دیدارنیوز - ریحانه جولایی: قلعه گنج نه قلعه دارد، نه گنج، اما تا دلتان بخواهد زندگی سخت دارد، بیکاری و فقر دارد، آرزوهای نیمهکاره و مردانی که خلافکار شده یا به دست قاچاقچیها کشتهشدهاند، دارد. ترس یار همیشگی زنانی
شده که شوهر، پدر، برادر یا فرزندشان یکی از این افراد است، تا آنجا که به خودیها هم اعتماد نمیکنند چه برسد به کسی که از شهر دیگری آمده و میخواهد حرفهایشان را بشنود.
مردم محلی میگویند «سوردر» و روستاهای اطرافش بیشتر از بقیه نقاط قلعه گنج قاچاقچی دارد. چون درست میان کویر است و کسی کاری به کار زندگی آنها ندارد. درست هم میگویند؛ رسیدن به سوردر آنقدرها هم که فکر میکردم آسان نبود و عجیب نیست که کسی سری به آنجا نمیزند. برای رسیدن به آنجا راننده محلی هم با خودش یک بلد راه آورد تا اگر به غروب و تاریکی هوا خوردیم بتوانیم سریعتر راه را پیدا کنیم.
کسی داغ من را نمیفهمد
به سوردر میرسم و کبری، پیرزنی که به خاطر قاچاق داغهای زیادی بر دلش نشسته، اولین خانه مسیر است. کبری پیر زنی لاغراندام و تکیده جلوی کپرش، روی تکه چوبی نشسته است. شال بندری مشکی بور شدهاش را چند بار دور گردنش پیچیده و با دستهایی باریک و بلند، سرانگشتانی چاک خورده و سیاه مگسهای سمج را از صورتش پس میزند. میداند که قرار است به خانهاش بروم. اینجا خبرها زود میپیچد.
ماشین غریبه را که میبیند از روی تکه چوبش بلند میشود، حرکت چرخهای ماشین روی جاده خاک بلند کرده، سر شالش را جلوی صورتش میگیرد. جلو میآید و صمیمانه استقبال میکند. چند کودک با صورتهای آفتابسوخته و خشکیزده دورهمان میکنند. دستم را جلو میبرم تا دستش را بگیرم و باهم آشنا شویم که با فرزی خاصی دستم را به سمت دهانش میبرد و میبوسد. معذب میشوم، توقع چنین کاری را نداشتم، اما اجازه نمیدهد بیشتر به این موضوع فکر کنم، همین اول کار شروع میکند به تشکر کردن که یک نفر بالاخره آمده و میخواهد حرفهایش را بشنود.
تعارفم میکند تا به داخل کپر برویم، با اینکه فصل سرد سال است، اما خورشید، بیرحمانه تیز و گرم میتابد. کپر کبری ساده است؛ مثل کپرهای بقیه مردم این خطه، پر از ریسههایی که با برگهای نخل تنیده شده و سبدهایی که بافته تا بفروشد و خرج زندگیاش کند. بالای سبدها قاب عکسی دور طلایی با چندین عکس ریزودرشت نصبشده است. عکس مردان و پسرانی که از عزیزان کبری بودند و حالا مردهاند.
۹ سال پیش بود که پسر، داماد و خواهرزادهاش را از دست میدهد؛ آنهم به خاطر قاچاق تریاک. میگوید: «از فقر و نداری و حفظ آبرو قاچاق کردند. الآن یارانه میگیرم، آن موقع یارانه هم نداشتیم و بیکاری باعث شد تا بمیرند.» از کبری میخواهم دقیقتر توضیح دهد که چرا قاچاق کردند و قبلاً هم سابقه این کار را داشتند؟ او بلند میشود و قاب عکس را نشانم میدهد. دستش را روی عکسها میکشد و با لهجه غلیظ بلوچی میگوید: «به قیافه کدامشان میخورد که قبلاً قاچاق کرده باشند؟ اینها از نداری رفتند، چون سبدهایی که میبافتیم را کسی نمیخرید یا با قیمت خیلی پایین میفروختند رفتند سراغ قاچاق. یکی آمد و گفت اگر این کیسههای تریاک را بگیرید و به فلانی تحویل دهید نفری ۵۰۰ هزار تومان میدهم. همین شد که کیسهها را بار حیوان (قاطر) کردند و دیگر برنگشتند. مأمورها در منطقه «مارز» به آنها تیر زدند و جنازهها را بردند و بعد از مدتی تحویل دادند.»
حالا بعد از مرگ پسر و دامادش مسئولیت بزرگ کردن بچههایشان با این پیرزن است و میجنگد تا بچههایش غم نداشتن پدر را حس نکنند. حالا با چند سال تأخیر هما و نعیم و هادی را به مدرسه فرستاده تا بتوانند درس بخوانند و مجبور نشوند راه پدرشان را بروند.
وقتی کپر کبری را ترک میکنم زیر لب میگوید: «من داغ دارم، کسی داغ من را نمیفهمد، من شکستخوردهام.»
جان در مقابل چندرغاز پول
داستان زندگی خیلی از مردم این منطقه محروم شبیه داستان کبری است. مثل داستان زندگی سکینه که شوهر ۲۱ ساله خود را برای ۱۰۰ هزار تومان از دست داد و دخترش را تکوتنها با دستخالی بزرگ کرد. یا خدیجه که دو برادرش را به فاصله چند ماه از دست داد. او میگوید دو برادرش از بیکاری و بیپولی قبول کردند تریاک قاچاق کنند و هر دو کشته شدند.
جوانانی که با قاطر قاچاق میکنند شانس زیادی برای زنده ماندن ندارند. حداکثر چند بار بخت یارشان میماند و جان سالم به درمیبرند. خودشان هم خوب میدانند زندگی و جوانی را برای چند صد هزار تومان باید فدا کنند، اما چارهای نیست. فقر زندگی را اینطور برایشان ورق زده است.
بیشتر آنهایی که تن به جابهجایی تریاک میدهند زیر ۳۰ سال دارند و در گروههای کوچک ۳ تا ۵ نفره حرکت میکنند. قاچاق انگار با جوانی پسران سوردر گره خورده است. با جوانان محلی که صحبت میکنم میگویند کار عجیبی نیست، چون بیشتر پسرهای اینجا یا قاچاق میکنند یا با تمام خطراتش حاضرند این کار را انجام دهند. یکی از آنها که راننده تاکسی است به این اشاره میکند که در ماه ممکن است بیش از ۵ نفر در راه جابهجایی تریاک کشته شوند، بااینحال دوره قاچاق تریاک دیگر تمامشده و حالا قاچاق گازوئیل طرفدار پیداکرده است؛ بههرحال فرقی در اصل قضیه ندارد. داستان همان است، بیکاری، قاچاق و جانی که در جوانی تمام میشود.
زندگی زیر سایه ترس
میگویند «کهور عباسی» کریدور اصلی قاچاق است و در آنجا جوانان بیشتری مشغول این کار هستند. به کهور عباسی که میرسیم خورشید غروب کرده و هوا کاملاً تاریک شده است. اکبر جوانی ۲۰ ساله که هنگام جابهجایی مواد دستگیر شده برای چند روز از زندان مرخصی گرفته و به خانه آمده است. عدهای میگویند حکم اعدام داشته، اما عفو خورده و عدهای هم میگویند فقط زندان و جریمه نقدی دارد.
به خانه اکبر میروم. هیچ چراغی روشن نیست، اما اهالی خانه حضور دارند. با رسیدن ما چراغها روشن میشود و به خانه دعوت میشویم. اتاقکی نمور و کوچک با نقاشیهای پراکنده روی سقف و دیوار که بعداً میفهمم نقاشیها کار اکبر بوده تا نم و زردی دیوار را بپوشاند. برادران اکبر و همسایهها یکی پس از دیگری میرسند و در اتاق مینشینند. مادر پیرش میگوید خانه نیست و رفته چرخی بزند. چرخ زدن آنهم در شب کویر، جایی که چند خانه کنار هم ساختهشده و بعدازآن تا کیلومترها خانهای نیست عجیب به نظر میآید. نزدیک به یک ساعت منتظر اکبر میمانیم، اما دستآخر مردی حدود ۳۰ ساله را جای اکبر به اتاقی که ما نشستهایم میفرستند.
ترس از چهره اعضای خانواده میبارد. حرفهای آنکس که خوش را جای اکبر جا زده با حرفهای بقیه مردم جور در میآید، اما کسی از جزئیات چیزی نمیگوید. از آن مرد هم که جزئیات را میپرسم میگوید یادم نیست و قضیه برای دو سال پیش است. میگوید مردی موتورسوار به بهانه سنگین بودن کیسهای را در ماشینش گذاشته و گفته فلان جا تحویل میگیرم، اما پیش از رسیدن به مقصد پلیس کیسهپر از مواد را در ماشین اکبر پیدا میکند و آن مرد فرار میکند.
پیشازاین داستان اکبر سه ماه در کشتیسازی کار میکرد، ولی هیچ پولی نگرفته، اما مادرش میگوید آدمی نبود که سراغ قاچاق برود. برادر اکبر میگوید: حکم اعدام ندارد و باید زندانی شود و ۱۲۰ میلیون تومان هم جریمه نقدی پرداخت کند.
آخرسر، اما ترس مانع از این شد که اکبر را ببینم، اما اکبر تنها قربانی بیکاری و فقر نیست. پسران و مردان زیادی هستند که خواسته یا ناخواسته درگیر قاچاق میشوند و زندگی و جوانیشان تباه میشود. نمونههای زیادی از جوانانی که زیر حکم اعدام یا حبسهای طولانی هستند در این منطقه وجود دارد که نه توان مالی دارند که بتوانند وکیلی داشته باشند و نه صدایی که به گوش مردم خارج از استان برسد و نه مسئولی که به فکر اشتغالزایی در این منطقه باشد، شاید چند نفری از این راه برگردند و طعم زندگی سالم را بچشند.