مهتاب جودکی
دیدارنیوز ـ «آمَشاحمد» شبها خواب میبیند که چرخ را پشت سرش میکشد، آدمها را کنار میزند و از درازای دالان ردمیکند. صبحها، تا آفتاب بخواهد از دریچه سقف گنبدی توی سرای تاریک بیفتد، آمشاحمد به دروازه چوبی رسیده و کلید انداخته در قفل و دو لنگه بزرگ در را کشیده و باز کرده. بعد از ٢٤سال، شانهاش از سنگینی چرخ کهنه خم شده است آمشاحمد. او بار را سه و چهار بعدازظهر از روی دوشش برمیدارد و میگذارد روی چرخ «آمَشقدیر» و برمیگردد به مرند. آمشقدیر هم تا فردا در را ميبندد و بازميكند و شب خوابِ چرخی سنگین میبیند که از هیچ دالانی رد نمیشود. این زندگی «اِوداباشی» است در بازار تاريخي تبريز؛ باز کردن و بستن درهای تیمچهها، بارِ گران بردن از این دالان به آن سرا. اوداباشی یعنی سرایدار و اوداباشیهای بازار بزرگ تبریز، وقت گفتن از کارهایشان، قصه زیاد دارند.
در ٢٥ تیمچه که هر کدام یکی، دو در دارند و سه، چهار اوداباشی (سرایدار)، دزدها مگر بتوانند در غلغله روز به خرده بساط بازاریها دستدرازی کنند. شبها و روزهاي تعطيل درها بسته است. اوداباشی دریچه کوچک در را فقط برای حجرهداران آشنا باز میکند. بازار تبریز بزرگ است و بامش وسیع، اما حتی بام هم برای دزدها امن نیست؛ سگها دمار از روزگارشان درمیآورند. واقواق میکنند و کلانتری خبردار میشود و براي دزد هيچ نميماند، جز روسياهي. جز یکی دو باری که در خاطر پیرمردهای نشسته در حجرهها هم هست، نشده دزد به بازار تبریز بزند.
٢٤٥سال پیش زلزله، چنان تبریز را لرزاند که هر آنچه در شهر و روستا بود با خاک یکسان شد و بازار بزرگ هم با تمام حجرهها و طاقها و گنبديها. همان سال کریمخانزند از دنیا رفته بود. بازسازی بازار افتاد به اواخر زندیه و آغاز قاجار. پس بازار با شمایل جدیدش ماند تا همين امروز با ٣٥ سرا و ٢٥ تیمچه و ٢٠ راسته و ١١ دالان و ٥ حمام و ١٢ مدرسه. نام بازار تبریز که یکی از بزرگترین بازارهای به هم پیوسته و سرپوشیده دنیاست، ٤٣سال پیش در فهرست آثار ملی ثبت شد و هشتسال پیش بهعنوان نخستین بازار جهان در فهرست میراث جهانی یونسکو جای گرفت.
روي خط صفر
حجرههاي خبازان و خرازان و ادویهفروشها و فرشفروشها و طلافروشها و تمام ٤٠ كار جور و واجوري كه زير سقف بلند بازار بزرگ تبريز رونق گرفته، نگهبان ميخواهد. نگهبانها همان سرايدارها هستند و بيشترشان از روستاهاي دور و نزديك ميآيند. آقا صادق نوك پايش را روي زمين چوبي كهنه حجرهاش ميكوبد و ميگويد: «زندگیشان صفر است؛ صفرِ صفر.»
صدا میزند: «آمشَ گدیر! (آمشقدير) آمشامِّد! (آمشاحمد)» آمش احمد از راه میرسد، با شانهاي خميده از بار سنگين چرخ و در بزرگ تيمچه. ميشناسندش به زحمتكشي. كفپوش چوبي كهنه حجره زیر قدمهای آمش احمد قژقژ میکند.
آمش قدیر هم مینشیند روی صندلی و از خستگی چشم میدوزد به زمین کهنه: «درآمد ما از این تیمچه است. ماهانه یک مقدار پول مشخص از تمام حجرهها جمع میشود؛ هرسال ٧٢هزار تومان. هر ماه تقریبا ١٢هزار تومان هم جمع میشود برای بیمه، خودمان پرداخت میکنیم.» آقا صادق نگاه میکند به آمش قدیر: «توی تیمچه هیچکس قدر اوداباشی زحمت نمیکشد.» سرایدارهای سرای حاجعلی فارسی نمیدانند؛ حرفهایشان جملهجمله ترجمه میشود.
چندسال است سرایدار اینجا هستید آمش قدیر؟
٢٤ سال. قبل از آن دهات «ترزم» بودیم، طرفهای آذربایجان.
چی شد آمدید بازار؟
معاشمان کشاورزی بود، اما کشاورزی دیگر خریدار نداشت. خیلیها مثل من از شهرهای اطراف آمدهاند. من را آمش نقی آورد اینجا و خودش مرد.
آمش احمد هم از مرند آمده. «دیدیم کاسبی نیست، آمدیم اینجا. آمدیم یک گاری را اینور و آنور کنیم. کارمان هم آسان نیست.» او سه پسر دارد. هیچکدام درس نخواندهاند: «در توانم نبود بفرستمشان مدرسه. با این وضع و اوضاع چطور میتوانم؟»
آمش احمد را همان وقت میخواهند. باید فرشی را ببرد به سرای احمدیه تحویل آقای میلانی بدهد. آقا صادق میگوید: «این فرشی که میبرد گران است. شده فرشی صدمیلیون تومانی را بدهیم به باربرها. برای همین است که اوداباشی باید امین باشد.» یک شب آمش تقی میماند، یک شب آمش احمد. «ماندنشان توی این تیمچه باعث امنیت است.» اوداباشی باشد، همه خیالشان راحت است.
آقا مرتضی، فرشفروش تیمچه مظفریه یادش هست که یک بار دزد آمد، دوسال پیش: «سرای عالی خیابان است. سه در دارد و دو سه تا سرایدار. دوسال پیش دزدی یک گوشه قایم شده بود. ساعت ٨ درها را بسته بودند و همه رفتند خانههایشان. سرایدار هم در را از پشت قفل کرد و رفت. آن سرا یک پنجرههایی داشت به خیابان. ساعت یک شب رفیق دزدها آمد و طناب انداخت و سه چهار تا قالی را از آن بالا برایش انداختند بیرون و رفتند؛ قالیهای دستباف گران.»
تیمچهها اتاق حجرهاي براي دادوستد دارند و زیرزمیني براي انبارکردن جنس و اتاقكهايي در طبقات بالاي تيمچهها كه روزگاري مخصوص بيتوته شبانه بازرگانان بوده و حالا بعضي انبار است و بعضي مغازههاي كوچك رفوگري. اوداباشي هم در همين اتاقكهاي طبقه بالا زندگي ميكند، در خانه سادهاي كه راهپلهاي تنگ و تاريك به آن ميرسد. خانه سرايداري سراي حاج علياكبر، در اين ساعت غلغله بازار خالي است، آقا صادق ميگويد: «آمشيكليم (آقا مشهدي كريم) بار برده.» بار آمش كريم، فرشي دستباف است كه بايد تا بيرون بازار برود و بار وانت بشود و خانه مردم را فرش كند.
حسین آقای سرایدار هم روی نیمکتی زیر آفتاب نشسته: «من ٣٠ سال است که در بازارم.» همه میشناسندش و از دور سلامش میکنند. از میان سرایداران، او که دیگر ناتوانشده شبها در تیمچه نمیماند. زنش مرده و هر هفت بچهاش را آورده تبریز و شبها میرود پیششان.
«سرایدارها آدمهای فقیریاند.»آقا صادق اینطور میگوید. میگوید وقتی که دزد بیاید آنها تهش میتوانند داد بزنند و کلانتری را خبر کنند.
چرخ سنگین سایه طاق آجری بازار «قیزبسدی» را رد میکند و راهش را میگیرد تا تیمچه مظفریه. «آ اسکندر» و «آسید» اوداباشی سرای مظفریهاند. آنجا هر طبقه ٢٦حجره فرشفروشی دارد. ١٠سال پیش، یکی آمد و درِ بزرگ مظفریه را زد و در را برایش باز کردند، غریبه چاقو کشید و سرایدار را کشت. «اسمش مَشَد تاقی (مشهدی تقی) بود.»
خرداد چهار سال پیش باربران بازار تبریز در اعتراض به رکود بازار و نداشتن درآمد و ناتوانی در تأمین معاش خانوادههایشان اعتصاب کردند. آنها چرخهایشان هنوز کهنه است و توی چالهها میافتد و هنوز هشتشان گرو نهشان است. هفته پیش شهرداری منطقه ٨ تبریز خبر داد که قرار است باربران دستی بازار تاریخی تبریز ساماندهی شوند؛ باربران داخل بازار شناسایی و شناسنامهدار میشوند، کد میگیرند و بیمه میشوند و نظارت بر فعالیتشان بیشتر میشود. شهرداری قول داده که برای تعویض چرخهای دستیشان به اوداباشیها تسهیلات بانکی بدهد تا چرخی بگیرند که به بازار تاریخی بیاید.
آسید دستش را به دسته گاری گره میدهد و میرود. «باید جواب مردم را بدهم.» او هم ١٥ سال است که به بازار آمده و زن و بچهاش را هم با خودش به تبریز آورده. او هم بازار را مثل کف دستش بلد است و تمام دالانها و سراها را چشمبسته میرود. او هم شبها از خستگی و از سنگینی چرخ خوابش میبرد. «یک شب من میمانم، یک شب آسید. هر کداممان ٢٤ ساعت.» حرفش تمامنشده میفرستندش برای بردن بار.
دلمان قرص است
مو لاي درز امنيت بازار نميرود. همه ميگويند. حاج رحيم تبریزپور حق هم ميگويد، از قديميهاي بازار. او پيرمردي است در يكي از حجرههاي فرشفروشي سراي امير كه كلاه سرش گذاشته و نشسته پشت ميز كنار چند همسال؛ تصوير تمام حجرهها در بازار تبريز.
«هيچوقت شده دزد به بازار بزند؟» حاج رحيم ميگويد که سنش نزديك به بعضي از اين درهاي بزرگ و محكم است؛ ٨٠ سال را رد كرده. هيچ وقت دزد به حجره او نزده. خیالش راحت است که «اِوداباشي هست، كلانتري را خبر ميكند.»
بايد گوش تيز كرد تا صداي نازكش را شنيد: «گاهي از این مغازههاي پايين که رد میشدند، یک چیزی بردهاند اما دزد شبانه هيچ موقع نداشتهایم. درها را شبها میبندند. دلمان قرص است. در این سرا را ١٠ و نیم قفل و فرش فروشها در تیمچه مظفریه ساعت سه. اوداباشي در حیاط است و یک اتاق دارد. شبها که همه بستهاند، دو سه تا چراغ از اینجا روشن ميكنند و ميآيند براي سرکشی. از همان سالهای قدیم اینطور بود. سرايداران سرای بازار امیر ٢ نفرند اما قديمها پنج نفر بودند. تعدادشان کم شد، پیر بودند، مردند.» اما مهدي بهرامي كه عکسی از جوانیاش روی دیوار قاب شده و روي كارت ملياش نوشته ٣٠ فروردين ١٣٠٥ و از ٦٠ سال پيش در راهروي سراي حاج علي اكبر بوده، يادش هست كه در سالهاي دور دزدي به بازار مظفريه زد و چنان شد که دو سرايدار مردند: «دزد اينجا بايد آشنا داشته باشد.» دو اوداباشیِ بازارِ امير جواناند. روزها كارشان بار بردن است و گاهي نشستن در اتاق كوچك نگهباني. حالا بار بردهاند به مقصد ديگري و در شلوغي بازار پيدا نيستند.
سگهاي بام، مثل گربه ترسو شدهاند
در بازار تبريز هياهو به پاست. هياهويي مثل هر روز كه بالا ميگيرد و غروب نرسيده ميخوابد؛ تا غروب كمكم درها بسته ميشود و در خاموشي بازار، زوزه سگهاي روي بام شنيده ميشود. «مرتضی حسینچی» كنار در ايستاده و چشم دوخته به فرشفروشيهايي كه ديگر نيستند و جايشان با لباسهاي رنگبهرنگ چيني پرشده. پدر و پدربزرگش فرشفروش بودهاند و او بعد از ٤٥ سال، حالا كه كسادي بازار فرش را گرفته، مدام از حجرهاش در كنج تيمچه امیر بيرون ميزند، چشم ریز میکند، آدمها را میبیند که از دروازه رد ميشوند، از اين دالان به آن سرا ميافتند و از اين راسته به آن تيمچه. «ایرادت (ارادت) حاج آقا»؛ دستش را براي حجرهدار ديگر بلند ميكند به نشانه سلام. دريچه كوچكي ميان درِ بزرگ ورودي تيمچه است، شبيه به همان. آقا مرتضي كه موهایش زير سقف گنبدي بازار سفيد شده ميگويد: «زمانی كه تجارت پرکار بود و تیمچهها ساعت ٩ تا ٩ و نیم شب رفتوآمد داشت، درهای بزرگ را میبستند، دریچههای کوچک را باز میکردند برای رفت و آمد خصوصی. حالا كه فرق كرده درها را از ساعت ٥ تا ٧ و نیم میبندند.»
اوضاع فرق كرده، هم اوضاع سگهاي پشت بام، هم درها و هم فروشندهها و خريدارها. آقا مرتضي حسينچي ٤٠ همسايه دارد در اين تيمچه كه همه چيز ميفروشند الا فرش. «فرش كلا از بين رفته» آقا مرتضي مانده و خودش. «هنوز مثل گذشته، سگها روي بوم بازارند آقا مرتضي؟» آقا مرتضي اخم ميكند كه «آن سگها بیخودند. از گربه ترسوترند. بیرون بازار نگهبان داریم. آنها به درد حفاظت ميخورند؛ نه اين سگها كه شهرداري خيليشان را برد. سگهای ولگردند. زیاد نیستند. شايد سه تا بيشتر نباشند. یک زمانی سگ زياد بود و آلونک داشتند. آن زمان هم ماموران رسمی، نگهبان پشتبام بازار بودند، نه سرباز وظیفهها. مامورها صبح ٤ساعت به ٤ساعت عوض میشدند تا غروب، شبها هم ٦ ساعت به ٦ ساعت. سگها را باز میکردند و کسی نمیتوانست پایش را بگذارد پشت بام اما براي اين چند سگي كه روي بام است، كافي است كه دستت را تکان بدهی، میترسند و فرار میکنند. تعدادشان زیاد شده بود و محیطزیست و شهرداري جمعشان کردند و بردند. کثافتکاری میکردند و سقف را با ناخن میکندند. سگهایی که مانده الان نزدیکهای چایکنارند؛ انتهای بازار، مهران رود.» رفتن روي بام ممنوع است، حجرهدارها ميگويند نبايد رفت و ممنوع است؛ شايد از هول همين سگها كه يكي عدد ميدهد ١٠تا هستند و يكي ميگويد بيست تا و يكي ميگويد ترسو شدهاند، مثل گربه.
منبع: روزنامه شهروند/۲۷ اردیبهشت ۹۷