نقطهگذاری سیاه روی کوزه گل که تمام میشود، زینت خانم میایستد تا چند خرمایی از نخل خودش تعارف کند، دستی روی کمر پردرد و مفصلهای سفت انگشتان سرخش بکشد و بگوید که «دیگه پیر شدم». پسر ارشد به کمک مادر میآید تا کوزههای آماده و رنگ شده وارد کوره شوند، اینجا میان هرم آفتاب و کورهای که به کندی سرخ میشود، کنار امتداد جاده مرگ و تل دبههای بنزین و گازوییل سرگردان، دستهای زنان روستا از شاخههای نخلها هم پربارتر است، اینجا روستایی است که با دستهای سرخ و درخشان زنان میچرخد.
دیدارنیوز ـ هر چقدر هم كه سنگ سياه منگنز را با دستانش ميسابد، سياهي، سرخي حناي بلوچي را از روي انگشتانش پاك نميكند. سرخي آفتاب ظهر، سرخي رطبهاي زير نخلها، سرخي سوزندوزيهاي پيراهنش، همه ريختهاند ميان مفصلها و چروك و خشكي دستهايش، دستهايي كه ۲۸ سال با گرفتن تكه چوب و فرو كردن آن در آب غليظ و سياه سنگ «تيتوك»، به رسم هفت هزار ساله، از خاك رس كوزه ساختهاند. «زينت خانم» حالا ۳۶ سال دارد، دستهايش اما انگار بيش از ۳۶ تابستان تند بلوچستان را ديدهاند، رد آفتاب تمام اين سالها تا عمق اين دستها نفوذ كرده است، دستهايي كه علاوه بر ساختن كوزه، پناهي براي ۶ فرزند و يك شوهر بيمار هستند. زينت خانم يكي از زنان روستاي كلپورگان است، روستايي كه در جهان به نام يكي از كارگاههاي زنده سفالسازي شناخته ميشود، روستايي كه به نام زنانش گره خورده است، زناني كه هرگز فرصت تحصيل را نداشتند اما چنان به سنتهاي مادربزرگشان وفادار ماندند تا در ۹۵ كيلومتري مرز ايران و پاكستان، جغرافياي كوچكي در جهان شهره به هنر دست آنها شود.
روستاي كلپورگان يكي از آخرين ايستگاههاي «جاده مرگ» است، جاده پرپيچ و خم مرگ به سراوان كه ميرسد، ميشود جاده سوختكشها. اگر قبل از سراوان، تويوتاهاي پلاك مخدوش جادهها را قرق كردهاند، بعد از سراوان تا كلپورگان، جاده به دست موتوريهاي بنزينكش ميافتد. بار سوختكشها گازوييل است، بار را ميخوابانند زير پارچهاي پشت تويوتا، چند بار طناب را ميكشند روي پارچه و بعد تا زماني كه آفتابي بالاي سر بدرخشد، پايشان را فشار ميدهند روي پدال گاز و سراوان تا «كوهك» را ميرانند. از سراوان به بعد، موتوريها ۴ يا ۵ تا دبه ۲۰ ليتري سفيد را پر ميكنند از بنزين، همه را ميبندند به ترك موتور و همقطار با تويوتاها به سمت مرز ميتازند، موتوريها حتي نيازي به پنهان كردن ۲۰ ليتريها با پارچه هم نميبينند، موتوريها يا بارشان را ميرسانند يا ميميرند، يك اشتباه كوچك، يك دستانداز، يك انحراف از جاده كافي است تا زندگي زير انفجار بنزين به پايان برسد. روستاي كلپورگان سر اين دو راهي «مرگ و زندگي» قرار دارد. آنجايي كه جاده به روستا ميرسد در سمت جنوب جاده و ميان انبوه نخلها، تابلوي قهوهاي كه زير فشار آفتاب سوزان خم شده و سوخته است با بيحالي خبر ميدهد كه اين روستا، روستاي ثبت جهاني است. از اين دو راهي جاده با پيچ 30 درجهاي به سمت روستاي كلپورگان ميچرخد. در فاصله همين پيچ 30 درجه، صدها 20 ليتري بنزين روي زمين منتظر رانندگان بعدي هستند. آنها كه بالاي سر 20 ليتريها ايستادهاند از سراوان آمدهاند، آنها كه با موتور ميرسند و با طناب 5 تا 20 ليتري را روي هم سوار ترك موتور ميكنند، راهي «كوهك» يا «جالق» هستند. كنار اين 20 ليتريهاي پر از بنزين، باقي 20 ليتريهاي خالي روي هم سوار شدهاند تا با حصير سايهباني را براي مردان منتظر بسازند، مرداني كه تا اين دو راهي زنده رسيدهاند و تا باري ديگر هنوز فرصت زندگي را دارند. تل 20 ليتريها، بوي بنزين و اگزوز موتورها، مرداني كه زير سايه لم دادهاند و مرداني كه روي موتور نشستهاند و بيهوده ويراژ ميدهند با انبوهي از نخلها جدا پوشانده ميشود و ميرسد به روستايي كه در ميانه تصعيد بنزين و گازوييل از زمين و هوا، هنري جهاني دارد. روستايي كه در آن، زنان روي زيلوهاي حصيري مينشينند و به رسم آنچه از مادربزرگانشان به ارث بردهاند با دستهايشان سفال ميسازند، با دستهايشان سفال رنگ ميكنند، با دستهايشان سفالها را داخل كوزه جاي ميدهند و با دستهايشان خرج زندگي ميآورند.
ساعت ۲ بعدازظهر، آفتاب قفل در موزه زنده خاك را ميسوزاند، مقابل موزه مردي زير سايه آفتاب نشسته است و با حصير دستهگلي ميبافد، آقا بنيامين، مرد ۵۰ سالهاي است كه دكاني روبهروي موزه براي فروش سفالهاي زنان روستا دارد. با صداي آقا بنيامين سروكله زينت خانم پيدا ميشود، چادر سياهي روي لباس آبي سوزندوزي شدهاش به تن كرده است و چشمهايش از ديدن مشتري پس از ماههاي ركود كرونا ميدرخشد. زينت خانم تند و تند قدم برميدارد و مهمانانش را ميبرد پشت نخلها، جايي كه دو اتاق با بلوكهاي سيماني و آجر كنار هم ساخته شدهاند و زير سايه نخلها، حياط و حوض كوچكي هم دارد. زينت خانم ميدود به سمت اتاق كوچكتر، جايي كه صف كوزههاي خاكستري رنگ به انتظار كوره آنجا جمع شدهاند، اينجا مهمان با گرفتن «آب» از دست ميزبان عزيز ميشود، زينتخانم آب را از دبه كوچكي داخل يكي از كوزههاي گلي ميريزد، دو تا ليوان را از روي رف برميدارد و آبشان ميكند. ميگويد كه از 8 سالگي كنار مادربزرگش ياد گرفت كه «گل هاجك» را با سنگ بكوبد، خاك را الك كند، كمي آب داخل حوض بريزد و گل و آب را دو روز داخل حوض رها كند. هيچ خبري از چرخ سفال در كارگاه زينت خانم نيست، بعد از دو روز كه گل در حوضچه ميماند، آب گل تخليه ميشود و گل باقيمانده، ميشود دستمايه سفالهايي كه با دست ساخته ميشوند. حالا زينت خانم يكي از خمرههاي كوچك را به دست ميگيرد و زير تابلوي آبي رنگورو رفته «سفالگران زمرد كلپورگان سراوان» مينشيند. كنار دستش سنگ سياهي است، اين سنگ منبع توليد رنگ براي تمام نقش و نگارهاي سفالهاست. زينت خانم يك مشت آب از كوزه برميدارد و ميريزد ميان گودي سنگ، با تك سنگ ديگري آب را داخل گودي ميسابد و حدود ۵ دقيقه ميسابد و آب زلال كمكم كدر و تيره و سياه ميشود. سنگ منگنز حالا رنگ سياهي دارد كه با تكه چوب دو سانتي به تن كوزهها ميرسد. ابزار كار زينت خانم همان تكه چوب است و يك تكه كوچك پارچه. اضافي رنگ منگنز را با همان پارچه كوچك ميگيرد و بعد با چوب روي سفال دايره ميكشد. كوره حالا خاموش است، زينت خانم ويروس كرونا را با خاموش بودن كوره و خاك خوردن سفارشهايش ميشناسد وگرنه ميگويد كه در روستاي ما چندان خبري از اين ويروس نيست.
با اين حال هنوز مشتريهايش از اصفهان و تهران تلفني سفارش ميدهند. در اين ميان دختر ارشد او هم براي سفالهاي مادر بازاريابي ميكند. همان طور كه انگشتهاي سرخ زينت خانم مينشينند روي گل، ميگويد كه ۱۳ سالي ميشود كه سرپرست خانوار است و بار يك فرزند معلول و ۵ فرزند ديگر را به دوش ميكشد. شوهر زينت خانم بعد از دوران سربازي بيماري اعصاب گرفت و خانهنشين شد. 80 زن ديگر روستاي كلپورگان نيز مثل زينت خانم با دستانشان خرج خانه و زندگي را ميدهند. در آستانه جهاني كه با صف طويل قاچاقبرهاي سوخت تعريف ميشود، زينت خانم و ساير زنان روستا بدون آنكه فرصت چنداني براي تحصيل داشته باشند، توانستهاند با خاك، بار زندگي را استوار و پرتوان به دوش بكشند. زينت خانم فقط 3 كلاس درس خواند، آن روزها جز دبستان مقصد ديگري براي تحصيل دختران روستا نبود. 10 سال بيشتر نداشت كه راهي خانه بخت شد، 11 ساله بود كه نخستين فرزندش را به دنيا آورد و حالا در ۳۶ سالگي 3 تا نوه هم دارد. نوهها و دختران كوچك روستا در اين كارگاه دور زينت خانم جمع ميشوند تا راز و رمز سفال كلپورگان را بياموزند، آنها در ابتداي كار فقط ميتوانند راه آماده كردن گل را بياموزند، كشيدن نقشها مرحله آخر آموزش است. زينت خانم گرچه خودش با خنده ميگويد كه سواد ندارد اما شاگردان بسياري را در تهران، سراوان و زاهدان تربيت كرده است. همان طور كه تند و تند با خطهاي هندسي، كوهي را ميان قلب كوزه جاي ميدهد، ميگويد كه تمام فرزندانش به ياري او آمدهاند و حالا اين سنتي كه از مادربزرگ به او ارث رسيده است، تبديل شده به كسبوكاري خانوادگي. نقطهگذاري سياه روي كوزه گل كه تمام ميشود، زينت خانم ميايستد تا چند خرمايي از نخل خودش تعارف كند، دستي روي كمر پردرد و مفصلهاي سفت انگشتان سرخش بكشد و بگويد كه «ديگه پير شدم». پسر ارشد به كمك مادر ميآيد تا كوزههاي آماده و رنگ شده وارد كوره شوند، اينجا ميان هرم آفتاب و كورهاي كه به كندي سرخ ميشود، كنار امتداد جاده مرگ و تل دبههاي بنزين و گازوييل سرگردان، دستهاي زنان روستا از شاخههاي نخلها هم پربارتر است، اينجا روستايي است كه با دستهاي سرخ و درخشان زنان ميچرخد.