معصومه حائری همسر آیت الله سید مصطفی خمینی در گفتگویی با نشریه حریم امام برای نخستین بار به بیان جزئیاتی از زندگی خود با همسرش و خصوصیات فردی او پرداخته است.
دیدارنیوز: معصومه حائری، همسر آیتالله سید مصطفی خمینی، برای نخستینبار به گفتوگویی درباره زندگی فرزند ارشد امام پرداخته و در آن گفتگو به نکاتی جالب و گفتهنشده اشاره کرده است. حائری از خاندان آیتالله شیخ عبدالکریم حائری، بنیانگذار حوزه علمیه قم است و در تمام سالهای بعد از انقلاب زندگی ساده و به دور از حاشیهای داشته است. او که تاکنون هیچ مصاحبهای انجام نداده است، بعد از گذشت ۴۴ سال از درگذشت همسرش با نشریه «حریم امام» به گفتگو نشسته است.
او نحوه ازدواجش با مرحوم حاج مصطفی را اینگونه روایت کرده است: «در واقع من نمیخواستم ازدواج کنم و قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم، اما طبق رویه و روال خانوادههای سنتی، پدرم نظرش این بود که من ازدواج کنم و من هم قبول کردم و مرحوم حاجآقا مصطفی هم، چون به پدرم علاقه داشت، از من خواستگاری کرد و پدرم نیز به جهت اعتمادی که به امام و حاجآقا مصطفی داشت جواب مثبت داد، اما مادرم گفت موافقت شما کافی نیست و خود دختر هم باید قبول کند و شما با اینکه این دختر هنوز آقا مصطفی را ندیده است، چطور با ازدواج اینها موافقت کردید؟!
پدرم آدرس محل مباحثه حاجآقا مصطفی را به ما داد و گفت فردا با هم به محل بحث حاجآقا مصطفی بروید و پس از مباحثه ایشان را ببینید. روز بعد من و مادرم به محلی که پدرم آدرس داده بود رفتیم و حاجآقا مصطفی را که در میان بقیه طلبهها مشخص بود و قدبلند و قیافه خیلی خوبی داشت و به نظرم مدرن و امروزی میآمد، دیدیم و با اینکه روحانی و ملبس بود، اما معلوم بود که با سایر روحانیون و طلاب تفاوت دارد. من رضایت خودم را اعلام کردم و عقد خوانده شد و پس از یک سال ازدواج کردیم. حاجآقا مصطفی انسان خوب و فهمیدهای بود و ما با هم جور بودیم و افکار و عقایدمان با هم هماهنگ بود. با پیشآمدن وقایع انقلاب و تبعید امام و حاجآقا مصطفی به ترکیه و سپس عراق، من هم به همراه همسر امام به نجف رفتیم و من نزدیک سه سال پدر و مادرم را ندیدم و در این مدت، امکان تماس تلفنی و حتی نامهنگاری وجود نداشت و من هیچ خبری از پدر و مادرم نداشتم و نمیدانستم در چه وضعیتی هستند، آیا زنده هستند یا نیستند و این وضعیت برای من که در اول جوانی بودم، خیلی سخت بود».
او درباره دوران تبعید هم گفت: «حاجآقا مصطفی خیلی دوست داشت من و بچهها هم به ترکیه برویم و در کنارشان باشیم، اما امام مخالفت کرده و گفته بود شرایط برای آمدن آنها مناسب نیست. این نکته نیز جالب و گفتنی است که مرحوم حاجآقا مصطفی از حضور در نجف و در کنار برخی از روحانیونی که افکار متحجرانهای داشتند ناراحت بود و به علت حضور برخی از این روحانیون در بیرونی امام، شاید نزدیک ۱۰ سال به بیرونی ایشان نمیرفت و با ناراحتی و عصبانیت و با صدای بلند میگفت این چه کاری است که در بیرونی مینشینند و چای میخورند و درباره گوشت و مانند آن حرف میزنند؟! اما بیرونی مرحوم آیتالله خویی را خیلی قبول داشت».
همسر حاج مصطفی خمینی در پاسخ به این پرسش که آیا شما در نجف، منزل مستقل داشتید یا در منزل امام بودید، بیان کرد: «در اوایل با امام زندگی میکردیم و امام هم خیلی به من علاقه داشت و یادم هست هر هفته که میخواست سر و صورتش را اصلاح کند، به من میگفت بیا روبهروی من بنشین تا در کنار اصلاحکردن با هم حرف بزنیم. آقا در آن زمان خودش سر و صورتش را اصلاح میکرد و علاوه بر کوتاهکردن موهای سر و صورت، موهای پرپشت ابروهایش را که روی چشمش را میگرفت کوتاه میکرد، مژههای امام هم خیلی بلند بود و من به شوخی میگفتم مژههایتان را هم کوتاه کنید. آقا خیلی تمیز و اهل رعایت بهداشت بود، بهطوریکه ما سر سفره برای ایشان دو تا چنگال میگذاشتیم تا اگر دو نوع غذا در سفره بود، هرکدام را با چنگال جداگانهای بردارد. ایشان اینقدر تمیز و اهل مراعات بود که میگفتم من خانوادههای روحانی زیادی را دیدهام، اما شما از همه مدرنتر و امروزیتر هستید. یادم هست یکبار مرحوم حاج احمدآقا پیش ایشان میخواست با دست غذا بخورد که فرمود احمد، اگر میخواهی با دست غذا بخوری، برو بیرون بخور! باز به یاد دارم که خانم در بشقابی که پلو خورده بود و میخواست خربزه بگذارد و بخورد، باز آقا به ایشان تذکر داد. آقا خیلی مرتب و تمیز بود و بهعنوان نمونه دیگر، یک میز جلوی درِ خانه بود که آقا وقتی وارد منزل میشد، کفشهایش را درمیآورد و داخل آن میگذاشت و یک جفت دمپایی برمیداشت و میپوشید... ایشان (حاج مصطفی) هم خیلی مراعات میکرد؛ منتها در این زمینه به غیر از من به کس دیگری چیزی نمیگفت و تذکر نمیداد. به هر تقدیر به سؤال قبلی شما برگردم که ما پس از مدتی، در نزدیکی منزل آقا منزلی را گرفتیم و به آنجا رفتیم؛ اما مرتب به خانه آقا و پیش خانم میرفتم و رفتوآمد میکردم و برخی از کارهای منزل امام ازجمله اتوکردن لباسهای امام و خانم را انجام میدادم و آقا مقید بود که لباس تمیز و اتوکشیده بپوشد؛ چون هوا گرم بود و قبای تابستانی را زود، زود میشستند و من هم اتو میکردم. امام در ایران هم این رویه را داشت؛ منتها در اینجا اتوکش داشتند و اتوکردن به عهده من نبود».
او همچنین درباره شوخطبعی مرحوم سید مصطفی خمینی بیان کرد: «همانطور که گفتم آقا مصطفی مثل بقیه آخوندها و روحانیون نبود و خیلی مدرن و امروزی بود و مثل برخی از روحانیون در خیلی از مسائل و موضوعات از جمله حجاب، سختگیری نمیکرد و به من نمیگفت اینجوری رو بگیر یا آنگونه که در میان زنان نجف، بهخصوص زنهای روحانیون متداول و متعارف بود، از من نمیخواست مثل آنها پوشیه بزنم؛ ولی دیگران در این زمینه سختگیری میکردند و اگر بدون پوشیه بیرون میآمدیم، به امام خبر و گزارش میدادند. یادم هست یک روز که پوشیهام را روی صورتم نینداخته بودم، یک روحانی دنبالم آمد و گفت پوشیهات را روی صورتت بینداز، اما من اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم، ولی او دستبردار نبود و تا درِ منزل من را تعقیب کرد و به دنبالم آمد و خانه را شناسایی کرد و بعدا قضیه را به حاج آقا مصطفی گفت، اما حاجآقا مصطفی که اصلا به این چیزها اعتقاد نداشت، به جای اینکه دل به دل او بدهد، چند تا بدوبیراه به او گفت. آقا مصطفی اصلا از وضعیت نجف راضی نبود و میگفت اگر به خاطر امام نبود، در اینجا نمیماندم و به ایران برمیگشتم؛ البته جدا از وضعیت امام، خود ایشان هم اگر به ایران میآمد، دستگیر میشد».
او درباره رحلت حاج مصطفی هم گفت: «ما یک خدمتکار خانم داشتیم که اصالتا یزدی بود و وقتی که من ازدواج کردم، پدرم این خانم را برای کمک به من آورد و در نجف هم پیش من بود تا اینکه وفات کرد و از دنیا رفت. من قضایای شب رحلت حاجآقا مصطفی را از زبان این خدمتکار که به او ننه میگفتیم و زن خیلی فهمیدهای بود و با وجود بیسوادی، خیلی دانا بود و به همین جهت امام هم به او احترام میگذاشت، نقل میکنم؛ چون خودم مریض بودم و در طبقه پایین منزل پیش بچهها خوابیده بودم. ننه میگفت آن شب وقتی حاجآقا مصطفی به خانه آمد، به من گفت درِ خانه را ببند، ولی قفل نکن؛ چون قرار است کسی به ملاقات من بیاید؛ شما هم برو بخواب. ننه میگفت من به اتاقم رفتم، اما نخوابیدم. اتاق ننه روبهروی در خانه بود و میتوانست ببیند چه کسی وارد منزل یا خارج میشود. حاجآقا مصطفی هم طبق معمول برای مطالعه به کتابخانه خودش در طبقه بالا رفت تا مطالعه کند. عادت حاجآقا مصطفی این بود که از سر شب تا اذان صبح مطالعه میکرد و پس از اذان، نماز صبح را میخواند و میخوابید. آن شب ننه دیده بود چه کسانی پیش آقا مصطفی رفته بودند و همه آنها را شناخته بود و ما هرچه اصرار کردیم اسم یکی از آنها را به ما نگفت.
ننه صبح خیلی زود صبحانه حاجآقا مصطفی را برده بود و ایشان را برای خوردن صبحانه صدا زده بود، اما دیده بود ایشان بیدار نمیشود و به همین علت پیش من آمد و گفت هرچه حاجآقا مصطفی را صدا میزنم بیدار نمیشود. من به طبقه بالا رفتم و دیدم حاجآقا مصطفی در حالت نشسته، به روی میز کوچکی که جلویش بود افتاده و خم شده است. من جلو رفتم و آقا مصطفی را از روی میز بلند کردم و روی زمین خواباندم و دیدم بدنش خیلی گرم و از عرق بسیار زیاد، کاملا خیس و نقاطی از بدنش کبود است... چند تن از همسایهها آمدند و حاجآقا مصطفی را به بیمارستان بردند، ولی دیگر کار از کار گذشته و حاجآقا مصطفی از دنیا رفته بود».
او درباره ویژگیهای شخصیتی حاج مصطفی خمینی هم گفت: «حاجآقا مصطفی خیلی مدرن و امروزی بود و شباهتی به آخوندهای دیگر نداشت و مثل آخوندها نعلین نمیپوشید و کفشهایش از خارج میآمد و با این اوصاف زندگیکردن در نجف برای او خیلی سخت بود. آقا و حاجآقا مصطفی هر دو عجیب و غریب بودند؛ مثلا آقا خیلی منظم و دقیق بود و همیشه دقیقا سر وقت غذا میخورد و در این زمینه این خاطره شنیدنی است که در زمان تبعید آقا در نجف، گاهی من و خانم به ایران میآمدیم و امام تنها بود و حاجآقا مصطفی برای اینکه ایشان تنها نباشد، پیش امام میرفت و با ایشان غذا میخورد. یک روز حاجآقا مصطفی کمی دیرتر رفت و دید امام غذایش را سر وقت و مطابق معمول خورده و منتظر ایشان نمانده است. بعد از آن، هر روز حاجآقا مصطفی میرفت و موقع غذاخوردن، کنار امام مینشست و فقط نگاه میکرد و لب به غذا نمیزد و امام هم انگار نه انگار، به غذاخوردن ادامه میداد و اصلا به حاجآقا مصطفی تعارف نمیکرد تا غذا بخورد. پدر و پسر کار خود را بلد بودند. بههرحال آقا و خانم خیلی مرتب و منظم و دقیق بودند؛ چون خانم که اصالتا تهرانی و امروزی و از یک خانواده اصیل بود و خود آقای خمینی هم اصالت خانوادگی بالایی داشت و برادر ایشان، مرحوم آقای پسندیده هم یک آدم حسابی به تمام معنا بود».
حائری درباره شخصیت امام هم بیان کرد: «آقا هم جزء بهترین شخصیتهایی بود که من دیده بودم. آقا، هم مهربان واقعی بود و هم خیلی امروزی و مدرن بود و یادم هست شبها که برای نماز شب بلند میشد، مقداری سیب و پرتقال توی بشقاب میگذاشتم و میبردم و کنار سجاده ایشان میگذاشتم تا میل کند. من با آقا زندگی کردم و از همه حرکات و سکنات آقا خوشم میآمد و هیچ وقت کاری نکرد که من ناراحت بشوم و خیلی به من علاقه داشت و همانطورکه گفتم خیلی تمیز و مرتب بود و یادم هست یک بار گوشه قبایش به ظرف غذا یا چنین چیزی مثل آن خورد که فوری گوشه قبا را بالا زد و به طرف دستشویی رفت و قبا را درآورد و گوشه قبا را شست و برگشت.
یک بار به ایشان گفتم شما که در خمین بزرگ شدی، چرا اینقدر مدرن و امروزی و تمیز و مرتب هستی؟! ایشان هم میخندید. من با اینکه مَحرم امام بودم، اما با چادر چیت خانگی پیش ایشان میرفتم و حاج آقا مصطفی به من میگفت چرا با چادر پیش آقا میروی؟! من هم در جواب میگفتم ما در خانواده خودمان اینجوری بودیم و عادت کردیم تا اینکه احمد آقا ازدواج کرد و خانم ایشان بدون چادر پیش امام میآمد و آن وقت حاج آقا مصطفی به من گفت همین بهتر است که تو پیش آقا، چادر سر میکنی. [حاج مصطفی خمینی]در کنار این تقیدات، خیلی مدرن و امروزی هم بود؛ بهطوریکه وقتی مسافرت میرفتیم، به من میگفت عبا یا همان چادر عربی را از روی سرت بردار! من گمان میکردم قصد شوخی دارد و سر به سر من میگذارد؛ اما دیدم خیلی جدی میگوید وقتی بیرون میآییم، چادر را بردار و روسری به سر کن و خوب و محکم ببند و لباس مناسب بپوش تا راحت باشی و بهراحتی تردد کنی. خودش هم چندان در بند تقیداتی که آخوندها دارند نبود».
او درباره ارتباط امام موسی صدر با حاج آقا مصطفی هم گفت: «امام موسیصدر خیلی با حاج آقا مصطفی دوست بود و در نجف به منزل ما میآمد و گاهی در منزل ما میخوابید و یادم هست که، چون قد بلندی داشت، پاهایش از پتو بیرون میزد. ناگفته نماند که امام موسی صدر عاشق پدرم بود و برای نزدیکترشدن به پدرم، از خواهرم که آن زمان حدود ۱۱ سال داشت و کوچک بود خواستگاری کرد که پدرم گفت اولا این دختر هنوز بچه است و ثانیا با این قد بلند و سر به فلک کشیده تو، شما از نظر ظاهری هم تناسبی با هم ندارید. خواهرم ۱۰ سال از من کوچکتر است و درسخوانده است و تحصیلات عالیه دارد و در قم زندگی میکند و الان که من زمینگیر شدهام، تلفنی با هم ارتباط داریم».
او در پایان در پاسخ به این پرسش که اگر زمان به عقب برگردد باز هم به درخواست ازدواج حاج آقا مصطفی پاسخ مثبت میدهید یا خیر، گفت: «حتما، چون حاج آقا مصطفی را خیلی دوست داشتم».