راهروی عریض با اتاقهای فراوان که بالای درب هر اتاق، شمارهای نوشته است را بهترین منطقه برا دویدن و بازی با خواهرش انتخاب کرده است. هر بار که از سر تا ته راهرو را میدود یکی از بزرگترها با اخم نگاهش میکند. ولی او توجهای حتی به اشکهای مادرش و شلوغی و دادوفریادها ندارد.
دیدارنیوز ـ پرستو بهرامیراد: راهروی عریض با اتاقهای فراوان که بالای درب هر اتاق، شمارهای نوشته است را بهترین منطقه برا دویدن و بازی با خواهرش انتخاب کرده است. هر بار که از سر تا ته راهرو را میدود یکی از بزرگترها با اخم نگاهش میکند. ولی او توجهای حتی به اشکهای مادرش و شلوغی و دادوفریادها ندارد.مادر امیرحسین همانطور که به او و خواهرش تذکر میدهد ندوند، میگوید: «شوهرم دو سال است که بیکار شده است و هیچ چیزی جز چهارتا تیکه وسیله خانه نداریم. زندگی آنقدر به او فشار آورد که موادفروشی میکرد» (بلند زیر گریه میزند و همه داخل راهرو به او نگاه میکنند) کمی میگذرد و آرام میشود، میگوید: «آن وقت که از کارخانه به خاطر تعدیل نیرو اخراج شد، چه کسی به داد ما رسید که امروز از ما جواب میخواهند. یک سال هر کجا که توانست رفت برای کار، اما نتوانست شغلی پیدا کند. میدانید چند شب بچههایم گشنه خوابیدند». دوباره چشمانش پر از اشک میشود و میگوید: «قرار ۱۰۰ میلیون تومانی خواستهاند. ما به نان شب محتاجیم...». چادر کهنهاش را به روی سرش میکشد و ریز ریز به گریه کردن ادامه میدهد. امیرحسین و خواهرش هنوز میدوند از سر تا ته راهروی خاکستری رنگ را و بلند بلند میخندند.
سرگردانی از جنس پدرانه
در یک دستش عصا است و با دست دیگرش، دستان همسرش که به سختی راه میرود را گرفته است. بعد از اینکه همسرش را روی صندلی آبی رنگی که در راهرو است مینشاند با چشمانی منتظر به ابتدای راهرو زل میزند. همانطور که عصایش را ریز ریز به زمین میکوبد، میگوید: «چهارتا پسر دیگر دارم هیچکدام من را به اینجاها نکشاندند، اما این آخری کلش خیلی باد دارد. مثل اینکه مواد مخدر همراه داشته که دستگیر شده است». پیرزن ریز ریز اشک میریزد. مرد ادامه میدهد: «پایین گفتند که میآورندشان بالا تا بازپرس تکلیف او و دوستانش را مشخص کنند». در همین حین چندین جوان دستبند به دست وارد راهرو میشوند. مرد پیر به سمتشان میرود و یکی از جوانها را در آغوش میگیرد و کنار گوشش چیزی میگوید. زن مسن به شوهر و پسرش نگاه میکند و میگوید: «به جای اینکه به این جوانها که در دام اعتیاد افتادهاند، کمک شود مانند مجرمها با آنها رفتار میکنند. آنها بیمار هستند نه خلافکار».
امیرحسین دیگر نمیدود و گوشهای ایستاده است و به مرد پیر و عصایش نگاه میکند.
سرگردانی همراه با جیغ
انتهای راهرو روی زمین نشسته است و جیغ میزند و گریه میکند. با داد میگوید: «از سر بدبختی مواد میفروخت. اعدامش کنید این خراب شده اوضاعش خوب میشود؟» مأمور سعی دارد زن را آرام کند و او را به بیرون ببرد، ولی زن به زمین چسبیده است و شیون میکند.
امیرحسین دستان خواهرش را میگیرد و به ابتدای راهرو میبرد و دیگر نمیدود.
سرگردانی از نوع شیک
امیرحسین دوباره شروع به دویدن در راهروی خاکستری کرده است و بلند بلند با خواهر میخندد.
سرگردانی از نوع دام
امیرحسین گوشی دختر مرفه را گرفته است و روی پای دختر درحال بازی با گوشی است.
سرگردانی از جنس کلاهبرداری
«یک فردی در همین راهرو گفت بیایید وکیلتان بشوم تا کارتان را راه بیاندازم. برادرم دو سال بیگناه در زندان است و اصلا مواد همراهش، برای او نبوده است. مرد به اصطلاح وکیل، دو میلیون تومان از ما گرفت و غیب شد. اینجا باید حواست را جمع کنی تا سرت کلاه نگذارند. خیلیها اینجا برای کلاهبرداری آمدهاند».
منشی بازپرس به مادر امیرحسین میتوپد که چرا هنوز اینجا نشستهای؛ تا شوهرت به دادگاه نرود چیزی معلوم نمیشود. امیرحسین جلوی منشی میرود و میگوید با مادر من درست صحبت کن. بعد دست مادر و خواهرش را میگیرد و در پیچ راهرو گم میشوند.
سرگردانی از نوع دلالی
از سر خیابان معلم تا جلوی پلههای ورودی دادگاه به طور مکرر، کنار گوش زمزمه میشود وکیل، وثیقه، فیش بانکی و... خواستید شماره بدهم. حمید چند سال است که کار دلالی وکلا را میکند و جلوی دادگاهها میایستد. با لبخندی گشاد میگوید: «من فقط معرف هستم و سعی میکنم به خانوادههایی که با مشکل روبرو شدهاند، کمک کنم». علیرضا نیز برای خانوادههایی که نیاز به سند و فیش بانکی دارند با گرفتن هزینهای این کار را انجام میدهد. چایی را که از دکه روبروی دادگاه خریده است مینوشد و میگوید: «پول اصلی را دلالها و منشیهای شعبهها در میآورند. ما این بیرون ماهی یک الی دو مشتری بیشتر نداریم».
امیرحسین و مادر و خواهرش در ایستگاه اتوبوس ایستادهاند و هر سه به روبرو خیره شدهاند و با حسرت نگاه میکنند. روبروی ایستگاه اتوبوس یک چلوکبابی است که بوی خوش کبابش تا این سمت خیابان نیز میآید...