دیدارنیوز ـ ديروز؛ ٥ شهريور ماه، تني چند از قهرمانان كشتي، به خانه كودكان بهبوديافته از اعتياد آمدند تا در سالروز تولد پهلوان كشتي ايران؛ «غلامرضا تختي»، آرمان اين جوانمرد ايراني در دستگيري از محرومان و نيازمندان را بازخواني كنند. مدالآوران المپيك، جهان و مسابقات آسيايي؛ «حسن يزداني»، «عليرضا كريمي»، «پرويز هادي»، «حبيبالله اخلاقي»، در معيت پيشكسوتان كشتي ايران؛ «ابراهيم جواديپور» و «بهرام مشتاقي»، روز گذشته پس از عيادت از جانبازان اعصاب و روان ساكن در آسايشگاه سعادتآباد، راهي «سراي نور طلوع» شدند تا ١٥ كودك ساكن در اين خانه وابسته به «طلوع بينشانها» را به آيندهاي روشن و عاري از اعتياد و درد فراموش شدن، اميدوار كنند. كودكان سراي نور، از قهرمانان كشتي ايران با برپايي مدل كودكانهاي از كشتي كه بيشباهت به يك نبرد تن به تن نبود، استقبال كردند آن هم در حالي كه مدالآوران، اطراف كفپوش سالن ورزش سراينور، ايستاده بودند و در همان چند دقيقه حضور، تلاش ميكردند كودكاني را كه در عمر كوتاه ١٣ساله و١٥ساله و ١٧سالهشان، تجربه درخور توجهي غير از يادآوري لحظههاي متمادي كارتنخوابي در كوچه و خيابان و پارك و پاتوقهاي پيدا و ناپيداي شهر و مصرف انواع مخدرها و محركها و ارتكاب به جرايمي كه براي هيكلهاي نحيفشان، خيلي خيلي سنگين بود نداشتند، با نفس ورزش ملي ايران و با الفباي جوانمردي آشنا كنند. كودكاني كه به محض ورود به گود فرضي، مشتهايشان را رو به يكديگر گره ميكردند انگار كه حريف، پدر متجاوز، موادفروش زورگو، مادرخمار يا دزد كودكيهايشان است و اين سرآغاز اشتباه، بارها و بارها توسط قهرمانان كشتي اصلاح شد وقتي به گود دعوت ميشدند تا سوت داوري را به صدا دربياورند و تاكيد چندباره و چندبارهاي را تكرار ميكردند كه «مشت نه، تو كشتي مشت نداريم، اول با هم دست بدين.»
وقتي مسابقه تمام شد و از كودكان خواستند كه چند كلمهاي درباره اين ايام كوتاهمدت پاكي از اعتيادشان بگويند، جملاتي بر زبان آمد كه شايد خارج از تصورات قهرمانان ايراني بود. همه ما ممكن است در حافظه تجربياتمان، فهرستي از روزهاي دشوار، لحظات استيصال و تنگناهاي طريق زندگي را ثبت كرده باشيم. همه ما ممكن است از روزهاي گرسنگي، تشنگي، بيپولي، بيپناهي بترسيم. ديروز، احسان و اميرمهدي و محمد و پيام، كمسنترينهاي آن جمع ٣٠ نفره در اتاق ورزش سراي نور بودند و حتي از مرز پهن نوجواني هم پا رد نكرده بودند اما وقتي از تجربه سالها كارتن خوابي و سالها اعتيادشان گفتند، سكوت تلخي در آن اتاق كوچك حاكم شد.
«ما هم قهرمانيم چون اينجا هستيم و پاك شديم.... من از دوماهگي، نه پدر داشتم و نه مادر، ١٥ سال كارتن خواب بودم و تمام اين مدت، پر از ترس بودم، ترس از مامور، ترس از كتك، ترس از گرسنگي، ترس از تشنگي... من از ١٠ سالگي كف خيابون زندگي كردم. شبهاي زيادي بود كه از گرسنگي نميتونستم بخوابم، اگه كار كرده بودم و ١٠ هزار تومن پول داشتم، بايد تصميم ميگرفتم كه اين ١٠ هزار تومن رو بابت غذا بدم يا بابت مواد و در نهايت بايد بابت مواد ميدادم.»
احسان و اميرمهدي و محمد و پيام، اين حرفها را در جمع قهرمانان گفتند. اما هيچكس از پيام نپرسيد كه چرا در ١٧ سالگي، دست چپش؛ از يك وجب بالاي آرنج تا چند انگشت نرسيده به مچ، ٥ سانت پوست پيدا نميشود كه خالي از رد تيغ و چاقو باشد و كي بود و چطور بود كه تصميم گرفت پوست بازو و ساعد دست راستش را با سيگار روشن، تزيين كند آن هم وقتي مثل يك آدم بزرگ ٣٠ يا ٤٠ ساله، از دفعات تجربه تزريق كتامين (داروي بيهوشي با عارضه توهمزايي) تعريف ميكرد و تا روز قبل از آنكه پايش به سراي نور برسد، روزانه يك گرم شيشه و يك گرم هرويين ميكشيد. هيچكس از اميرمهدي هم نپرسيد كه در آن همه سال كارتنخوابي كه همهاش، روزها و شبهاي كودكي بود، آيا نشد كه يك بار نبض حسرت يك پدر واقعي و يك مادر واقعي در دلش بتپد و آن وقت اميرمهدي هم جواب بدهد كه «دوسالم بود، رفتيم سد كرج، يادم مونده، منو گم كردن، يعني منو جا گذاشتن، از اون موقع رفتم بهزيستي، ١٠سالم بود كه از بهزيستي فرار كردم، از اون كتكا. يادم مونده، زمستون بود، كنار ساختمون بهزيستي يك رودخونه بود، هوا كه تاريك شد، از توي رودخونه فرار كردم، آب رودخونه تا سر كمرم بود، پاهام از سرماي آب يخ زده بود، ولي بايد فرار ميكردم.»
از احسان كه با پدر معتادش، ٧ سال كارتن خوابي كرد و در تمام اين ٧ سال، از تاريكي شبهاي پاتوق و از غريبههاي خمار و از معتاد شدن ترسيد هم، كسي نپرسيد كه چرا در اين سالها، وقتي به اجبار پدر، در خيابانهاي شهر گدايي كرد، نيمي از پول گدايي را دور از چشم پدر به بقالي نزديك پاتوق ميسپرد تا هر چند وقت يكبار، دور از چشم پدر، پولهاي جمع شده پيش بقال جوانمرد را ببرد بريزد به دل تنها عشقش؛ گيمنت و حسرت تمام اين ٧سال تا وقتي به سراي نور برسد، گوشنشستن پاي پنجره خانهها بود كه صداي قاشق و چنگال بشنود و تصوير دست نيافتني از يك خانواده خوشبخت بسازد.
مدالآوران ايران، ديروز سنگيني وزن نگاه بهبوديافتگاني را تحمل كردند كه با آن اندام نحيف، به جنگ افول معصوميت رفته بودند بيآنكه قصد از پيش تعيينشدهاي داشته باشند. بازي برد و باخت نبود. همهشان بازنده بودند، در سن ١٣ سالگي و ١٥ سالگي و ١٧ سالگي، بدون اوراق هويت، انباشتهاي از خاطرات دردناكترين كتكي كه خورده بودند و بيشترين روزهايي كه گرسنه مانده بودند و تلخترين اشكي كه در تنهايي محتومشان ريخته بودند. وقتي ميخواستند بابت مردشدنشان پز بدهند، يك خاطره مشترك بيشتر نداشتند؛ دزدي، خردهفروشي مواد، تقبل هزينه مواد يك همخرج ناتوانتر از خودشان: «يك مزدا وانت دزديدم، ٥ميليون تومن جنس سوپر ماركت داشت. ماشين و جنسارو فروختم دو ميليون و پونصد. اصلا نفهميدم چي شد. همهاش رفت پاي مواد.... سوار موتور رفيقم بوديم. سر گلوبندك كيف زديم. ١٠ تا چك سفيدامضا تو كيف بود. ١٠ تومن ميارزيد. رفيقم خرج مريض داشت، گناه داشت. دلم نيومد نصف كنم. ٧ تاشو دادم اون. سهم خودمو فروختم ٤٥٠ هزار تومن.... عيد مياومد ميرفت، فقط صداي توپ سال تحويل رو ميشنيديم اما كاسبي مون سكه ميشد بس كه تو اون ١٣ روز ميرفتيم دزدي خونهها..... وقتي وسط جاده بهشتزهرا خفتم كردن، ٥ ميليون جنس ته جيبم بود. وقتي برگشتم پاتوق، دست خالي، صاحب پاتوق چنان كتكم زد كه پام شكست، تا سه روز نميتونستم از جام بلند شم.» علي بدخشان، مدير سراي نور كه از ٦ ماه قبل تاكنون، با اين بچهها شب و روز گذرانده، از احوالشان تعريف ميكرد: «الان ١٥ نفرن، ١٣ تا ١٨ ساله. ٣٠ نفر بودن، تعداد كمي شون رو به خانواده تحويل داديم، تعداديشون هم برگشتن سراغ اعتياد. همهشون چند ويژگي مشترك دارن؛ در محروميت به دنيا اومدن، يكي از اعضاي خانواده معتاد بوده، همه شون تجربه كارتنخوابي دارن، در محله آسيبخيز زندگي ميكردن و همهشون قرباني سوءاستفاده جنسي هستن. بچهاي كه كارتنخواب و معتاد يا حتي بخوري باشه، غيرممكنه از آزار جنسي در امان بمونه. خيليهاشون تعريف ميكنن كه همبازيشون (شريك همزمان مصرف مواد در اصطلاح معتادان) پدرشون بوده. اين بچهها حتي از سادهترين آموزشها هم محروم بودن. بچهاي رو اينجا آوردن كه وقتي مداد دستش داديم، مداد رو مثل سرنگ به دست گرفت. خيليهاشون تجربه تزريق داشتن. خيليهاشون شاهد رابطه جنسي مادر كارتنخوابشون با غريبهها بودن. بچهاي اينجا اومد كه سه سال بيابونخوابي كرده بود. اين بچهها، هر ٣٠ نفرشون توي تاريكي موندن، گم شدن.» علي، صحبتهايش را براي مدالآوران با اين جمله شروع كرده بود: «اين بچهها هيچ ترسي ندارن.»
محمد ميگفت كه از مرگ هم نميترسد و بارها در روزهاي كارتنخوابي، در طول ٥ سال كارتنخوابي، حتي در وقتهاي نسخي و نشئگي، وقتي همسنهاي محمد، آماده رفتن به كلاس پنجم ابتدايي ميشدند، آرزو كرده بود شب بخوابد و صبح بيدار نشود.
علي گفت: «از چي بترسن؟ چيزي براي از دست دادن ندارن كه بابتش بترسن. گذشتهاي ندارن كه خوب بوده باشه و بخوان دوباره به اون گذشته برگردن. ولي همهشون يك چيز رو خيلي خوب ميدونن؛ اگه از اينجا بيرون برن، اگه اينجا تعطيل بشه، هيچجايي براي موندن ندارن، حداقل، سرپناه امني براي موندن ندارن. بايد دوباره برگردن كف خيابون. ترس؟ شايد تنها ترسشون همينه. حتي براي اونايي كه دوباره برگشتن سراغ مواد»...
منبع: اعتماد/بنفشه سامگیس/۶ شهریور ۹۷