دیدارنیوز ـ چند سالی هست بولانی فروشی میکنند. بعضیهایشان کارگری را برای همیشه کنار گذاشته و زندگی خود و فرزندانشان را با فروش غذاهای سنتی افغانستان میگذرانند. این روزها دست زیاد شده اما چه کنند همه وطندار (هموطن) هستند و اگر لقمه نانی گیرشان بیاید، چرا گلایه کنند؟
مقابل سفارت افغانستان هستم در خیابان پاکستان. هوا داغ است و خورشید وسط آسمان میدرخشد. اما محمدحسین جعفری بیتوجه به همه اینها بولانی- غذای معروف افغانستان- را روی ظرفی پهن میکند و رویش سس قرمز تند میزند و دست مشتریهای هموطنش میدهد. کجا بازاری بهتر از اینجا؟ کجا میتواند این همه هموطن را یک جا ببیند؟ بیشترشان از صبح علیالطلوع مقابل سفارت هستند؛ یکی برای گرفتن پاسپورت و یکی برای گرفتن برگه عبور. اداره کنسولی یا به قول خودشان «قونسولی» هم همینجاست. کسی آمده عقدنامهاش را بگیرد، خانوادهای برای گرفتن انحصار وراثت آمدهاند و تعدادی هم برای کارهای اداری دیگر. بعضیها زیر سایه درختها نشستهاند و بولانیهایشان را گاز میزنند. همه جورآدمی هست؛ پیر، جوان، زن، مرد و بچه.
محمد حسین 59 ساله، سه سالی هست اینجا بولانی میفروشد. خمیر نان را پهن و نازک میکند و لایش سیب زمینی و تره میریزد؛ همان بولانی. چیزی شبیه نان کلانه کردی. هر روز 60 تا بولانی را توی سبد پلاستیکی آبی رنگش میچیند و با مترو از پاسگاه نعمتآباد- محل زندگیاش- راهی سفارت میشود. راه دوری است، اما دیگر عادت کرده. 33 سال پیش از مزارشریف به ایران آمد و تا همین سال پیش رنگ وطن را ندید:
«سال قبل بالاخره رفتم. همه چیز عوض شده بود. ساختمانها، جادهها و آدمها. پسرعموها و برادرها را دیدم. همه پیر شده بودند. یک ماه ماندم؛ سه هفته مزار و یک هفته کابل. باید برمیگشتم، چارهای نبود؛ پاسپورتم وقتش تمام میشد. اقامتم باطل میشد.» او هم مثل خیلی از افغانهای مهاجر، اینجا کارگری کرده. سالها کارگر ساختمان بوده: «یک بار از ساختمان افتادم، سنم بالا رفته دیگر نمیتوانم کارهای سنگین بکنم. پسرها کار میکنند، البته آنها خیاطند. اما نمیشود بیکار نشست کنج خانه. یک بار که برای پاسپورتم آمدم، گفتم خوب است اینجا بولانی بفروشم.»
الان بولانیهایش را دانهای هزار و 500 تومان میفروشد و روزی 70-60هزار تومان برایش میماند. هموطن از راه میرسد: «دانهای چند؟» روی بولانی سس میریزد و دستش میدهد. برایم میگوید خودش همه بولانیها را درست میکند نه زنش، یک جوری با غرور. تأکید میکند با خودش باشد، همین فردا برمیگردد وطن اما بچهها رضایت نمیدهند. میگویند کار نیست، امنیت نیست اما هنوز افغانستان برایش وطن است ولی بچهها ایران دنیا آمدهاند، عادت کردهاند: «برای این پاسگاه نعمتآباد را برای زندگی انتخاب کردم که بیشتر از هر جای تهران شبیه مزار است.» مشتری به بولانی گاز میزند و میگوید خیلی خوشمزه است ولی کاش تویش گوشت چرخ کرده هم داشت اما لابد نمیصرفد برای فروشندهاش. بولانی فروشها هم میگویند اگر گوشت چرخ کرده را به مواد اضافه کنند، میشود نزدیک 5 هزار تومان و دیگر کسی خریدارش نیست. بیشتر کسانی که اینجا میآیند، کارگرند.
محمدحسین میگوید گاهی خودش هم برای ناهار بولانی میخورد البته اگر اضافه بیاید. میگویم چرا «منتو» نمیفروشد؟ یکی دیگر از غذاهای محبوب افغانستان: «زحمت زیاد دارد و گران است. دیگهای سه طبقه و گوشت چرخ کرده میخواهد.»
کمی آن سوتر رانندههای تاکسی که اغلبشان مشتریهای پروپا قرص بولانی هم هستند، داد میزنند: «اتباع خارجی، ناجا، اردوگاه.» مقصد اصلی مراجعهکنندهها به سفارت. راننده تاکسی زردرنگ با لنگ چروکیده توی دستش عرق از پیشانی میگیرد: «چراکه نه، یک لقمه است و مزه سمبوسه خودمان را میدهد خیلی اوقات میگیرم، هم سبک است و هم ارزان. بنده خداها بیشترشان گرفتارند این روزها هم که همه چیز صد برابر گران شده، روز به روز تعدادشان بیشتر میشود. باید یک لقمه نان ببرند برای زن و بچهشان.»
کمی آن سوتر مرد دیگری هم بولانی میفروشد. نامش میررحمت شاهی است. خطوط عمیق صورتش حکایت از زندگی سختش دارد. میگوید سه برج است آمده توی این کار. اهل ولایت غزنی در شرق افغانستان است. 40 سال ایران زندگی کرده. سالها در یک تهیه غذا سر چهارراه سیروس آشپزی کرده. اما کارها که به قول خودش خوابید، بیرونش کردند. او هم تصمیم گرفت در حرفه خودش کار کند. میگوید همه غذاهای ایرانی را بلد است بپزد به جز کباب کوبیده. با دستانش نشان میدهد برای پختش توانا نیست. میگوید همه هموطنانش این روزها از کار بیکار شدهاند کارگاهها خوابیده. خیلی دلش میخواسته در این سالها رستورانی برای خودش باز کند اما مجوز نمیدهند و میگویند ممنوع است برای خارجیها. در 40 سال اقامتش در ایران فقط دو بار وطن را دیده و 35 سال از آخرین دیدارش از ولایت غزنی میگذرد.
- چرا هیچ وقت بولانیهایت را به ایرانیها نمیفروشی؟
- ایرانیها بولانیهای ما را دوست ندارند. میگویند خمیر و بدمزه است. به ما اعتماد نمیکنند. فقط همسایهها اگر افغان باشند، میخورند.
برایم از زندگی سخت هموطنانش در ولایت غزنی میگوید. نام شهرش برایم آشناست همین روزها سر خط خبرها بود. شهری در دست طالبان. میگوید برایت مثال میزنم تا خوب بفهمی تهران با غزنی خیلی فرق دارد: «تهران بهشت است و غزنی دوزخ، اما بالاخره وطن است دلم برایش تنگ میشود. روستایمان در غزنی درست شاخ کوه است اما شبها خوابش را میبینم.»
- چرا خانه و زندگیات را رها کردی و آمدی اینجا؟
- کدام خانه؟ کدام زندگی؟ همهاش جنگ و بدبختی.
- اگر ناامنی تمام شود، برمیگردی دوباره؟
- اگر افغانستان صلح و امنیت بشود، میروم. هیچ جای دنیا وطن نمیشود. گنجشک توی قفس چه میخورد؟ پسته، بادام، خانه گرم دارد اما درش را که باز میکنی، میرود توی جنگل و کوه. ما هم مثل همان گنجشکیم وطن را دوست داریم. ولمان کنند، برمیگردیم وطن. خدا نخواست هیچ وقت اولادی داشته باشم. یک دانه زنم هم الان حاضر نیست برگردد، میترسد.
میررحمت 62 ساله معتقد است چون بچه ندارد، کارش به اینجا و بولانی فروشی رسیده. میگوید بچه خلاصه به درد پدر و مادر میخورد. اما نمیشود با سرنوشت جنگید. آنقدرها هم پول ندارد که زنی دیگر بگیرد. او بولانیهایش را 2 هزار تومان میفروشد: «شوربا هم درست میکنیم، همین طور قابلی پلو اما فروختنشان سخت است. قابلی پلو خوراک اصلی افغانهاست.»
بازار بولانی فروشیهای مقابل سفارت حسابی داغ شده و دست هم زیاد. چشم میگردانم دو مرد دیگر را هم میبینم که مشغول کاسبی هستند. مرد جوانی هم نخود شور میفروشد. داد میزند: «نخود وطنی». نخودها را توی کاسههای پلاستیکی سفید ریخته و گرد سبز رنگی رویش پاشیده.
علی محمدی 39 ساله از شهر کابل است. آن طور که خودش میگوید، پیشکسوت است. 5 سالی است اینجا بولانی میفروشد. قبلاً هم فالوده فروشی کرده و غذاهای سنتی فروخته. وقتی دید مقابل سفارت از بولانیهایش استقبال میکنند، به اینجا نقل مکان کرد. میگوید روزی 100 بولانی میفروشد. بعد از ظهرها هم بولانیهایش را میبرد میدان شوش نزدیک خانهشان. میگوید هیچ وقت در ایران کارگری نکرده همیشه کار آزاد داشته.
همان طور که بولانی دست مشتری میدهد، تعریف میکند بدجوری دلتنگ وطن است و اگر جوری بود که میشد میرفت، همین فردا راهی میشد: «مملکت خودم است و راه و چاه را بهتر بلدم. بهتر هم درآمد دارم اما توی کابل وقتی بولانی میفروشی، فالوده میفروشی، نمیدانی چند دقیقه بعد چه بلایی سرت میآید. انتحاری میزنند، نمیزنند تا چند دقیقه بعدش زنده هستی یا نه؟ قدر این امنیت را باید دانست.» با حسرت میگوید 15 سال است کابل را ندیده و کاش ویزه (ویزا) میزدند و میشد رفت و برگشت، اما الان طوری است که اگر بروی، دیگر نمیتوانی برگردی ایران. گفتهاند سال بعد ویزه دیدار میدهند.
آه میکشد؛ پدر و مادر آنجا هستند، اما هفت پسرش اینجا پا گرفتهاند.
میررحمت بساط بولانیاش را جمع میکند. باز هم میگوید کاش پسری داشت که کمک خرجش میشد، عصای دستش؛ مخصوصاً حالا که از وطن هم دور است. محمدحسین راهی خانه شده تا زودتر بولانیهای فردا را آماده کند و علی هم به قول خودش با وطندارها گفتوگو میکند. بعضیهایشان یک جوری درباره وطن و آرامشش حرف میزنند که دلت میگیرد. یک بار دیگر نگاهشان میکنم از دور مردانی را میبینم که بدجوری دلتنگ وطنند.
منبع: ایران/ترانه بنییعقوب/۳۰ مرداد ۹۷