تیتر امروز

فاتح برائی: ناترازی ۱۲ میلیون لیتری در تولید بنزین/ زیان دو میلیارد دلاری از صادرات گاز مایع؛ چه کسی پاسخگوست؟
گفت و گوی دیدار در برنامه دیدار اقتصادی با کارشناس حوزه انرژی

فاتح برائی: ناترازی ۱۲ میلیون لیتری در تولید بنزین/ زیان دو میلیارد دلاری از صادرات گاز مایع؛ چه کسی پاسخگوست؟

دیدار اقتصادی در یکی دیگر از برنامه‌ها به سراغ فاتح برائی، کارشناس حوزه انرژی رفت. او در این گفت‌و‌گو تاکید کرد: تفاوت نرخ صادراتی گاز مایع با نرخ واردات بنزین، کشور را متحمل زیان ۲ میلیارد دلار...
افشار سلیمانی: اگر مستقیما با آمریکا مذاکره می‌کردیم، شاید جنگ ۱۲ روزه هم اتفاق نمی‌افتاد/ کار به جایی رسیده که امیرحسین ثابتی کوچک هم به رئیس‌جمهور گستاخی می‌کند! / باید مشکلات‌مان با آمریکا را قبل از هفتم اکتبر حل می‌کردیم/ پکن و مسکو، هیچ‌گاه سمت ما نایستاده و نخواهند ایستاد
در گفتگوی دیدارنیوز با سفیر پیشین ایران در باکو مطرح شد

افشار سلیمانی: اگر مستقیما با آمریکا مذاکره می‌کردیم، شاید جنگ ۱۲ روزه هم اتفاق نمی‌افتاد/ کار به جایی رسیده که امیرحسین ثابتی کوچک هم به رئیس‌جمهور گستاخی می‌کند! / باید مشکلات‌مان با آمریکا را قبل از هفتم اکتبر حل می‌کردیم/ پکن و مسکو، هیچ‌گاه سمت ما نایستاده و نخواهند ایستاد

ما باید با آمریکا به صورت مستقیم مذاکره کنیم. باید همه مسائل را روی میز گذاشته و به سمت حل همه مسائل با آن حرکت کنیم. پکن و مسکو هیچ‌گاه سمت ما نایستاده و نخواهند ایستاد. آنها به دنبال منافع...
ترامپ و نتانیاهو صلح می‌خواهند یا جنگ؟/ جای خالی دوستان راهبردی پشت خاکریز جنگ/ تورم خوراکی‌ها در حال پیشرفت
مجله خبری تحلیلی دیدارنیوز با اجرای محمدرضا حیاتی

ترامپ و نتانیاهو صلح می‌خواهند یا جنگ؟/ جای خالی دوستان راهبردی پشت خاکریز جنگ/ تورم خوراکی‌ها در حال پیشرفت

این صد و ششمین برنامه مجله خبری تحلیلی دیدارنیوز است که با اجرای محمدرضا حیاتی و با حضور کارشناسان و صاحب نظران تقدیم مخاطبان گرامی می‌شود.
گزارشی از روزهای آواربرداری از زندان اوین؛

از سربازی که زیر آوار جان داد تا پسربچه‌ای که در آغوش کارمند زندان جان باخت

روزنامه اعتماد نوشت: پیکرها را از زندان اوین شرحه شرحه یافته‌اند، یک تکه از دست، پا، یک لنگه کفش خاک دیده و کج و معوج، اعضای داخلی بدن، انگشتر، پلاک و گردنبند. امدادگران در روزهای کنکاش از حیاط زندان حتی اعضای بدن هم جمع کرده‌اند تا خبری باشد برای پایان انتظار خانواده‌ها.

کد خبر: ۱۸۶۸۸۲
۱۱:۰۷ - ۱۸ تير ۱۴۰۴

از سربازی که زیر آوار جان داد تا پسربچه‌ای که در آغوش کارمند زندان جان باخت

دیدارنیوز: خانواده سربازان، کارمندان زندان و آنهایی که در آن ساعت مسیرشان از سالن‌ها و ساختمان‌های اوین می‌گذشت، تا حدود یک هفته در محلی نزدیک به اصابت موشک اسراییل حضور داشتند و با هر کنکاش و کشف امدادگران، ناله‌ای از سینه‌ای بیرون می‌ریخت. پسرم، دخترم، عزیزم... در حوالی زندان اوین درخت‌ها سر ندارند و در آتش و موج انفجار از هم شکافته شده و سوخته‌اند. کلاغ‌های سیاه بی‌جان روی خاک دیده می‌شوند و خودرو‌هایی که در محل پارک بودند، دیگر شبیه ماشین نیستند، دگرگون شده‌اند، اما از تمام این منظره که زیر آوار بود، دیدن مادران منتظر و داغدار بیشتر از همه چشم‌ها را خیس می‌کرد. بعضی هنوز تا آخرین لحظه‌ها هم امید داشتند که عزیزشان از راه برسد و بگوید که زیر آوار نیست. چه جوانانی و چه آرزوهایی.

هر چند ساعت یک بار نام خانواده‌ای را می‌خواندند تا تکه‌ای از عزیزش را به آنها بسپارند و آن طرف امدادگران، کارمندان زندان و دیگر کسانی که در محل حضور دارند با چهره‌هایی در اندوه فرو رفته، خانواده‌ها را در آغوش گرفته و گریه می‌کردند. عده‌ای همچنان به کنکاش ادامه می‌دادند تا به قول خودشان نشانی از عزیز مردم به دستشان دهند. پشت دیوار‌های فرویخته، همیشه انتظار هست، انتظار جانی که نفس را به نشانه حیات در خود محفوظ نگاه داشته باشد تا خیال‌های خسته را از آزردگی برهاند. در آن روز‌های انتظار، چند نفری هم زنده بیرون آمدند، اما بخت یار نبود و از بسیاری تنها، تنها تکه‌هایی باقی مانده بود.

قصه محمد امین، سرباز وظیفه زندان

خانواده سیدمحمدامین روشن روح یکی از آن بی‌شمار خانواده‌هایی بودند که حمله اسراییل به زندان اوین، زندگی‌شان را زیر و رو کرد. آنها هم مانند بقیه خانواده‌ها از همان روز نخست، خود را سراسیمه به محل زندان اوین رساندند و تا حدود یک هفته بعد که تکه‌هایی از بدن جگرگوشه‌شان را تحویل بگیرند، در رفت و آمد بودند. محمد امین سرباز زندان اوین در قسمت اداری بود، ۲۴ساله و لیسانس حسابداری. بیشتر از یک سال از خدمت سربازی‌اش مانده بود و او برای روز‌هایی که بعد از خدمت قرار بود به او برسد، برنامه داشت. می‌خواست زودتر شغل خوبی برای خود دست و پا کند و رخت دامادی بپوشد. دلمشغولی‌های دیگری هم داشت مثلا گاهی شنا می‌کرد، اما بیشتر اهل خانواده بود و همیشه با پدر همراه می‌شد.

یکی از آشنایان خانواده روشن او را این‌گونه توصیف می‌کند: «نسبت به هر چه که داشت خیلی قانع بود و اصلا هیچ چیز اضافه‌تری از زندگی نمی‌خواست زیاد هم اهل درد‌دل نبود و به‌طور کلی درباره مسائل سیاسی دخالتی نداشت. خیلی دلسوز بود مثلا در ماجرای قتل الهه حسین‌نژاد که چند وقت پیش رخ داد، خیلی ناراحت شد. اغلب اتفاقات اینچینی، او را خیلی ناراحت می‌کرد.» پیکر که نه بخشی از بدن باقیمانده محمد‌امین را دوشنبه نهم تیر ماه از زیر آوار زندان اوین بیرون کشیدند و گویا بدون آنکه خانواده بتوانند برای آخرین‌بار او را ببینند، سه‌شنبه در قطعه شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. خانواده، اما هیچ دوست نداشتند تصویری از عزیزشان در رسانه‌های اجتماعی بازنشر شود به همین دلیل هم خبرنگار اعتماد از برداشتن و انتشار آن خودداری کرد و در این گزارش به روایت‌های میدانی از او اکتفا کرد.

«فرمانده خیلی خوبی داشت که ظاهرا از ایشان هم تقریبا هیچ چیزی باقی نمانده بود. محمد‌امین هم از طریق دی. ان.‌ای شناسایی شد، چون تنها بخش کوچکی از بدنش تحویل داده شد و حتی اجازه باز کردن روی آن را هم ندادند.» یکی از سربازانی که آن روز محمد‌امین را دیده بود در زمان عملیات نجات و آواربرداری گفته بود که او را وسط اتاق دیده است که با دفتری که در دستش بود، داشت مرخصی سرباز‌ها را می‌نوشت و وقتی صدای انفجار آمده بود احتمال می‌داد که مانند دیگر سربازان، برای خروج به سمت در رفته باشد، چون آن‌طور که گفته می‌شود، آسایشگاه سربازان هم در همان ساختمان بود. منطقی این بود که همگی با شنیدن صدا برای خروج به سمت در رفته باشند و با اصابت موشک به آن، در همان حوالی خروجی زیر آوار مانده باشند. خانواده او، اما مانند تمام آدم‌های چشم به راه، تا روز قبل از شناسایی هنوز امید داشتند که عزیزشان زنده باشد.

یکی، دو باری؛ زمانی که اثر آدم‌های زنده را در زیر آوار و پشت دیوار‌ها یافته بودند، گمانه‌زنی درباره زنده بودن سید محمد امین هم قوت گرفته بود. وقتی معلوم شد که پشت یکی از دیوار‌های فروریخته زندان، چهار نفر زیر آوارند، مادر از امدادگران خواسته بود تا نامش؛ محمد را صدا بزنند. نام او را هم صدا زدند، اما هیچ کدام از عزیزانی که زنده از میان خاک‌ها بیرون کشیده شدند، عزیز این مادر نبودند: «مادر محمد امین از چند روز قبل که حمله‌ها شروع شد، مستاصل بود و استرس داشت، اما دل همه ما خوش بود که زندان، بیمارستان و مکان‌های غیرنظامی را هدف حمله قرار نمی‌دهند، اما بعد که از طریق تلویزیون متوجه شدند که به آنجا حمله شده است، به محل رفتند اگرچه به آنها اجازه نداده بودند که بالا بروند. وقتی ساختمان و ویرانی آن را دیدند متوجه شدند که چه اتفاقی رخ داده است.»

محمد امین سربازی را خیلی دوست داشت و به همین دلیل حتی آن روزی هم که اجبار به رفتن نداشت و می‌توانست مرخصی برود، این کار را نکرد و به سمت زندان به راه افتاد: «مادرش می‌گفت اینجا چه چیزی داشت که تو با سر به سمت آن می‌رفتی. همان روز چرا این‌قدر دوست داشتی که به آنجا بروی. به او گفته بود مگر مرخصی نداری؟ اما محمد امین در جوابش گفته بود باید بروم. خیلی مقرراتی و مقید به کار بود.» ساختمانی که چند روز بعد محمد امین در آن پیدا شد، همان ساختمان اداری نزدیک به بهداری و آسایشگاه سربازان بود. در آن روزها، یعنی از روز دوشنبه دوم تیر که موشک به ساختمان اوین اصابت کرد تا یک هفته بعد، خانواده‌های زیادی به آنجا رفت و آمد می‌کردند. تعداد آنها بیشتر از ۷-۸ خانواده بود که به دنبال ردی از عزیزانشان می‌گشتند. روز‌های نخست هنوز کمی غافلگیری و به‌هم ریختگی وجود داشت، آدم‌های چشم انتظار زیر آن آفتاب سوزان و گرما، تشنه و گرمازده رنج چشم انتظاری و حسرت را بر دوش می‌کشیدند و وقتی هم که مسوولان قوه قضاییه به بازدید رفتند، برخی همین گلایه‌ها را مطرح کردند. پس از آن برای خانواده‌ها چادر زدند و سعی کردند با اقدامات حمایتی آنها را آرام کنند اگرچه مطلقا در آن لحظات، هیچ چیزی جز خبری از سرنوشت عزیزشان آنها را آرام نمی‌کرد.

امدادگران خیلی تلاش کردند تا بلکه اثری برای خانواده‌ها پیدا کنند. پس از اتمام عملیات خاک‌برداری و آواربرداری میان آنچه که یافتند همه چیز بود، انگشت، دست، پا، محتویات شکم، انگشتر، زنجیر، پلاک و حتی همان یک لنگه کفش که بعد معلوم شد به پای شهیده فاطمه سیه‌پوش از کارمندان اداری زندان اوین بوده است. آنها همه آنچه به دستشان رسید را برای شناسایی و آزمایش دی. ان.‌ای ارایه کردند تا ردی باشد برای رفع بلاتکلیفی مادران و پدران. خانواده محمدامین، اول قبول نداشتند که عزیزشان آنجا بوده و کشته شده است، اما وقتی دیدند که یک به یک خانواده‌ها را صدا می‌زنند و با فریاد و اشک پیکر یا نشانی می‌گیرند و می‌روند به باور رسیدند. خانواده‌ای تنها یک زنجیر یا پلاک گرفتند و خانواده دیگری یک انگشتر. صدای فریاد بود که در محوطه اوین شنیده می‌شد؛ صحنه‌هایی که تمام تن آدم را می‌لرزاند. آنها هم با دیدن این صحنه‌ها باور کردند که بچه‌شان دیگر از این ساختمان سالم بیرون نمی‌آید. «وقتی عزیزان ازدست رفته را شهید نامیدند، خانواده‌ها آرامش گرفتند. خیلی محترمانه با خانواده‌ها برخورد کردند. روز تشییع شهدا هم همه کار‌ها را خودشان انجام دادند، از جلوی در برای خانواده‌ها وسیله جابه‌جایی گذاشته بودند و در ساختمان ندبه برای شهدا نماز می‌خواندند. شهدا را یک به یک از آمبولانس بیرون می‌آوردند و برایشان نماز می‌خواندند.»

از سربازی که زیر آوار جان داد تا پسربچه‌ای که در آغوش کارمند زندان جان باخت

ماجرای کودک مددکار زندان

زهرا عبادی، مددکار زندان اوین را، اما سه روز پس از حمله پیدا کردند. می‌دانستند که او صبح روز حمله درحالی که مهدکودک‌ها بسته بود، همراه پسر ۵ ساله‌اش مهراد خیری به زندان اوین آمده است، بنابراین میان بی‌تابی‌های پدر، تلاش برای پیدا کردن مهراد ادامه یافت تا چند ساعت بعد که او را نیز پیدا کردند. مهراد، اما تنها نبود؛ وقتی خواستند او را بیرون بکشند متوجه شدند که انگار کسی کودک را در آغوش گرفته است. خاک‌ها را کنار زدند و متوجه شدند که دست یک نفر کمر مهراد را محکم گرفته است. دست‌ها را به سختی باز کردند و حالا به روایتی آن دست‌ها، دست‌های حمید رنجبری، کارمند واحد آزادی زندان اوین بوده است که هنگام حمله به قصد نجات کودک را در آغوش گرفته است، اما آوار ساختمان امان نداده و هر دو را فرو خورده است.

نسترن ترکاشوند، همسر برادر حمید رنجبری ماجرا را این‌طور روایت کرده: «وقتی می‌بیند بچه توی راهرو است، می‌رود او را بغل کند و بیرون ببرد که دوباره موشک می‌خورد و زیر آوار می‌ماند. حمید درحالی پیدا شد که مهراد توی بغلش محکم مانده بود و دست‌هایشان را به زور از هم باز کردند.» یکی از شاهدان که نخواست نامش در گزارش قید شود، صحنه را این‌طور برای «اعتماد» تعریف کرد: «پدرش تشکر می‌کرد و می‌گفت مرسی باغیرت، مرسی که می‌خواستی بچه من را نجات بدهی. نگذاشتند صورت بچه خود را ببیند، چون صورت حالت له شدگی داشت. به او گفته بودند مگر این بچه تو نیست؟ اینجا تنها یک بچه بوده است.»

از سربازی که زیر آوار جان داد تا پسربچه‌ای که در آغوش کارمند زندان جان باخت

ویرانی و زخم‌های بی‌انتها

همه آدم‌هایی که در آن روز‌ها حوالی زندان اوین، منظره ویرانی ساختمان‌ها را می‌دیدند می‌گفتند؛ از این ساختمان کسی سالم بیرون نمی‌آید. امدادگران در محل، متاثر بودند و گریه می‌کردند. خسته بودند و از نظر روانی هم تحت فشار قرار داشتند. دیدن آن همه صحنه دردناک کار آسانی نبود؛ اینکه شما شاهد جنگ باشی، پیکر‌های تکه تکه شده را از خاک بیرون بکشی و همزمان با آدم‌هایی روبه‌رو باشی که در انتظار یک خبر و یک نشانه از عزیزانشان هستند، سخت است. گریه‌ها و ضجه‌ها را می‌دیدند و گاه با خود فکر می‌کردند که چه کار دیگری از آنها برمی‌آید. «واقعا باید دستشان را ببوسیم، خیلی زحمت کشیدند. وقتی با آنها صحبت می‌کردیم و می‌پرسیدیم که آیا امکان دارد کسی زنده از اینجا بیرون بیاید، می‌گفت؛ ما تکه‌های بدن نصفه کف حیاط زندان پیدا کرده‌ایم. اجساد از پنجر‌ها به بیرون پاشیده شده بودند. دو سگ زنده‌یاب برای کمک به امدادگران در محل حضور داشت و یکی از سگ‌ها، سگ شخصی بود. یک نفر بدون هیچ چشمداشتی سگی را آورده بود و می‌گفت به این سگ آموزش داده‌ام و دوست دارم بیاید اینجا کمک کند. خودش تا آخر شب می‌ایستاد، سگ بو می‌کشید و جایی را تشخیص می‌داد. آنجا را می‌کندند و می‌دیدند یک تکه از بدن آنجاست.»

در روز‌های آواربرداری سه تن از زنان کارمند اداری اوین را کنار هم و در سالن پیدا کردند و همکارانشان که این صحنه را می‌دیدند، شوکه شده بودند. گریه می‌کردند و می‌گفتند؛ اینجا مثل خانه ما بود.

بابک صفری از امدادگران هلال‌احمر که از ساعت‌های نخست در محل زندان اوین بود، صحنه‌ای که از نزدیک دیده را این‌گونه توصیف کرده است: «شرایط زندان اوین خیلی بد بود. با موتور رسیدیم و ماشین امداد هم پشت سر موتور بود. مسیر را بسته بودند. از همان‌جا می‌دیدم پیکر آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند خونی است. یکی لباس خونی دارد، یکی با سر خونین و دیگری درحالی می‌آمد که زیر بغلش را گرفته بودند. سن‌های مختلفی داشتند. نمی‌دانستم اینها زندانی هستند، زندانبان یا مردم عادی. خیلی صحنه‌های بدی دیدم، چون محل‌های دیگری که برای کمک می‌رفتیم یا شب بود یا صبح زود. اصابت بود ولی زخمی زیاد نداشتیم بیشتر شهید داشتیم که از زیر آوار بود بیرون می‌آوردیم، اما زندان فرق می‌کرد مردم و خانواده زندانیان و زندانبانان هم همه آنجا بودند. یکی از بچه‌ها که زودتر رسیده بود برایم لوکیش فرستاد. به داخل رفتم و دیدم که مردم را روی زمین خوابانده‌اند. اولین جایی بود که زندانی و زندانبان با هم فرق نداشتند. بچه‌ها گاز و باند تمام کردند و من با موتور به داروخانه‌ای در سعادت‌آباد رفتم تا وسایل را خریداری کنم، اما در داروخانه هر کاری می‌کردم، وسایل را حساب نمی‌کردند. می‌گفتم ما برای این هزینه‌کرد‌ها بودجه داریم، می‌گفتند ما می‌خواهیم کمک کنیم و پولش را نمی‌گرفتند.»

از سربازی که زیر آوار جان داد تا پسربچه‌ای که در آغوش کارمند زندان جان باخت

تصویر‌های آن چند روز، اما هیچ‌گاه از خاطر آنها که از نزدیک واقعه را دیدند کنار نمی‌رود. ساختمان‌هایی که در اطراف زندان دچار آسیب شده و شیشه‌هایشان ریخته بود، ماشین‌های پارک شده در محوطه اوین، بیشتر شبیه آهن پاره‌های مشکی و سفید بودند که با خاک تزیین شده‌اند. موج انفجار آنها را له کرده بود و در واقع اینها نخستین صحنه‌هایی بود که خانواده‌ها در روز نخست دیدند و با خود گفتند: آیا از اینجا کسی سالم بیرون می‌آید؟ کمی جلوتر که رفتند به چشم خود دیدند که تنها نیستند و خیلی‌ها برای پیدا کردن یک ردپا به محل آمده‌اند. طبقات ساختمان روی راه‌پله‌ها ریخته بود و بتن‌ها به قدری ضخامت داشت که زندگی زیر آوار آن، بعید بود. بوی تند خون و تنهای بی‌جان فضا را پر کرده بود، درخت‌ها بی‌سر شده بودند و جنازه کلاغ‌های مرده که با موج انفجار از روی شاخه درخت‌ها روی زمین پرتاب شده بود در اطراف دیده می‌شد.

حمله به زندان اوین واکنش‌های زیادی را بر انگیخت. سیدپویان ابهری، یکی از فعالان اجتماعی و کنشگر در این باره نوشت: «می‌دانید چند تا سرباز را تکه پاره از آوار بیرون کشیدیم؟ می‌دانید چند پدر و مادر تا مرز سکته بودن دیدیم؟ می‌دانید چند تا ماشین مردم بی‌گناه تو خیابون پارک شده بود، نابود شد؟ می‌دانید چند تا آدم عادی واسه ملاقات یا ترخیص زندانیانشان آمده بودند لت و پار شدند؟ این کارتون بی‌جواب نمی‌مونه.»

چهارشنبه عصر در مراسم سوم و هفتم

دم در مسجد تاج‌های گل، خبردار ایستاده‌اند و در میانه تاج‌ها، آگهی تسلیت و در اطراف آن هم اعلامیه‌ها را با عکس سید محمد امین روشن روح، سرباز وظیفه‌ای که در زندان اوین به شهادت رسید را چسبانده‌اند. دیوار پیاده‌رو سراسر تیره است و کمی جلوتر مرد‌ها با لباس‌های مشکی ردیف ایستاده‌اند و در میان آنها پدر محمد‌امین و باقی بزرگان فامیل به مهمان‌ها که برای تسلیت آمده‌اند، خوش‌آمد می‌گویند. در سالن روی آن صندلی‌های سبز و قهو‌ه‌ای همه سیاه‌پوش و عزادارند. خواهر محمد امین با صورتی که رد گریه‌های شبانه‌روز در آن دیده می‌شود، می‌آید جلو؛ به آنها که می‌آیند خوش‌آمد می‌گوید و آنها که می‌روند را بدرقه می‌کند. پشت بلندگو، به رسم تمام مراسم‌های عزاداری، روضه می‌خوانند، از غم پدر می‌گویند و از اشک‌های مادری که حالا گوشه‌ای از مجلس نشسته و اشک‌ها از گوشه چشم‌هایش سر می‌خورد. هر زنی که به سالن می‌رسد به مادر تسلیت می‌گوید. برخی لحظه‌ای خود را در آغوش مادر می‌اندازند و شانه‌هایشان از بغض ترکیده تکان می‌خورد. این تکان‌های شدید شانه اغلب از موج عظیم اندوهی است که از درون، قلب انسان را می‌لرزاند. انگار قلب آدم در آن لحظات از شدت رنج حاضر است استخوان‌ها را شکاف دهد و به بیرون پرتاب شود، اما در ظاهر این‌گونه کار نمی‌کند و گاه تمام آنچه در سینه است به اشک منتهی می‌شود: «دل ز تنگی سینه راه دیده را، چون یافت/ ذره ذره خون گردید قطره قطره بیرون شد».

برای رسیدن به قطعه ۴۲ باید ورودی بهشت زهرا را به سمت قطعه شهدا پیش بروید، از دور زمزمه‌هایی شنیده می‌شود، اما هنوز به مقصد نرسیده‌اید. جلوتر به خیابان‌های باریکی می‌رسید که در حاشیه آن مزار شهدای جنگ تحمیلی عراق است. مینی‌بوس‌ها در یکی از میدان‌ها، آدم‌ها را تا قطعه جابه‌جا می‌کنند. گذر از تقاطع خرمشهر و فکه غمناک است. شهیدانی سال‌هاست در خاک اینجا آرام گرفته‌اند و حالا انگار راهنمای رسیدن به مزار زنان و مردان و کودکانی شده‌اند که در حمله اسراییل به شهادت رسیده‌اند. مسیر تقریبا شلوغ است، عده‌ای در حال رفت و آمد و عده‌ای دیگر در گوشه‌ای در حال برگزاری مراسم نماز هستند. از کوی خرمشهر گذر می‌کنید و بعد از کوی آبادان و قطعه ۲۵ دیگر حتما کرخه را می‌بینید. از اینجا به بعد و در حاشیه کرخه، قطعه ۴۲ بهشت زهرا نمایان می‌شود. قطعه را سایه‌بان زده و صندلی تاشوی فلزی گذاشته‌اند. شهدا زیر تاج‌های گل خوابیده‌اند. مزار‌ها هنوز خیلی تازه‌اند. بعضی‌ها شب هفتمشان است، بعضی‌ها سوم و آنهای دیگر هم پنجشنبه اول یا دومشان است که مهمان این قطعه شده‌اند. هوا گرم است و اشک‌های چکیده بر سنگ‌ها به دقیقه‌ای مانند‌ها در آینه، نیست می‌شود. سنگ مزارشان کوچک و غریب است؛ مستطیل‌های مرمر ساده که فقط اسم و فامیل دارند و بعضی از آنها، خانه ابدی «مادر و فرزند»‌ها شده‌اند. مرمر‌ها بار گل‌ها را به دوش می‌کشند و تنهای بی‌جان، تنهای سوخته، بدن‌های پودر شده و جان‌های تکه‌تکه شده را در سینه خود جای داده‌اند. صدای آمبولانس، صدای روضه و صدای گریه‌ها در هم آمیخته‌اند.

پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۴ حدود ساعت ۷ عصر، هنوز هرم گرما در آسمان است و باد به رسم خود گرد و خاک می‌کند. کلامی رد و بدل نمی‌شود و اغلب آدم‌ها آرام و مظلوم، نشسته و چشم‌هایشان پر و خالی می‌شود. گل‌های سرخ و سفید، نیلوفر، مریم، گلایل و رز‌های پرپر مزار‌ها را پوشانده‌اند و البته بعضی از مزار‌ها خالی‌ترند. پرویز عباسی آریمی و پرنیا دخترش، شاعری که در روز نخست همراه خانواده کوچک چهار نفری‌شان به شهادت رسیده‌اند هم اینجا آرمیده‌اند و گل‌های نیلوفر و میخک سرخ و سفید، گوشه سنگ‌هایشان در حال خشک شدن هستند. مزار بعضی از شهدا عکس دارد و برخی، اما نه، هیچ عکسی از آنها دیده نمی‌شود. محمد علی بالایی یکی از آنهاست که عکس ندارد و فقط روی مزارش و دور اسمش، قلبی با گل‌های پر پر سرخ رنگ، نقش بسته است. خانواده شهید محمد علی حیدری بالای سر مزار نشسته‌اند و به رسم عزاداری ایرانی‌ها، خوراکی‌هایی را کنار گل و عکس او گذاشته‌اند. از بلندگو صدا می‌آید: «لالایی شهیدم لالایی عزیزم/ لالایی می‌گم تا که آروم بخوابی»

و زنی که بالای سر این مزار نشسته، آرام به سر و سینه‌اش می‌زند و ناله می‌کند: «ای مادر....» حمید آزکات، طاهره آقایی‌دوست، ماهان ستاره، هاجر محمدی، محمد‌علی بالایی، محمد چناری، مهدیه مرادی، نیما رجب‌پور، مهدی زینال، سجاد بداغی و همچنین امیرحسین مهدی‌پور از سربازانی که در حمله به زندان اوین به شهادت رسید. پس از حمله و خراب شدن آوار روی سر امیرحسین، او ساعت‌ها زیر آن همه بتن و سنگ همچنان نفس می‌کشید و وقتی امدادگران متوجه حضورش شدند، ساعت‌ها برای نجاتش تلاش کردند. کار سخت بود ولی به هر حال او را یافتند. یکی از امدادگرانی که ساعت‌ها برای بیرون کشیدن امیرحسین تلاش کرده بود، بعد از شهادتش در استوری اینستاگرام نوشت: «وقتی متوجه شدیم زنده است و زیرآوار مانده، هشت ساعت برای نجاتش تلاش کردیم، آوار و بتن رو برداشتیم تا بهش دسترسی پیدا کردیم و به بیمارستان منتقل شد. امروز یکی از دوستان عکس تابوتش رو فرستاد. سرباز جوان براثر جراحت شهید شد. هنوز صداش تو گوشمه که می‌گفت عمو کمک...» حالا مزار او را گلباران کرده‌اند با یک چفیه سبز رنگ و عکسی از او که روی آن نوشته شده: «امیرحسین جان شهادت گوارای وجودت.»

حجت رویین‌تن هم همین حوالی است، همان مرد ۴۹ ساله که بسیاری در بیمارستان ولیعصر از خنده‌ها و کوشش او برای روحیه دادن به همکاران و بیماران در روز‌های جنگ می‌گفتند. حجت رویین‌تن، نیروی خدماتی و مسوول نظافت بخش‌های مختلف بیمارستان ولیعصر ناجا بود که در آخرین حمله اسراییل به تهران شهید شد و پیکر او هفته نخست تیر به خاک اینجا سپرده شد. امیرحسین جمشیدپور و مجتبی ملکی دو امدادگری که ۲۶ خرداد در حمله اسراییل به آمبولانس هلال‌احمر به شهادت رسیدند هم کنار هم آرمیده‌اند و روی بنر‌های جداگانه‌ای که بالای سرشان است نوشته شده: «قهرمانان فراموش نمی‌شوند.» کنار آنها بنر بزرگی از محمد قبادی دیده می‌شود که روی آن روایت یکی از خواب‌های او درباره شهادت نوشته شده و اینکه حالا آن خوابی که برای مادرش تعریف کرده بود، تعبیر شده است. یکی از مزارها، اما حال و هوای خاصی دارد، روی سنگ اسم مادر و پسر نوشته شده و شمع‌ها در میان گل‌ها هنوز روشن است. روی بنر بالای سر مزار، آخرین عکس سهیل کطولی؛ کودکی با صورت زخمی و غرق در خون دیده می‌شود با یک نقاشی کودکانه از او که در پی حمله اسراییل به مناطق مسکونی، همراه مادرش سونا حقیقی از کارمندان بانک اقتصاد نوین به شهادت رسید. سهیل در آن کاغذ نقاشی کودکانه که روی بنر چسبانده شده، ابر، باران، خورشید و رنگین‌کمان را کشیده و در میان آنها دو قلب بزرگ قرمز جا داده، مادر درون یک قلب و خود نیز در قلب دیگر. میان قطره‌های آبی باران، درست وسط صفحه با خطی کودکانه نوشته: «ببخشید نیامدم دیدنتان، دیگه وقتی آمدم با برنامه آمدم، خودتان دیدید.»

مزار‌های دو تایی زیادند مثلا محمد‌علی بهمن‌آبادی و فاطمه ایزدی، حسین ساسان، محمد بیک لر و فریبا کیوانی و زهره رسولی و رایان قاسمیان. زهره رسولی، جراح و متخصص زنان، زایمان و نازایی جراحی‌های ترمیمی بود که در نخستین روز حمله اسراییل به ساختمان اساتید منطقه سعادت‌آباد به همراه همسر و دو فرزندش دچار صدمات و سوختگی شدید شدند و بعد، اما سه نفر از اعضای این خانواده پدر، مادر و رایان، نوزاد دو ماهه به شهادت رسیدند، اما پسر ۵ ساله شان با درصد سوختگی بالا هنوز در بیمارستان بستری است. گل‌های روی مزار امیرمحمد رحمتی خیلی تازه است و انگار دقایقی قبل تاج را روی سنگ و یک دست‌خط بالای آن گذاشته‌اند. روی آن صفحه سفید نوشته شده: «امیرمحمد جان تولدت مبارک.»

عکس شهید رضا کمانی با پیراهنی سفید هم همان اطراف و روی یکی از سنگ‌ها، لبخند تلخی به لب دارد؛ رضا کمانی، جانشین فرمانده یگان حفاظت زندان‌های استان تهران از روستای لکان در حمله اسراییل به زندان اوین به شهادت رسید.

هوا در حال تاریک شدن است و روضه‌ها، اما هنوز همان غم و اندوه اولیه را دارد: «همه اونایی که الان بالاسر شهیدان هستید، روضه بخونید برای خانواده‌هایی که بعضی‌هاشون سوختن، دم غروبه دیگه هر کی هر جوری بلده نوحه بخونه و عزاداری کنه. گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را...» و در لابه‌لای این روضه‌ها، صدای طبل و سنج و دمام می‌آید و باز روضه: «هر کی می‌تونه یه سر بزنه به خانواده‌های شهید، یه سر بزن عاشوراست، کربلاست. شهیدم کاکلش پهنه.»

دو دختر نوجوان روی مزاری که با گل‌های پر پر و حلوا پوشانده شده، نشسته‌اند. یکی از آنها روی مرمر مزار دست می‌کشد و این جمله را بار‌ها تکرار می‌کند: «نمی‌ذارم اینجا تنها بخوابی، میام، باشه، زود میام پیشت، من تنهات نمی‌ذارم.» و آن یکی که خواهر کوچک‌تر است، او را بلند می‌کند و می‌گوید: «بیا، فردا دوباره بر می‌گردیم.» هوا کم‌کم روی تاریکش را به مهمانان قطعه ۴۲ نشان می‌دهد و جمعیت خیال رفتن ندارند.

روی مزار مهدیه مرادی یکی دیگر از شهدای حمله اسراییل هم میخک‌های رنگی و مریم‌های سفید را پرپر کرده‌اند، بادکنک‌های صورتی و گلدان گذاشته‌اند، شمع‌های تیره‌ای هم در شمعدان‌ها هست که جلوی صورت او در عکس خندانش را گرفته. مادر روی صندلی نشسته و آرام دستش را به پاهایش می‌کشد و به عکس نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد. همزمان صدای مردی می‌آید که می‌خواند: «تو می‌روی به سلامت سلام ما برسان.» / اعتماد

ارسال نظرات
امروز پنجشنبه ۱۹ تير
امروز پنجشنبه ۱۹ تير
امروز پنجشنبه ۱۹ تير
امروز پنجشنبه ۱۹ تير