی با مشورت با هم اسم سازمان مجاهدین خلق را روی گروه گذاشتند، نام مجاهدین را از جریان الجزایر گرفتند اما سازمان و خلق ایران را از چریک های فدایی خلق ایران اقتباس کردند. نام خلق ایران را زمانی روی اسم خود گذاشتند که سازمان چریک های فدایی خلق ایران نامگذاری شده بود.
یعنی سال ۴۹.
بله؛ و با این نام جزوهها را مبادله میکردند.
یعنی برای اینکه سازمان به خود شانیت بدهد و به نوعی در مقابل چریکهای فدایی کم نیاورد، اعلام کرد ما هم روی خود یک اسمی میگذاریم.
خیر، اسم این را نمیشود کم آوردن گذاشت. آن زمان گروه اسم نداشت؛ مثلا ساواک اسم گروه را سازمان آزادی بخش ایران گذاشته بود، پرویز ثابتی (مدیرکل اداره سوم ساواک) می گفت: ما اعضای نهضت آزادی را دستگیر کردیم.
یعنی سازمان به عنوان شاخه ای از نهضت آزادی شناخته می شد.
بله، برای همین ناگزیر بودیم تا اسمی را انتخاب کنیم تا با آن اسم شناخته شویم. در اعلامیه اعلام موجودیت سازمان اسم ۳۰ نفر از دستگیرشدگان که آدم های شاخصی بودند آورده شده بود.
معمولا کدام اقشار و طبقات جذب سازمان میشدند؟
بیشتر دانشجویان؛ مثلا تقی شهرام سال اول یا دوم دانشکده عضو سازمان شد و پس از سه سال دوره لیسانس را گذراند و پس از آن همزمان با تدریس در دانشکده علوم اداری فوق لیسانسش را هم گرفت. البته کسانی که در سازمان بودند، شغل داشتند و کار میکردند؛ مثلا سعید محسن مدیرکل تاسیسات وزارت کشور بود. با این همه، اعضای سازمان شغل خود را رها میکردند تا انقلابی حرفهای شوند؛ همان توصیفی که در جزوه «مبارزه چیست؟» نوشته نیک بین رودسری (عبدی) آورده شده بود. این جزوه هم برگرفته از جزوه «چه باید کرد؟» نوشته «لنین» بود که درباره پیشاهنگ نوشته شده بود. بچه ها خارج از جزوه هایی که سازمان مینوشت، مطلب دیگری نمیتوانستند بخوانند.
آیا سازمان در سال ۵۴ دفعتا مارکسیست شد؟
بسیاری از آقایان از جمله آقای هاشمی رفسنجانی از اتفاقات سال ۵۴ سازمان، تعبیری دارند که واقعیت ندارد؛ آن هم اینکه در سازمان، «کودتا» شد اما کودتایی در کار نبود چون اگر کودتا بود، کسانی که در زندان تغییر ایدئولوژی دادند را میخواهیم چگونه توجیه کنیم؟ من اینجا صحبتی را از بهمن بازرگانی نقل میکنم؛ بهمن بازرگانی در مصاحبه ای گفت برای اولین بار که جزوه تضاد مائو را خواندم، سوالی به ذهنم رسید و به محمد حنیفنژاد گفتم اگر ما همانند انقلابیهای ویتنام یا کوبا باشیم و مسلمان هم نباشیم، آیا مبارزه میکنیم؟ محمد گفت بله. من هم گفتم چه ضرورتی دارد که در چارچوب اسلام مبارزه کنیم؟ محمد هم گفت که الان جای این بحثها نیست. فعلا باید فکر و ذهنمان را صرف مبارزه کنیم. همین برخوردها باعث شد که...
جرقه مارکسیستشدن سازمان زده شود.
بله جرقه زده شود؛ بهمن بازرگانی میگفت وقتی به زندان رفتم، دیگر مارکسیست شده بودم؛ حتی میگفت همان زمان که کتاب های مهندس بازرگان یا دیگران را خواندم و عضو سازمان شدم، اگر چریکهای فدایی سراغ من می آمدند تا عضوگیری کنند، من عضو چریک ها میشدم.
یعنی کتابهای آقای بازرگان سرانجام باعث سوق پیداکردن سازمان به سمت مارکسیسم شد؟
ببینید! مهندس بازرگان کتابی داشت به نام راه طی شده که جذاب ترین کتاب وی برای جوانان و تیپ دانشجویان بود. کتاب راه انبیا راه بشر که متن آن را خود حنیف نژاد نوشته بود، و کتاب های اقتصاد به زبان ساده و شناخت و حتی جزوه کوچک مبارزه چیست همه مبتنی بر مارکسیسم بود و آن را برای خودشان علم مبارزه می دانستند. راه طی شده می گوید که راه انبیا، توسط مبارزین و دانشمندان هم طی شده است.
در حقیقت یک راه سومی را معرفی می کند.
بله. با این حال برخورد مهندس بازرگان با ایدئولوژی سازمان بسیار تند بود. این برخورد بازرگان به طور مفصل توسط تقی شهرام شرح داده شده است.
به طور مشخص موضع آقای بازرگان نسبت به سازمان چه بود؟
میگفت من حمایت میکنم اما معتقدم شما(اشاره به افراد سازمان) بیشتر گرفتار افکار کمونیستی هستید. مهندس بازرگان در نفی ایدئولوژی سازمان دو کتاب نوشت؛ یکی «بعثت و ایدئولوژی» و دیگر «علمیبودن مارکسیسم».
شما گفتید که امثال سعید محسن یا تراب حق شناس درعقیده، افراد مذهبی بودند. موضع چنین افرادی در مقابل اظهارات بهمن بازرگانی چه بود؟
ببینید! این ها نسبت به مبارزین مارکسیست در کل دنیا دچار کُمپلکس(احساس حقارت و نیاز) بودند؛ عبدی این کمپلکس را برای اینها حل کرد. عبدی مطالعاتش در مقایسه با دیگران بیشتر بود؛ برای همین وقتی جزوه مبارزه چیست را منتشر کرد، مسائل بسیاری از این جزوه بیرون آمد. مثلا راجع به اینکه آیا قرار و وعده شما با فرد دیگری دیر شود، مهم تر است یا نماز قضا شود؟ در کتاب مبارزه چیست، بحثی وجود دارد به نام «خودسازی». در این بحث تاکید شده باید تا زمانی به خودسازی (نماز، روزه، عبادت و...) توجه کرد که به مبارزه ضربه وارد نشود. با استناد به همین گفته، تقی شهرام و ناصر جوهری مارکسیست شدن را توجیه می کردند.
یعنی همه چیز از صفر تا صد، مبارزه شد؟
همه چیز مبارزه شد! سعید محسن و بقیه هم که مذهبی بودند، در برابر نیکبین، احساس حقارت میکردند. در حقیقت این نیکبین عبدی بود که داشت محمد حنیف نژاد و سعید محسن را تربیت میکرد. وقتی نیک بین از سازمان جدا شد، رسوبات مارکسیستی در ذهنش بسیار بیشتر از بقیه بود.
گفته میشود دلیل جداشدن عبدالرضا نیک بین رودسری از سازمان، ابتلای وی به بیماری صرع بوده است. حقیقت دارد؟
بله؛ یک نوع صرع خفیف داشت اما بیشتر ازدواج و زندگی خصوصیاش در جدایی وی تاثیر داشت؛ به این معنی که جداشدن عبدی از سازمان، با ازدواجش همزمان شد و همین مساله بدبینی شدید حنیف نژاد به امر ازدواج را فراهم کرد. وقتی نیکبین از سازمان جدا شد، یکی برگشت گفت همه اطلاعات در اختیار وی بوده و هیچ کسی به اندازه او مطالعه و اطلاعات نداشته است؛ آیا نباید او را ترور کرد؟ در آن جلسه عکسالعمل حادی نسبت به پیشنهاد آن فرد بروز کرد. در زمان «رضا رضایی» یک قرار نانوشته ایجاد شد مبنی بر اینکه، کسی که بخواهد از سازمان جدا شود، از ابتدا باید تکلیف خود را روشن کند؛ در غیر این صورت، چون اطلاعاتی دارد، احتمال گیر افتادن و اینکه بخواهد خاطراتش را بنویسد، زیاد است؛ بنابراین باید قبل از جداشدن از سازمان، حذف شود.
پس از جداشدن عبدی از سازمان، گروه های مختلفی در سازمان ایجاد شد. مثلا گروه ایدئولوژی یا مطالعات روستایی. علی باکری(با نام مستعار سازمانی بهروز) چون رشتهاش شیمی بود، مسئول گروه «انفجار و عملیات» شد. اینها بچه مسلمانانی بودند که جامعه هم آن ها را با عنوان سلمان و مقداد و ابوذر میشناخت. جریان روشنفکری مارکسیسم -که فقط مبتنی بر شعار و خواندن دو، سه مقاله بود- پس از ضربه به حزب توده، جریان بسیار محدودی شد که البته در دانشگاهها غلبه پیدا کرد و تبدیل به رودخانهای عظیم شد؛ در کنار آن هم جوی باریکی از جریان مذهبی وجود داشت. پس از دستگیری مجاهدین(ضربه شهریورماه سال ۵۰) و فعالیتهای حسینیه ارشاد، آن جوی باریک به رودخانهای بزرگ تبدیل شد؛ در حقیقت تفکر اسلامی تقویت شد. همزمان با این، تقی شهرام و مجتبی طالقانی عنوان می کنند که مذهب دیگر برای مبارزه، کششی ندارد. تقی شهرام در دیدارش با آیتالله طالقانی میگوید که مذهب دیگر نمیتواند مبارزه را بِکِشد.
این صحبت تقی شهرام، بعد از اعلام عمومی سازمان مبنی بر گرایش به سمت مارکسیسم بود؟
هنوز اعلام عمومی نشده بود اما داخل سازمان تغییر ایدئولوژی صورت گرفته بود. سازمان با آیتالله بهشتی، آیتالله طالقانی، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای لاهوتی در ارتباط بود و مساله تغییر ایدئولوژی را با این ۴ نفر مطرح کرده بود. از همه این ها به سازمان نزدیکتر، آقای هاشمی رفسنجانی بود. همه این ۴ نفری که نام بردم، به درخواست کمک سازمان، دست رد زدند. تقی شهرام معتقد بود که نفوذ آیتالله بهشتی روی بقیه، باعث استنکاف در کمکرسانی شد.
صحبت تقی شهرام درباره نفوذ آیتالله بهشتی روی بقیه، تاچه اندازه مستند بود؟
صحبت خودش بود؛ وحید افراخته در تکنویسی بازجوییهای خود درباره تقی شهرام، تصریح کرد که تقی شهرام میخواست دکتر بهشتی هم ترور شود اما به طور نامحسوس، مثلا به شکل تصادف چون نمی خواستند این اتفاق(ترور بهشتی) علیه سازمان، انعکاس داشته باشد.
برای ترور آیتالله بهشتی برنامه داشتند؟
بله؛ داشتند آماده می شدند. آن کاری که تقی شهرام و بقیه می خواستند در سال ۵۴ انجام دهند(اشاره به ترور آیت الله بهشتی) ۷ تیرماه سال ۶۰ توسط رجوی انجام شد. بهرام آرام در دیدارش با هاشمی رفسنجانی میگوید که دشمن ما مشترک است(اشاره به رژیم شاه) و شما باید به ما کمک کنید که آقای هاشمی این درخواست را رد می کند. پس از این، آقای هاشمی سفر دور دنیا رفت؛ اول به لبنان رفت. خود آقای هاشمی میگوید وقتی تراب حق شناس را در بیروت دیدم، از موضع نفاق با من برخورد کرد یعنی خود را مسلمان جلوه داد اما من میدانستم که مارکسیست شده است.
شما گفتید که بیشترین کمک و نزدیکی به سازمان، از سوی آقای هاشمی بود. شکل کمکهای وی به سازمان چگونه بود؟
آقای هاشمی چو انداخت که امام گفته باید به سازمان کمک کنیم. من(احمدرضا کریمی) به خانه آقای هاشمی رفتم و گفتم که امام مخالف ایدئولوژی سازمان است.
دیدارتان با آقای هاشمی در چه سالی بود؟
سال ۵۱. ما به آقای هاشمی گفتیم که شما چرا این طور گفتید(اشاره به اینکه چرا چو انداختید که امام گفته باید به سازمان کمک کنیم) آقای هاشمی گفت که ما از امام استفتاء کردیم، ایشان هم فرمودند به خانوادههایی که فرزندانشان دارند در چارچوب اسلامی مبارزه میکنند، کمک شود. آقای هاشمی بر اساس این استفتاء اینگونه برداشت کرده بود که امام طرفدار سازمان است و گفته که باید به سازمان کمک شود. آقای هاشمی در زندگینامهاش به نامهای اشاره میکند که برای امام نوشته است.
آقای هاشمی در این نامه با علم به اینکه مسعود و مجید احمدزاده و امیرپرویز پویان مارکسیست بودند، میگوید که اخیرا گروهی را از بین بردند(اشاره به چریکهای فدایی خلق) که اهل تهجد و مورد تایید علما بودند. یعنی اینکه مسعود و مجید فرزندان طاهر احمدزاده(از چهرههای اسلامی نزدیک به تقی شریعتی در کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد) هستند.
یعنی آقای هاشمی با علم به اینکه میدانست این ها مارکسیست شدهاند، اما از آنها با عنوان مسلمان که مورد تایید علما هستند یاد میکرد؟
آن زمان در سازمان مجاهدین، هنوز کسی مارکسیست نشده بود؛ کسی هم از اخبار درون زندان خبری نداشت؛ چون قرار بود مارکسیستبودن اینها به بیرون درز نکند؛ حتی مسعود رجوی که مارکسیست شده بود، برای پیش نماز، میایستاد! اما همه میدانستند که چریکهای فدایی مارکسیست-لنینیست هستند. در بهمن ماه سال ۵۰ حسین روحانی در نجف دیداری با امام داشت. سازمان از این دیدار چه هدفی را دنبال میکرد؟ حسین روحانی، جزوه شناخت را نوشته بود. حسین روحانی ۶ یا ۷ جلسه نزد امام رفت. امام درباره این دیدار گفتند که اظهارات حسین روحانی روی نزدیکان من مثل سیدمحمود دعایی تاثیر گذاشت. امام با مضمون کتابهای سازمان مخالف بودند؛ امام این مساله را فقط به خود حسین روحانی گفت؛ هیچ کسی حتی محمود دعایی از این اظهار نظر خبر نداشت. امام نمیخواست از زبانش چنین نقل قولی پخش شود چون هنوز معلوم نبود، این جریان(اشاره به سازمان مجاهدین) میخواهد چه کار کند و به کجا برسد.
امام با روش مبارزه مسلحانه هم موافق نبود. امام به حسین روحانی گفت شما به فرض یک نفر را هم کشتید اما در کنار آن یک نفر، ۱۰ نفر انسان پاک و تمیز اعدام میشوند؛ پس این روش مبارزه بیفایده است. امام معتقد بود با سنجشِ هزینه فایدهِ روش مسلحانه، موفقیت بیرون نمی آید. امام به لحاظ ایدئولوژی هم با حسین روحانی به مشکل برخورد؛ مثلا به روحانی گفت شما «معاد» را ادامه همین جهان اما با تغییر کیفی بسیار بزرگ، میدانید؛ یعنی تطور و تحول طبیعت و این همان حرف دکتر تقی ارانی(تقی ارانی در دوران رضاخان زندانی بود اما گروه پیرو وی، در مهرماه سال ۱۳۲۰، دست به تشکیل حزب توده زد) است.
امام میگفتند اگر من جریانی را تایید کنم که آدم میکُشد، اگر یک روز هم یکی از ماها کشته شد، در واقع من حرکت آن جریان را تایید کردهام. دکتر شریعتی میگفت کسانی که به نام اسلام آدمکشی میکنند، آدم کشی به جریان خودشان هم سرایت خواهد کرد و همین اتفاق هم در سازمان اتفاق افتاد. آقای «محمد مدیرشانهچی» از اعضای بازاری جبهه ملی، در سال ۵۰ می گفت که هیچ جریان سیاسی در ایران پا نخواهد گرفت مگر اینکه در راس آن آقای خمینی قرار بگیرد. تیپهای این شکلی هم در جبهه ملی کم نبودند.
پس با توجه به اظهارات شما، جریان مارکسیستشدن سازمان ابتدا از زندان آغاز شد؟
بله؛ بهمن بازرگانی، علیرضا تَشَیُد و حسین آلادپوش و مانند اینها در زندان به شدت تحت تاثیر مارکسیسم قرار گرفتند.
آیا سازمان مجاهدین با ساواک در ارتباط بود؟
روابط سازمان با ساواک به سال ۵۴ به بعد بازمیگردد؛ قبل آن هم ارتباطات مدیریتشدهای وجود داشت. سازمان، ساواک را مدیریت میکرد.
سازمان، ساواک را مدیریت میکرد!؟
بله؛ رژیم میخواست یک طرح کثیف تروریستی جعلی را پیش ببرد مبنی بر اینکه عده ای را در زندان بکُشد و بگوید اینها میخواستند فرار کنند. کاظم رجوی برادر مسعود رجوی، از این مساله اطلاع داشت؛ کاظم رجوی اگر آدم بود باید قبل از نجات جان برادرش، در دنیا افشاگری میکرد؛ چون حقوقدان بود و بعدها هم پس از انقلاب، نماینده حقوق بشر در شورای ملی مقاومت شد. رژیم در این طرح -این طرح، در صورت دستگیرنشدن بهمن نادریپور معروف به تهرانی در زمان جمهوری اسلامی، افشا نمی شد- میخواست در انتقام ترور مقامات رژیم در بیرون از زندان، مانند «سرتیپ زندیپور» رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری، «علینقی نیکطبع» بازجوی کمیته مشترک، افسر فرمانده گارد دانشگاه صنعتی «آریامهر» و «عباسعلی شهریاری» نفوذی ساواک در حزب توده، عدهای از افراد سازمان در زندان را بکشد. «پرویز ثابتی» مدیرکل اداره سوم ساواک هم در خاطراتش میگوید که با برادر مسعود رجوی، پیش از آنکه به خارج برود، دوست بوده است.
برادر رجوی میخواست مسعود زنده بماند که بیاید بیرون و بشود رهبر سازمان مجاهدین؟
خیر؛ اصلا سمت این تحلیلها نروید؛ فقط میخواست مسعود زنده بماند. اطلاع برادر رجوی از این توطئه، توسط وحید لاهوتی مطرح شد که در مجله رسمی سازمان هم انتشار یافت و مطلقا هم تکذیب نشد. از این توطئه، فقط آدم هایی که برای ساواک، بسیار بسیار خاص بودند باید اطلاع پیدا می کردند.
رژیم چرا میخواست دست به کشتن افراد سازمان مجاهدین در درون زندان بزند؟
رژیم میخواست به افراد سازمان که بیرون از زندان بودند، طوری وانمود کند که گویی افراد سازمان در درون زندان، عمدا کشته شدهاند اما در روزنامه ها گفتند که اینها در حین فرار از زندان، کشته شدهاند. در حقیقت رژیم قصد داشت از افراد سازمان در بیرون از زندان، زهر چشم بگیرد.
این وقایع در اصل در بهار سال ۵۴ رخ داد؟
بله.
پس اینکه گفته شد افرادی مانند بیژن جزنی یا عباس سورکی در حین فرار از زندان تیر خورده و کشته شدند، دروغ بود؟
بله دروغ بود. این طرح(کشتن اعضای سازمان در درون زندان) یک طرح فوق سری بود که هیچ کسی نباید از آن خبردار میشد؛ اصولا در ترور، افراد کمی باید خبردار شوند. افراد سازمان را با چشم بسته از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند و از آنجا با مینیبوس، به یکی از تپههای محوطه زندان اوین بردند و همانجا تیرباران کردند؛ ۹ نفر تیرباران شدند و رجوی هم قرار بود نفر دهم باشد که توسط برادرش نجات یافت.
داشتید درباره روابط سازمان با ساواک صحبت میکردید.
مسعود رجوی در زندان اوین تقاضا کرد با عضدی و رسولی(از مقامات ساواک) دیدار کند. مسعود در این دیدار گفت طبق اطلاعاتی که به ما رسیده، قرار است در زندان قصر اغتشاشاتی شود؛ ما دوست نداریم بچههایمان با نگهبانان و زندانبانان درگیر شوند. مسعود، پیشنهاد میدهد ما یک نفر را داریم که سن بالایی دارد و پختهتر از بقیه است و میتواند این جریان را طی دو روز جمع کند. این آدم را به زندان قصر منتقل کنید. این فرد پخته محمدرضا سعادتی بود! سعادتی به دلیل سن بالاتر و داشتن تواناییهای لازم در انجام حرکتهای ضد انشعابی، به بهانه آرامکردن محیط زندان و جلوگیری از اغتشاش، با اصرار رجوی و با دستور ساواک، به اوین منتقل شد.
یعنی خود ساواک خبر نداشت که قرار است در زندان قصر اغتشاش شود؟
اصلا اغتشاشی در کار نبود! ماجرا از این قرار بود که در زندان اوین، به رجوی خبر دادند که لطفالله میثمی مشغول جمعکردن بچههای سازمان مجاهدین، در اطراف خود است؛ یعنی دارد در مقابل تشکل رجوی، تشکل دیگری راه میاندازد. افراد سابقهدار سازمان از قبیل «خداییصفت» و «حسین ابریشمچی» جذب میثمی شده بودند؛ رجوی تصمیم گرفت با فرستادن سعادتی به میان آنها، جریان اطراف میثمی را جمع کند.
چگونه؟
از طریق گفتگو با تک تک بچهها، دادن خط جدید سازمان به آنها و همچنین ارائه تحلیل رجوی از تغییر ایدئولوژی سازمان که در ۱۲ ماده صادر شده بود.
چرا رجوی، خود شخصا اقدام نکرد؟ چرا برای خالیکردن اطراف میثمی، دست به دامان سعادتی شد؟
رجوی خود را در سطح خدا میدانست! خدا میآید پایین با مردم حرف میزند!؟ رجوی از همان قدیم، در پی جایگاهی عجیب و غریب برای خود در سازمان بود. رجوی اصلا در شان خود نمیدید که بخواهد با زندانیهای معمولی حرف بزند.
برای ساواک سوال نمیشد که چرا سعادتی باید برای رفع اغتشاش، مامور شود؟
ساواک معتقد بود که افرادی مانند مسعود رجوی و بیژن جزنی، خواهان ایجاد فضای آرام برای گذراندن بدون حاشیه دوران محکومیت خود در زندان هستند؛ حتی ساواک گاهی با چنین افرادی مشورت میکرد؛ مثلا در انتقال برخی زندانیها به مشهد یا شهرهای دیگر، از اینها مشورت میگرفت؛ برای همین هم در شهرهایی مانند مشهد و شیراز، تغییر ایدئولوژی رخ داد اما در تهران نَه؛ چون در تهران فردی به نام مسعود رجوی وجود داشت که جلوی این جریانات را میگرفت. بهمن بازرگانی، بالاترین رده سازمان مجاهدین در زندان -که در دورهای، مسئول شخص مسعود رجوی هم بود- مارکسیست شده بود؛ رجوی به بازرگانی میگفت، نمازت را فعلا جلوی دیگران بخوان!
افرادی که اطراف لطفالله میثمی جمع شده بودند، گرایش اسلامی داشتند؟
بله؛ آن زمان همه اسلامی بودند، جز کسانی که طی اعلامیه سال ۵۴، تغییر ایدئولوژی خود از اسلام به مارکسیسم را رسما اعلام کردند.
رجوی رسما تغییر ایدئولوژی خود را اعلام نکرد. یعنی رجوی مسلمان ماند؟
بله؛ رجوی مسلمان ماند؛ وقتی فردی «اشهدان لااله الا الله» میگوید، یعنی مسلمان است...
گفته میشد که رجوی مارکسیست شد اما برای اینکه ببیند فضا چگونه پیش میرود، تظاهر به مسلمانی کرد.
این حرف مستند نیست. ببینید رجوی و امثال رجوی، به اسلامی اعتقاد داشتند که میگفتند باید خودمان آن را بسازیم! هر گروهی، در هر جای دنیا، وقتی میخواهد مبارزه کند، بر مبنای یک ایدئولوژی مبارزه میکند؛ آن ایدئولوژی یا ملیت است یا مثلا مارکسیسم اما اینها(مجاهدین) تنها گروه در تمام دنیا بودند که اعلام کردند ما خودمان، ایدئولوژی میسازیم! یعنی میگفتند ما مسلمانیم اما هیچ یک از قرائتهایی که از اسلام میشود را قبول نداریم؛ میگفتند اسلام ما اسلامی است که مقدمه واجب آن، مارکسیسم است!!
این حرف رجوی بود؟
این خطی بود که نیکبین رودسری(عبدی) در سازمان به راه انداخت؛ رجوی، موسی خیابانی و بقیه افراد سازمان هم قائل به این خط بودند.
آقای کریمی! به فعالیت سازمان پس از انقلاب اسلامی بپردازیم. شاید بهتر باشد درباره «خط ترور» که سازمان مجاهدین پس از ۳۰ خردادماه سال ۱۳۶۰، یعنی پس از عزل بنیصدر دنبال کرد، صحبت کنیم. اساسا چه شد که سازمان پس از ماجرای عزل بنیصدر، به سمت ترور شخصیتها رفت؟
زمانی که انقلاب شد، سازمان مجاهدین حداکثر ۱۵۰ نفر عضو داشت. عنوان سازمان مجاهدین خلق ایران، عنوانی بود که مردم و نیروهای مذهبیِ مشارکت کرده در انقلاب، به آن حساسیت داشتند؛ ماجرای سال ۵۴ که ایجاد شد(ماجرای تغییر ایدئولوژی سازمان از اسلام به مارکسیسم) مجاهدین در ذهن مردم مُردند. سازمان این را میدانست؛ سازمان از درون زندان ۲ تشکیلات مرکزی ایجاد کرد؛ یکی تشکیلات مخفی و دیگری علنی. در تشکیلات علنی، یک رهبری سه نفره به نامهای مسعود رجوی، موسی خیابانی و عباس داوری وجود داشت که بعدها وقتی محمدرضا سعادتی، سر قضیه جاسوسی برای شوروی دستگیر شد، به صورت نمادین به جای داوری به عنوان نفر سوم سازمان قرار گرفت؛ این جایگزینی به شکل نمادین بود و داوری همچنان مسئولیتهای قبلی خود در سازمان را داشت. سعادتی زمانی که در زندان بود، اطلاعات مربوط به استراتژی و تاکتیک سازمان به وی منتقل نمیشد؛ یعنی سعادتی ضرورتا خبر نداشت و نمیدانست که فاز نظامی سازمان آغاز شده است. برای همین جا خورد و نامهای را به مادر رضاییها و رهبران سازمان نوشت.
ورود به فاز نظامی، توسط چه فرد یا گروهی در سازمان کلید زده شد؟
ورود به فاز نظامی از همان ابتدای انقلاب کلید زده شد. وقتی یک کمیته مرکزی مخفی شکل میگیرد، برای چه درست می شود؟ مسئولیت این کمیته و شبکه مخفی با «علی زرکش» و «مهدی افتخاری» بود؛ این شبکه مخفی قصد داشت عناصری که هنوز نظام جدید(اشاره به جمهوری اسلامی) ماهیت دقیقشان را نمیشناخت و به آن ها اعتماد داشت را در نهادهای حساس نفوذ بدهد. کسی که کار مسالمتآمیز انجام میدهد، در جایی نیروی نفوذی نمیفرستد. این نیروهای نفوذی مانند جواد قدیری یا اطلاعاتی بودند، یا عملیاتی. اینگونه نبود که سازمان به یکباره و دفعتا وارد فاز نظامی شده باشد؛ یک شبه که چنین تصمیماتی گرفته نمیشود. محمدرضا صمدی کلاهی، عامل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و مسعود کشمیری کسانی بودند که مسئول مستقیمشان در سازمان، مهدی افتخاری بود؛ مسئول فرار بنیصدر هم همین مهدی افتخاری بود.
از برنامه نفوذ سازمان در نهادها در ابتدای انقلاب صحبت کردید؛ کدام نهاد یا نهادها، مورد نظر سازمان بودند؟
اولین مورد نفوذ سازمان، در دادگاههای انقلاب بود. دو نفر بودند که دادگاههای انقلاب را اداره میکردند، یکی «نادر رفیعینژاد» و دیگری «رضا خاکزاد»؛ این دو نفر از اعضای سازمان بودند. در ابتدای انقلاب، حاج مهدی عراقی رئیس زندان قصر شد و عزت شاهی(مطهری) هم معاونت وی را به عهده گرفت. یک قسمتی از زندان قصر را به ساواکیها و مقامات رژیم پهلوی اختصاص داده بودند؛ افراد سازمان، این بخش را از دیگر بخش های زندان جدا کردند و مسئولیت آن را به عهده گرفتند؛ نام این بند جداگانه را هم «بند صفر» گذاشتند. رئیس این بند، محمدرضا سعادتی بود.
در اواخر اردیبهشت سال ۵۸ به شورای انقلاب خبری رسید مبنی بر اینکه ۸ نفر ساواکی در این بند خودکشی کرده اند؛ یکی از آدم های سازمان به حاج مهدی عراقی گفت که این ها از سر ناراحتی وجدان، خودکشی کردند! حاج مهدی عراقی باور نکرد و نظرش را به شورای انقلاب انتقال داد و گفت که در این بند دارد شکنجه اتفاق می افتد.
در حقیقت سعادتی، نفوذی سازمان در بند صفر زندان قصر بود.
خیر؛ همگی علنا میدانستند که سعادتی متعلق به سازمان است. آن زمان چندان سازمان را از خود جدا نمیدانستند.
داشتید درباره گفتگو میان مهدی عراقی و شورای انقلاب صحبت می کردید.
آقای خلخالی حاکم شرع مجاهدینی ها، حرف عراقی را گوش کرد. یک صحبت هم درباره دادگاه های انقلاب و عملکرد آقای خلخالی داشته باشم؛ اینکه می گویند حکم همه اعدام ها را ظرف چند دقیقه صادر میکردند، همه این ها با هدایت افراد مجاهدین انجام میشد.
اینجا سوالی پیش میآید؛ شما می فرمایید دو نفر از اعضای سازمان در دادگاه های انقلاب نفوذ و در صدور حکم اعدام علیه سران رژیم پهلوی نقش اصلی را داشتند و همچنین در زندان قصر، مسئول بند سران رژیم به عهده سازمانی ها بوده است.
سازمان مجاهدین از این مسئولیت ها و نقش ها چه هدفی را دنبال می کرد؟
اسرار سازمان که ساواکی ها از آن اطلاع داشتند، نباید افشا می شد.
مثل رحیمی و نصیری؟
سازمان در اعدام سریع این ها نقش داشت اما منظور من به طور مشخص، دیگران است.
حسن پاکروان و ناصر مقدم؟
این ها که زود اعدام شدند؛ در رفاه اعدام شدند.
حسن پاکروان و ناصر مقدم در ۲۲ فروردین سال ۵۸ اعدام شدند.
بله؛ درست می فرمایید. آقای نراقی که الان هم دفتر وکالت دارد، سمپات مجاهدین بود؛ مجاهدین وی را نماینده دادستان کرده بودند. نراقی صدای جذابی داشت؛ با همکاری نراقی کیفرخواست ها را تنظیم میکردند؛ فقط به نام خدا و به نام خلق ایران را نداشت...
داشتید درباره واکنش مهدی عراقی به مساله خودکشی ها در بند صفر و عکس العمل شورای انقلاب صحبت میکردید.
آقای بنیصدر و آقای بهشتی از اعضای شورای انقلاب با هم، بند صفر را منحل کردند. تکلیف شد که مسئولین بند صفر که همگی از سازمان مجاهدین بودند، از زندان بروند و تاکید شد که این بند در اختیار حاجی عراقی قرار بگیرد. افراد سازمان که از زندان بیرون آمدند، جزوه هایی را با امضای «قضات و بازپرسان سابق دادگاه انقلاب مرکز» منتشر کردند. نشریه مجاهد(ارگان مطبوعاتی سازمان مجاهدین) هم حملات خود علیه شورای انقلاب و دادگاه انقلاب، با این عنوان که این ها می خواهند سران رژیم سابق را نجات دهند را آغاز کرد. بلافاصله پس از این اتفاقات، حضرت امام دست خطی را به آقایان بنی صدر و بهشتی دادند. امام در این دست خط خطاب به آقای «مهدی هادوی» دادستان کل انقلاب نوشتند که جز در دو مورد، دادگاه انقلاب حق اعدام ندارد؛ یکی اینکه کسی شخصا خودش فرد دیگری را با گلوله کشته باشد و دومی اینکه کسی، زیر شکنجه فردی را به قتل رسانده باشد. در حقیقت اعدام ها محدود به همین دو مورد شد.
بنابراین شما فرمودید که یکی از دلایل نفوذ اعضای سازمان در دادگاه ها و صدور حکم علیه سران رژیم پهلوی این بود که آن ها(سران رژیم پهلوی) اسرار سازمان را فاش نکنند.
بخشی از علت میتوانست این باشد؛ بخش دیگر به نگاه مجاهدین بازمیگشت. اینها در اطلاعیههای خود اعلام میکردند باید کلیه اعضای ساواک که بالغ بر ۶ هزار نفر می شدند، حتی کارمندان معمولی ساواک، اعدام شوند؛ یا مثلا می گفتند کلیه وابستگان به «حزب رستاخیز» باید اعدام شوند. نگاه سازمان مجاهدین این بود که هر کسی عضو سازمان نیست، باید از بین برود. فردی مثل «محمدی گرگانی» که در دورهای، مسئول آموزش سازمان بود، به رجوی میگفت: «شما میخواهید سازمان را جای خدا بگذارید؟ ما با حنیفنژاد و بقیه چنین قراری نداشتیم»؛ برای همین هم محمدی گرگانی به دستور رجوی بایکوت شد. قضات وابسته به سازمان با اخراج از دادگاه های انقلاب، با انتشار مطالبی، علیه قضاتی که جای آن ها را گرفته بودند، مثلا به قول خودشان افشاگری می کردند؛ مثلا می گفتند چرا فقط جاسوسی برای شوروی را دستگیر می کنید؛ چرا جاسوسی برای آمریکا را دستگیر نمی کنید. برای همین حرف ها، عباس امیرانتظام از اوین به قزل حصار منتقل شد؛ چون میدانستند سازمان مجاهدین نسبت به امیرانتظام بسیار کینه دارد.
از ترس اینکه مبادا سازمان امیرانتظام را بکشد، به قزل حصار منتقلش کردند.
بله.
یک سوال ذهن من را به خود مشغول کرده؛ شما در جایی فرمودید که دو نفر از اعضای سازمان، کل فرایندهای دادگاههای انقلاب را در دست داشتند. این دو نفر یا امثال این دو نفر، چگونه اینقدر راحت در چنین نهادهایی حضور داشتند؟
ابتدای انقلاب چندان حساسیتی روی افراد سازمان وجود نداشت. البته در روزهای اولیه انقلاب، غفلت های زیادی صورت می گرفت. من در زندان لویزان بودم که آنجا را آقای غرضی اداره می کرد؛ یک زمان در یک جمعی، معاون آقای غرضی گفت که راستی می دانید مقر مرکزی جنبش(اشاره به سازمان مجاهدین) کجاست؟ من گفتم خیر؛ گفت: بنیاد پهلوی، نزدیک میدان ولیعصر. من گفتم: بنیاد پهلوی که دیوار به دیوار سفارت عراق است؟ گفت: بله. در ابتدای انقلاب، فضا طوری بود که امثال آقای غرضی هم باورشان نمیشد که سازمان مشغول ایجاد رابطه ارگانیک با عراقیها باشد.
مگر بخش عمدهای از درگیری نیروهای مکتبی(نیروهای نزدیک به امام) و اعضای سازمان مجاهدین، به پیش از انقلاب و دوران زندان بازنمیگشت؟ چطور این خوشبینی نسبت به سازمان وجود داشت؟
درگیر بودند اما سازمان را در این حد نمیدیدند که بخواهند برای عراقیها جاسوسی کنند. این ها را آدم های سادهای میدیدند که در اعتقادات خود منحرف شدهاند. در مجموع باید بگویم که سازمان از ابتدای انقلاب، مشغول فرستادن نفوذیهای خود در نهادها و سازمانهای مختلف بود. محمدرضا کلاهی مسئول برگزاری جلسات حزب جمهوری اسلامی بود؛ مسعود کشمیری، مسئول امنیت کشور بود! کشمیری یک آدم ساکت و منظمی بود؛ نماز که میخواند، اشک از چشمانش میریخت. یک چنین آدمی(اشاره به کشمیری) میآید و مسئول مبارزه با سازمان مجاهدین میشود!
سابقه کشمیری در سازمان چه بود؟
کشمیری پیش از انقلاب، از داخل زندان اعلام کرده بود که من دیگر با سازمان ارتباطی ندارم. همه نفوذیهای سازمان، از این جور حرفها به نزدیکان خود میزدند. حساسترین نفوذی سازمان، «جواد قدیری» بود. قدیری در اطلاعات سپاه بود و در زمانی، مسئولیت گزینش اطلاعات سپاه را به عهده داشت.
پس امثال کشمیری خود را منفک از سازمان نشان میدادند اما در اصل یکی از عناصر سازمان بودند.
بله؛ سازمان هم خودش را مظلوم جلوه میداد؛ همواره میگفت ما برای انقلاب اعدامی و کشته دادیم اما انقلابیها و کمیتهایها ما را آزار و اذیت میکنند.
برگردیم به خط ترور شخصیتها که از ششم تیرماه ۱۳۶۰ با ترور آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر آغاز شد. این خط به انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی و پس از آن، انفجار در دفتر نخستوزیری رسید. گفته شد که سازمان میخواست با حذف فیزیکی چهرههایی مانند آیتالله خامنهای، آیتالله بهشتی، حجتالاسلام الله باهنر و رجایی، نظام را در اصطلاح «بدون سر» کند.
بله دقیقا؛ این تعبیر رجوی در جمعبندی سالانه سازمان بود. رجوی میگفت هدف ما در عملیات هفتم تیر، بیآینده کردن رژیم(نظام) جمهوری اسلامی بود؛ یعنی دیگر کسی باقی نماند تا رژیم(نظام) را اداره کند. میگفت ما باید کار خود را با یک عملیات بزرگ آغاز میکردیم. البته اینها هیچگاه به طور رسمی اعلام نکردند که انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی کار ما بوده است. تتمه راهبرد بی آیندهکردن رژیم، در انفجار دفتر نخست وزیری در هشتم شهریورماه اجرا شد.
جمعبندی سالانه سازمان که به آن اشاره کردید، چه زمانی بود؟
یک سال پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰(روز عزل بنی صدر). کشمیری پس از انقلاب ایدئولوژیک سازمان در بهار سال ۶۴، برای مسعود و مریم رجوی نوشت: «السلام علیک یا مسعود، السلام علیک یا مریم؛ انی سلم لمن سالمکم!» یک چیزی شبیه زیارت عاشورا؛ فقط مریم و مسعود مخاطب بودند!
پس از حادثه هشتم شهریورماه سال ۱۳۶۰، آیا خط نفوذ سازمان مجاهدین در نهادها برای انجام عملیات تروریستی، ادامه پیدا کرد؟
عملیات نفوذ ادامه پیدا کرد اما نَه صرفا برای ترور؛ بلکه برای کسب اطلاعات. کارویژه اصلی این نفوذی ها، کسب اطلاعات، انتقال اطلاعات و کمک کردن به زمینه های تبلیغاتی سازمان بود.
چگونه؟
پس از ترور کچویی در ۸ تیرماه سال ۱۳۶۰، آقای لاجوردی پاسدارهای قدیمی اوین را به کلی تغییر داد و از سه نقطه پاسدار جدید جذب کرد.
چون دیگر به پاسدارهای قدیمی اعتمادی وجود نداشت؟
بله. آقای کروبی یک سری پاسدار جوان از الیگودرز آورد؛ آقای «نادی نجف آبادی» از نجف آباد پاسدار آورد که سن برخی از آن ها بسیار بالا بود؛ یک سری بسیجی هم که تعدادشان کم نبود را آقای موسوی تبریزی که دادستان کل انقلاب بود، از تبریز آورد. این سه جمع، پاسداران اداره کننده زندان اوین شدند...
بحثمان دارد منحرف میشود؛ داشتیم درباره خط نفوذ که فرمودید سازمان، پس از ۸ شهریور برای کسب اطلاعات در نهادها ایجاد کرد، صحبت میکردیم.
یکی از چهرههای بزرگ قضایی آن زمان، محافظی داشت که همه قرائن نشان می داد آن محافظ، نفوذی سازمان است.
محافظ کدام شخصیت بود؟
آقای محمدی گیلانی. این محافظ، دوست کاظم افجهای(قاتل شهید کچویی) بود و افجه ای در مدرسه ای که با هم بودند، پشت سر این محافظ نماز میخوانده. من به یکی از مسئولین گفتم که شواهد و قرائن نشان می دهد این محافظ، به لحاظ رتبه سازمانی، از امثال افجه ای هم بالاتر است؛ آن مسئول می دانید به من چه گفت؟ گفت اگر نفوذی بود که تا الان آقای محمدی گیلانی را زده(ترور) بود! به آن فرد گفتم، برای سازمان، بودن در کنار آقای گیلانی، مفیدتر از ترور ایشان است؛ اینها اطلاعات را جمع میکنند. مجاهدین، از صحنه های اعدام ها فیلم هایی دارند؛ این ها چطور به دست شان رسیده؟ از طریق همین نفوذی ها!
بنابراین، تاکتیک سازمان از هشتم شهریور به بعد، از حذف فیزیکی شخصیت ها به سمت کسب اطلاعات تغییر کرد؟
اینها حذف فیزیکی خود را داشتند؛ مثلا «گوهر ادبآواز» دختر ۱۶ ساله جهرمی که بمب به خود بسته بود، به بهانه سوال شرعی از آقای دستغیب، خود را منفجر کرد. آقای صدوقی چطور کشته شد؟
فرمودید که یکی از کارویژههای نفوذیهای سازمان، کمک کردن به زمینههای تبلیغاتی سازمان بوده است. با توجه به این مساله، درباره «خط توبه» صحبت کنیم. تعدادی از اعضای سازمان که در زندان بودند، در سال ۶۰ در ظاهر دست به توبه زدند. اولا این خط دقیقا از چه زمانی آغاز شد و ثانیا هدف سازمان از ایجاد این خط چه بود؟
خط توبه از اواخر مردادماه سال ۱۳۶۰ از سوی سازمان اعلام شد اما به زندان نرسید؛ برای همین، بسیاری از اعضای سازمان که اعدام شدند، به دلیل ایستادن بر سر موضع و بد و بیراه گفتن به حاکم شرع بود.
بنابراین هدف ایجاد خط توبه، جلوگیری از اعدام اعضای سازمان در زندان بوده است؟
هدف خط توبه، در اختیارگرفتن مدیریت زندانها بود؛ توابها خط خود را از سازمان میگرفتند. جریان تابوتها و قفسها و آن ماجراهای عجیب و غریب که به مرگ افراد منتهی میشد، همگی کار توابها بود...
ماجرای این قفسها و تابوتها چه بوده؟
جعبهای به شکل تابوت را به طور عمودی، سمت دیوار یا یک تکیهگاه میگذاشتند و یک آدم را درون آن جای میدادند؛ غذا که میدادند، آن فردِ درون تابوت به سختی میتوانست غذا بخورد. معمولا، افراد درون تابوت، قبل از ۲ یا ۳ ماه میمردند چون دائما در حالت ایستاده بودند. همه این کارها را توابها انجام میدادند.
در کجا این کارها انجام میشد؟
در یکی از بندهای زندان قزل حصار. علاوه بر تابوت، در قفس های کوچک و تنگی، مثلا ۸ نفر را به زور جا می دادند؛ معمولا چندتا از اینها در همان حالت، از بین میرفتند.
هدف توابها از انجام چنین کارهایی چه بود؟
توابها در ظاهر، به اسم افراد انقلابی که طرفدار جمهوری اسلامی بودند، این کارها را انجام میدادند تا چهره انقلابیها نزد زندانیها مخدوش شود. سازمان با این کارها میخواست، انگیزه اعضایش در ضدیت با جمهوری اسلامی و نفرت از آن، بیشتر شود. به نظر من زندانهای سیاسی ایران طی سالهای ۶۰ تا ۶۷ توسط اعضای سازمان اداره میشد. یکی دیگر از اقدامات توابها به موضوع «اُوِرکتهای آمریکایی» بازمیگردد. قصه از این قرار بود که «محسن رفیقدوست» در آن زمان، عضو شورای فرماندهی سپاه و مسئول تدارکات سپاه بود؛ کچویی رئیس زندان اوین، برای تامین مایحتاج زندان، همیشه به مقر رفیق دوست در خیابان پاسداران میرفت و مواد خوراکی و شیر خشک و کنسرو و داروهای تقویتی و... را از آنجا تامین میکرد. یکی از مواردی که از این مقر تامین میشد، اورکتهایی بود که به آن آمریکایی میگفتند. این اورکتها را برای پاسدارهای زندان که میخواستند در سرما پُست بدهند، میبردند.
لابد توابها هم میگفتند شمایی(اشاره به انقلابیها) که ضد آمریکایی هستید، چطور اورکت آمریکایی به تن میکنید؟
نیازی نبود چیزی گفته شود؛ همین که زندانیها میدیدند، مطلب دستگیرشان میشد. یک مورد دیگر از فعالیت توابها بگویم؛ یکی از توابها که ادعای توبهکردن داشت، یک عدد دمپایی به آقای لاجوردی نشان داد که کف این دمپایی، تصویر امام را به شکل کلیشه درآورده بودند. آن تواب برای آقای لاجوردی تفسیر کرد که منافقین میخواهند با این کار، به امام اهانت کنند؛ چون با این دمپاییها به دستشویی هم میرفتند؛ آن تواب گفت برای اینکه حال اینها(منافقین) را بگیریم، افرادی که به هواخوری میروند، موقع ورود و خروج باید سرود «خمینی ای امام» را بخوانند. دو تا تواب را هم با کابل مامور کرده بودند که اگر کسی این شعار را غلط خواند یا از صف بیرون زد، بزنند.
من تا از قصه این سرود خبردار شدم، به دیدار آقای لاجوردی رفتم. به آقای لاجوردی گفتم چرا این کار را میکنید؟ آقای لاجوردی هم گفت: اینها(منافقین) اقدام زشتی مرتکب شدهاند و ما میخواهیم برای تنبیه، بگوییم که سرود خمینی ای امام را بخوانند. من گفتم اینها سرود خمینی ای امام را نمیخوانند؛ گفتم «ای مجاهد، ای مظهر شرف» جملهای است که مخاطبش مجاهد و مجاهدین است! به آقای لاجوردی گفتم که من مطمئنم خط این ماجرا از سازمان گرفته شده است. ۹ ماه این سرود را خواندند! بعدا فهمیده شد که تبلیغ برای این سرود و خواندن توسط اعضای سازمان در زندان، در واقع خط خود سازمان بوده است.
واکنش آقای لاجوردی به صحبتهای شما که گفتید این سرود خوانده نشود، چه بود؟
گفت این حرفها توهم است. پس از ۹ ماه آقای لاجوردی پشت بلندگو گفت: از دفتر امام به من اطلاع دادهاند که من به عنوان دادستان شخصا باید اعلام کنم که دیگر در زمان هواخوری، خواندن سرود الزامی نیست.
آقای کریمی! به عنوان بحث پایانی، اندکی هم درباره ادعای سازمان در مبارزه با امپریالیزم به خصوص امپریالیزم آمریکا صحبت کنیم. سازمان مجاهدین خلق، همواره خود را پیشتاز و پیش قراول مبارزه با آمریکا میدانست و حتی چهرههای انقلابی مانند آیتالله بهشتی را به تسامح با آمریکا متهم میکرد. مبارزه سازمان با آمریکا تا چه اندازه اصالت داشت؟
پیش از پیروزی انقلاب، مهمترین شعار سازمان، مبارزه با آمریکا بود. پس از انقلاب، وقتی مسئولیتهای اجرایی پیدا میشود، مسائل قدری متفاوت میشود؛ من نوعی دیگر نمیتوانم همزمان، وزیر فلان وزارتخانه باشم اما برای اینکه شعار مرگ بر آمریکا تحقق پیدا کند، با همه کشورهایی که با آمریکا رابطه دارند، قطع رابطه کنم؛ آقایانی مانند جلالالدین فارسی هم پیدا میشدند که میگفتند ما اصلا به وزارت خارجه نیازی نداریم؛ اصلا ما با دولتها نباید ارتباط بگیریم؛ ارتباط ما باید با ملتها باشد؛ برای همین میگفت وزارت خارجه باید تبدیل به وزارت «امت» شود. خوراک سازمان برای اینکه در تبلیغاتش نیرو بگیرد، همین شعار مرگ بر آمریکا بود. چرا سازمان آنقدر نیرو گرفت؟ چون آن نیروها که عمدتا از بچههای مدرسهای به خصوص دبیرستانی بودند، میگفتند، سازمان پیشتاز مبارزه با آمریکاست.
سوال من این است که آیا سازمان واقعا به مبارزه با آمریکا ایمان داشت یا این شعار صرفا مستمسکی برای جذب نیرو بود؟
در آن زمان، مبارزه با آمریکا، شعاری بود که میشد با آن نیرو جذب کرد. برای سازمان هیچگاه هیچ چیزی اصل نبوده بلکه اولویت سازمان، مرحله به مرحله تغییر کرده است.
به همین دلیل هم است که الان در همایشهای سازمان که عمدتا در پاریس برگزار میشود، سناتورهای تندروی آمریکایی که علیه ایران موضع دارند، مانند «جان بولتون» به عنوان سخنران دعوت میشوند.
امثال این موارد زیاد است؛ بالاخره یک پولی میگیرند و میآیند سخنرانی میکنند!
با وجود ادعای سازمان در پیشتازبودن مبارزه با آمریکا، وقتی سفارت آمریکا در ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۵۸، توسط دانشجویان جریان رقیب سازمان، یعنی دانشجویان مکتبی خط امام تسخیر شد، جریان به کلی تغییر کرد.
من معتقدم اگر سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام اشغال نمیشد، مجاهدین تا چند ماه پس از آن، برنده بودند.
برنده؟ برنده در کجا؟
برنده صحنههای اجتماعی و سیاسی ایران. وقتی سفارت اشغال شد، همه چیز تحتالشعاع قرار گرفت. هواداران سازمان منتظر بودند، ببینند سازمان در قبال این حادثه چه موضعی دارد.
در ابتدای انقلاب، امام دارای کاریزما بودند؛ و اگر هر جریانی خود را منتسب به ایشان عنوان میکرد، آن جریان خواه ناخواه در جامعه هوادار پیدا میکرد.
امام کاریزما بود اما سازمان خود را به امام نزدیک می کرد؛ یعنی می گفتند شما(اشاره به امام) با هر چه مخالف باشید، ما از آن دست می کشیم.
واقعا این کار را میکردند!؟
بله.
امام در خردادماه سال ۱۳۶۰ مگر خطاب به سازمان نگفتند که اگر شما اسلحهتان را کنار بگذارید، من به دیدار شما میآیم؟
بله، اما آن زمان سازمان دیگر خود را برای لشکرکشی آماده کرده بود.
سازمان نشان داد در مجموع حاضر به مصالحه نبود.
حاضر بودند در صورتی که اکثریت را میداشتند.
اگر تسخیر سفارت آمریکا اتفاق نمیافتاد، سازمان به سمت شورش میرفت؟
شورش های خود به خودی اتفاق میافتاد اما سازمان مسئولیت آن شورشها را به عهده نمی گرفت اما شروع به سخنرانیهای تحریکآمیز میکرد.
پس علنا چیزی تغییر پیدا نمیکرد؛ یعنی چه سفارت آمریکا اشغال میشد چه نمیشد، سازمان راه خودش که ایجاد شورش بود را میرفت.
در اصل چیزی تغییر نمی کرد اما در شرایط سیاسی کشور، اکثریت را پیدا میکردند. به نظر شما در آن زمان، به جز سازمان، کدام جریان سیاسی متشکل دیگری، میتوانست اکثریت را پیدا کند؟ شما نمیتوانید به بچهای که در سن هیجان است و تا دیروز داشته در خیابان علیه شاه شعار میداده، بگویید برو درست را بخوان و صدایت هم درنیاید! اما مجاهدین توانستند از این شرایط استفاده کنند و نیرو بگیرند اما دیگران غفلت کردند. امام در ماجرای جهاد سازندگی اعلام کردند که فرصت خوبی برای بسیج نیروها بود اما باز هم سازمان از آن استفاده کرد.
برخی معتقدند اگر جمهوری اسلامی به افراد سازمان مجاهدین برای مدیریت در بخشهای مختلف مثلا شهرداری تهران میدان میداد، این سازمان به سمت ضدیت با نظام پیش نمیرفت. این نظر تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است؟
این حرف را کسانی مطرح و باور میکنند که تصور دارند سازمان، ۲۸ ماه فعالیت مسالمتآمیز داشته است. اینها(مجاهدین) به غیر از کل حاکمیت، به هیچ چیز دیگری رضایت نمیدادند. اینها همه چیز را میخواستند اما این خواسته را اعلام نمیکردند؛ اما مثلا رجوی در بعضی سخنرانیهایش، کُد میداد که اگر فلان نشود یا بهمان نشود، وضعیت ایران شبیه لبنان میشود که درگیر جنگ شهری است.
منبع: مهر/ سیدمحمدمهدی توسلی-حسام رضایی/۱۰ شهریور ۹۷