
مسعود پیوسته روزنامهنگار، سینما و سیاست در ایران؛ رابطه و تاثیر و تاثرپذیری هر کدام از دیگری را مورد بررسی قرار داده است.
دیدارنیوز ـ مسعود پیوسته: سینمای ایران پس ازانقلاب ۵۷، طی فراز و فرود ۴۴ ساله اش به اینجا رسیده که پردههای اجتماعی و سیاسی ملت، دولت برافتاده و دیگرلایههای درونیتر جامعه که حالا شاید به لایههای رویین و روی پوست جامعه هم رسیده، شباهتی با سیمای ملت، دولتِ قبل ازشهریور ۱۴۰۱ ندارد و تنها در این میانه، همچنان یک روایت مسلط برای نمای بیرونی جامعه از طریق سازمانها و رسانههای حکومتی به پمپاژ همان کلان روایتِ مالوف مشغولاند که بگویند نه، اتفاق خاصی نیفتاده و قطار انقلاب، همچنان بر همان ریلِ آرمانهای ۵۷ درحال گذر است.
در این نوشتار نگاهمان به سینمای سفارشی و تجاری و خنثا نیست و حاشیه امن برخی تولیدکنندگان و مصرف کنندگان عامشان، بلکه توجه خود را متوجه سینمای اندیشه ورز، آزاد و راحت کردهایم، که از همان سال ۵۷ به این سو انگار در لا به لای آرمانها و آمالِ انقلاب قرارنگرفت و در تنگههای ممیزی گرفتار بود و «ناراحت»!
پرده سیاست در ایران در سال گذشته، به شکل بی سابقه به لحاظ گستره و عمق در طی ۴۳ سال گذشته، درجنگِ نسبتا تن به تنِ ملت، دولت برافتاد و همه چیز عیان شد و دامنه اش تا حوزهی فرهنگ و هنرنیز گسترده شد. گسترهای که درآن در بین اهالی فرهنگ و هنر، چرخهای ازاعتراض و مقاومت؛ و البته گاهی برای برخی شان ترس و تسلیم و عقب نشینی بود.
پرده سینما و بلایی که بر آدمهایش رفت!
در هر دو ساحت فرم و مضمون، پای متن و کارگردان و تهیه کننده و برنامه ریز و صاحب اثر؛ و کلا آدمهای اثر، به بندهای مرئی و نامرئی وصل است و راحت آزاد نیست. سقف آزادی و راحتی اثر را صاحبان بند معلوم میکنند. همان گونه که در جامعهی بیرون هنر و هنرمند، وقتی افرادعادی جامعه به شاخصها و تراز فرهنگ عمومی و سفارشی عادت داده شده اند، هنر مرتبط با جامعه هم قاعدتا و بر اساس اسلوب و سلوک مورد نظرهمان فرهنگ سفارشی باید متناسب با همان ترازی باشد که درنهایت، موجب احساس رضایت و راحتی و ایمنی خیال صاحبان و متولیان همان بند شود!
تا ده سال اول انقلاب، سینما و تلویزیون انقلابی، انگار اولویت اول هنرشان، ساخت سریالها و فیلمهایی بود که ثابت کند «شاه چقدر بد بود!» شاید با این توجیه بود که هنوز از سال پیروزی انقلاب، زمان زیادی نگذشته و دهههای فجرآن سالها و آن ده روزه ها، کفایت سعایت و تظلمی که رژیم شاه برجامعه ایران روا میداشت را نمیکرد! و میباید در طی سال هم سریالها و فیلمهای ضد دورهی شاه گفته و ساخته شود در حد اشباع و تهوع!
حالا در لا به لای شان هم میشد در سینمای وقت، پدیدههای اجتماعی متاثر از انقلاب ۵۷ را هم دید. البته با این مراقبت و احتیاط از سوی نویسنده و کارگردان و ... که به محدودهی «سیاه نمایی» نزدیک نشوند! به جای «واقع گویی» (ترکیب هرآنچه که هست، از سیاه و سفید و خاکستری) بخش سفیدش غلوشدهتر بود. مگر هنرمندان و سینماگرانی، چون محسن مخملباف، پس از عبورامن از فصل سینما و تاتر «توبه نصوح»، خیلی زودتر ازبقیه، وارد «حرف مگو» شد و از او عروسی خوبان و شبهای زاینده رود زاییده شد.
زایشی نو که بزودی و به سرعت در جرگهی «دیگری» قرارگرفت و از معرکهی «هنرمند، کارمند» گریخت.
این گزارش، قصد ورود به میدان تهیه کنندگی تجاری و سینمای سفارشی ایران ندارد، بلکه در این ۴۴ سال سینمای بالا وپایین شده، نگاهی دارد به سینما یا سینماگرانی که میخواهند راحت حرف بزنند، اما نمیتوانند و در نهایت درمرحلهی لکنت؛ و گفته و نگفته باقی میمانند. اما در عین حال، هستند برخی که عارضهی «راحت گویی» را به جان میخرند و با سینما و نگاه بی سانسور خود، هنجارهای موردنظرمتولیان فرهنگ و هنر رسمی را میشکنند و میروند. نمیمانند. چون نمیتوانند بمانند.
رفتنی که یا منجربه خروج شان از این جغرافیای ایران میشود یا ناگزیربه سکوت و خاموشی فصلی میشوند و یا مقیم در جغرافیای زندان.
در این بین، نگاههایی هم هست که سینمای شان را روی مرز عبور میدهند. درست حدفاصلِ بین هنجارپذیری و هنجارشکنی که گاهی حتی تا مبادی هنجارشکنی هم پیش میروند و برمی گردند و همان جا در اوج و درآستانهی گره گشایی، سینمای شان را بلاتکلیف با عنوان مشهور «پایان باز» نگه میدارند که درواقع این گونه خودشان را نگه دارند.
نگهداری و درامان مانیی خود، تا قصهای و سینمای با پایان باز دیگر. این سالها برجستهترین این جنس سینما و سینماگر، همین اصغر فرهادی است که راحت میگوید و نمیگوید.
موضوع سخن، بحث کمبود یا نبود سینمای اندیشه در ایران است. اینکه دربین فراوانی انواع سینمای اجتماعی و تفریحی و فان و سرگرمی ساز (حالا با عنایت به دوگانهی سفارشی و خودجوش) در لا به لای شان سینمای اندیشه ورز هم ببینیم.
آیا بالقوههای محدودیت سازاز سوی متولیان رسمی فرهنگ و هنر، مانع ازبروزسینمای تامل و تفکربرانگیز است؟
هنرِدربند، حالا در این مورد بخصوص، سینمای ایران، چه آن موقع که راحت و رها و نهایتا شُل بند بود و در شرایط فوران فیلمفارسی، از درونش مثلا «گاو» هم درآمد؛ و چه در این ۴۴ سالهی رفته که «ممانعت» ش پررنگ تراز «ملایمت» ش بوده، چه در درونش دارد که ایجاد رغبت برای برخی فلسفه خواندهها میکند که یافتهها یا پرسشهای شان را از طریق هنر سینما سرریز کنند.
مراد نگارنده فقط زنده یاد داریوش مهرجویی نیست که در رفت و آمد بین سینما و فلسفه بود، درسالهای پایانی دهه شصت بود وقتی که درفضای رادیوایران درگفت و گو و مصاحبت با دکتر مهرداد حجتی، معلوم شد ایشان نیزدر تحصیل و تجمیع فلسفه و سینماست.
در جست و جو شدم که از مهرداد حجتیی کم پیدا بپرسم علت این رغبت را؛ و البته در ضمیمه اش این پرسش که آیا در حالای ۱۴۰۲ پردهی سینما از دو سوی جامعهی مخاطب و سینماگرها محل مراجعه و توجه هست؟ هم را میبینند و مییابند؟
نیافتمش. اما دکتر مصطفی مختاباد، استاد هنرهای نمایشی و فلسفه هنرو سردبیر فصلنامه تاتر و نامه هنرهای نمایشی و موسیقی، در پاسخ به این پرسش که علت جذابیت و میدان رغبت بین فلسفه و سینما چیست که برخی فلسفه خواندهها به سینما روی میآورند یا بالعکس، به بی فلسفگی درجامعه ایران رسید و ابتدا گفت: «به دلیل غلبهی گفتمان سانسور و طردِ هرچه بیشتر نگاه واقعگرایانه، شوربختانه نه تنها درسینمای ایران، ژانری در این سالها شکل نگرفت، بلکه مخاطب ایرانی و در دو سوی دیگر، سینماگر و هنرمند نیزدر محاق تک صدایی و نگاه ایدئولوژیک و چشم سینمایی دولتی محصور و محدودشده اند. طوری که نهایتا دراین ماهها در گنداب سینمایی عوام پسند و تودهای فیلم هایی، چون فسیل و هتل و ... رها شده اند.» از اینجا به بعد با صراحت بیشتری وارد بحث سینمای فلسفی در ایران شد و ادامه داد: «سینمای ایران هیچ نسبتی با سینمای فلسفی ندارد. چون جامعه ایران از آن بافتی برخوردار نیست که بتواند تولید متن فلسفی کند. به نظرم هم چنان که در دانشگاههای ایران و در رشته فلسفه هنوز فهم فلسفی درک و دریافت نشده، خود به خود در هنر ایران و بخصوص سینما، ما با این اندیشه، شعور و فهم، فاصلهها داریم و اگرتک صدا و یا تک ستارهای دیده میشود، بیشتربه صدای ناهنجارو شهاب سنگ شباهت دارد تا صدا و ستارهی واقعی. چون بسترچنین خلاقیتی نه تنها در هنر و ادبیات امروز، بلکه در ساحت زیباشناختی فلسفی ما زایا و آشکار نیست و دروضعیتی سترون قرارداریم.»
وحید گلشاهی، دانشجوی دکترای فلسفه هنر؛ و دانش آموختهی فلسفه علم در نگاه تعاملی بین فلسفه و سینما درایران میگوید: «اگر بخواهم با معیار کانت و آدورنو به سینما نگاه کنم، نمیگویم کلا داستان زیبایی شناسی فیلم از دست میرود، بلکه خیلی سختگیرانه میشود. ولی اگر بخواهم از منظر وحید گلشاهی به مثابه تجربهی زیسته ام در حوزهی فیلم نگاه کنم، فکرمی کنم واقعا کارگردانهای مولفی در طول تاریخ سینما داشتیم که دغدغههای فلسفی را با رسانهی فیلم، بخوبی به منصهی ظهور رساندند. درصدر آنان برایم آقای تارکوفسکی هست. با فیلمهای «ایثار» و «آینه» اش که واقعا دلالتهای بشدت فلسفی یی دارند. یا کارگردان لهستانی آقای کیشلوفسکی یا حتی کارگردانی که امریکایی و به یک معنا در سینمای هالیوود است به نام ترنس مالیک که درخت زندگی را نوشت و کارگردانی کرد، ولی در قلمروی سینمای ایران، فکرمی کنم خیلی خیلی دورهستیم از هنر فیلم، چه رسد به زیبایی شناسی فلسفی در آثار فیلم. مقداری از کارهای سهراب شهیدثالث پیش چشمم هست. برخی از آثار امیرنادری یا باتخفیف برخی از کارهای اصغرفرهادی، اینها برایم برجسته است. حتی میتوانیم بگوییم یکی دو اثر زنده یاد داریوش مهرجویی در این حوزه قرارمی گیرند.»
نگاه حمیدامجد، نویسنده و پژوهشگرتاتر و سینما نیز درباره تغییرو تبدیل رشتهی برخی سینماخوانان و فلسفه خوانان از سینما به فلسفه یا برعکس هم در میانهی تحصیل و کار و زندگی خواندنی است.
میگوید: «به نظر بنده این هم مثل هر جا به جایی بینارشته ای، یا هر گرایش مشترک و همزمان به زمینههای مختلف است؛ و خاص سینما و فلسفه نیست و البته به زمینههای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی هر دوره هم ارتباط دارد.
دردورانی، مدرن بودن یا روزآمدبودن در حوزههای فکری و خلاقه در جامعه ایرانی با فلسفه (درمفهوم مدرن، اغلب در قالب تحصیل در فرنگ) و سینما مرتبط بود. حتی شاید نقشی برای رفاه نسبی دوران و همچنین جایگاه طبقاتی متوسط به بالا برای ایجاد شرایط و زمینههای این دو گرایش بشود قائل شد.»
حمید امجد به نظرآمد در پاسخ به این پرسش که این سالها رابطهی مخاطب با سینما چگونه است، سینمای ما را کلیتر و صدساله دید و لوازم شکوفایی و پویایی اش را و از این طرف هم اسباب افول و سقوطش را؛ و این همه را دلسوزانه و دردمندانه گفت: «شکوفایی هنر یا صنعت سینما مثل منابع طبیعی نیست که فکرکنیم با ظرفیتهای خداداده و شاید حتی با زمان نامحدود قابلیت بهره برداری داشته باشد و تازه این را هم به تجربهی تاریخی پیش چشم دیده ایم که حتی منابع طبیعی هم نامحدود نیستند و کل محیط زیست و ذخایرش اگر مراقب شان نباشیم به مرگی زودهنگام از دست میروند. داشتن سینما در این کشور، ظرفیتی بادآورده نبود. حاصل دههها و بلکه سدهای کار و زحمت تولیدکنندگان با همهی آزمون و خطاهای شان و پیروزی و شکستهای شان بود. حاصل همهی تجربههای صد واندی ساله در جستن مناسبات با خود و با ابزار و مصالح کار و با شیوههای تولید و با عامهی تماشاگر و با ارباب سرمایه و قدرت، اگر کسانی سر این چشمه بنشینند تا فقط برای خودشان و به دلخواه شان برداشت کنند بی آنکه برای آن (واقعا برای خود آن، و نه فقط به سود سیاستها و تبلیغات خودشان) کاری کنند دور نیست که چشمه از اساس بخشکد؛ و این شاید برای کسانی که آن را غنیمتی بادآورده میشمرند، چندان اهمیتی نداشته باشد، ولی برای بقیه که میدانند چه داشته اند و حالا کم کم با تمام شدنش مواجه میشوند، ضایعه کوچکی نیست.
خیلی از کشورها سینما ندارند. درخیلی جاها شرایطش از آغاز فراهم نبوده یا کوششها به نتیجه نرسیده و سینما پا نگرفته. خیلی جاها هم تاریخ باشکوهی با فیلمهای موفق و درخشان پشت سر دارند، ولی امروز از آن چشم اندازباشکوه چیزی باقی نمانده. پس اگر جایی سینما هست یا بوده، نباید فکرکرد امکان ندارد نابود شود. سینما هم به سادگی مثل خیلی از صنعتها و زمینهها و رشتههای دیگر که از دست داده ایم، میتواند برباد برود و نابودی اش بی شک ناشی ازسهم تک تک بخشهای درونی و بیرونی، سودجوییها و ریاکاریهایی در درون خود این حرفه یا توسط فاتحان و مدیران نازل شده بر آن است. زمانی چیزی داشته ایم که انگار نه هیچ کدام مان قدرش را دانسته ایم و نه، چون چیزی بیش از فرصت بادآورده نگاهش کرده ایم. این چشمه البته که خشکیدنی است. این درخت البته که خواهدمرد!».
اما امیرشفقی، پژوهشگرسینما و نویسنده کتاب «نقش سینما در انقلاب ایران»، به دو پرسشم تفصیلی و جامعتر پاسخ داد.
اگر باتوجه به رخدادهای سال گذشته، جامعهی فرهنگ و هنر ایران، خاصه سینما نیز متاثراز حوادث تلخ و خشونت بار بود و برخی زنان و مردان سینماگر با زاویه و فاصله از جریان فرهنگ و هنر رسمی کشور ایستاده بودند؛ و طرح پرسش دومم هم برآمده از همین اتفاقِ گسست و شکاف بود، این پژوهشگر حوزهی سینما، موضوع را کلی ترو ۴۴ ساله دید و در پاسخ به پرسش نخستم که در باب تلفیق سینما و فلسفه از سوی برخی کارگردانهای سینما بود، گفت: «به نظرم ما خیلی فلسفه خواندهای که بیاید سراغ سینما نداریم. فقط مهرجویی است دیگر. مهرجویی هم اول سینما میخواند، بعد رهایش میکند و سراغ فلسفه میرود. یک جورهایی هر دو را خوانده است. اتفاقا مشکل ما این است که سینماگر باسواد، خیلی نداشتیم که فلسفه هم بداند. این کتاب «نقش سینما در انقلاب ایرانِ» مرا اگر ببینید، آنجایی که درباره مهرجویی نوشتم، بحثم این است که اینها هیچکدام خیلی درگیر فلسفههای اگزیستانسیالستی نبودند. ظاهرا درگیربودند، ولی خیلی عمیق نیست. درباره فیلم گاو یک مقاله نوشتم با عنوان «گاو مهرجویی و خروس بی محل»، سعی کردم نشان دهم فیلم، کاملا یک فیلم مارکسیستی است. همه میگویند فیلم دارد از الیناسیون میگوید و اینها، میگویم نه، خب فیلم را که ساعدی نوشته و ساعدی هم که مارکسیست بود.
من خیلی نمیبینم فلسفه خوانده درسینمای مان.
به نظرم در سینمای ما فیلسوف ترازهمه عباس کیارستمی است و یادداشتی هم دارم دراین باره مینویسم. کیارستمی خودش فیلسوف است. مهرجویی مثلا در فیلم هامون، آمده کتاب ترس و لرز کی یرکگور را سعی کرده فیلم کند. یک جورهایی در فیلم، بحث کتاب ترس و لرز هم هست دیگر. تازه حالا چندوقتی است توجه برخی بچههای علوم سیاسی خوانده، کمی به سینما جلب شده.»
این پژوهشگر سینمای ایران درباب پرسش دوم و آخرم که مربوط به کمیت و کیفیت ارتباط و تعاملِ این سالهای جامعه مخاطب با سینماست، گفت: این بحث که آیا سینما و تماشاگران هم را میبینند یا نه، به نظرم الان خیلی بیشتر از قبل از انقلاب میبینند.
برخی از بچههای تهیه کننده را میبینم و گفتگوهایی که داریم، بحث نیازسنجی را مطرح میکنیم و میگویم ببینیم جامعه چه نیازی دارد و براساس نیازجامعه فیلم بسازیم، نه براساس آنچه که حالا فقط خودتان میخواهید. (اینکه دارم میگویم بحث درواقع سینمای تجاری است که ببینیم مخاطب چه میخواهد.) حالا درآن بحث سینمای کمی جدی تر، این بحث همیشه از قبل از انقلاب هم بوده که مثلا گنج قارون را آقایان میگفتند حالت بی خیال کننده و سِرکننده داشته و این حرف ها. تحقیر میکردند گنج قارون را. من دراین کتابم آوردم که گنج قارون ضررش والا خیلی کمتر از یک سری از فیلمهای موج نو بود. حالا حداقل یک ذره بی خیال میکرده. این فیلمها که بی خیال نمیکردند. زدند پدر ما را درآوردند!
این بحث از آنجا و آن موقع هست. این را من خیلی قبول ندارم. بخاطراینکه اولا واقعا جامعه نیازهای مختلفی دارد. همه که نمیخواهند فیلمهای جدی و فلان ببینند. یک وقتهایی خود ماها هم بااینکه فیلم بین حرفهای هستیم، آدم دلش میخواهد یک ساعت بنشیند استراحت کند. بنشیند یک چیز فان ببیند. یک چیز سرگرم کننده ببیند. ما آدمیزادیم دیگر، همه اش که دنبال کارهای جدی نیستیم. یک وقتی آدم دنبال یک چیز سرگرم کننده است و میخواهدسرگرم شود.
این بحث که آقا سینما باید حتما فرهیخته باشد، بله باید باشد، اما همه اش که آن نمیتواندباشد. آدمیزادیم و همه مان به تفریح نیاز داریم و سینما هم یک تفریح است.
میدانم که دراین هفت هشت ده سال اخیر، یک سری بچههای تهیه کننده، بیشتر رویکردشان این بوده که (البته این ور، آن ور میگفتند) آقا جامعه بیش ازحد، سنگین و غمگین و گرفتاراست. آنها رسالت شان را گذاشته بودند به اینکه فیلمهای فان و سرگرم کننده بسازند تا ذرهای کم کنند آن غمی که درجامعه نشسته است را. میشنیدم از ایشان. نمیدانم ممکن است حالا اگرخیلی جدی ببینید این موضوع را تخدیروازاین مسائل باشد، ولی راستش من خیلی این شکلی نمیبینم. چون بالاخره جامعه به آن هم نیاز دارد.
الان تهیه کنندهها جامعه را میبینند. جامعه هم دارد سینما را خیلی خوب میبیند. حتی کارهای اصغر فرهادی را ببینید، میبینید که در دل مردم دارد کارهایش را میسازد. درباره الی، فروشنده و ... همه شان از دل جامعه میآیند و این یعنی سینما و مخاطب، خوب دارند همدیگر را میبینند.