دیدارنیوز ـ مرحوم دکتر محمدعلی مرادی استاد فلسفه و از فعالان سیاسی قبل و بعد از انقلاب بود که متاسفانه مدتی قبل از دنیا رفت. هفته نامه صبح اندیشه که در اصفهان منتشر می شود، پیشتر با ایشان گفتگویی انجام داده بود که بعد فوت آن مرحوم منتشر شده است. متن این گفتگو را می خوانید:
لطفاً خود را معرفی کنید.
من محمدعلی مرادی از فعالان سیاسی سالهای قبل از انقلاب و پس از انقلاب تا اواخر دهه 60 هستم. قبل از انقلاب فعالیت سیاسی بسیار گستردهای داشتم. این فعالیت را که پس از پیروزی انقلاب شکل متفاوتی به خود گرفته بود تا سال 68 ادامه دادم. در این سالها به این نتیجه رسیدم که در کشور ما نهادهای جدی برای فعالیت سیاسی وجود ندارد و به همین خاطر دست از فعالیتهای سیاسی کشیدم و به فعالیتهای علمی در زمینة فلسفه پرداختم این تصمیم حاصل سالها گفتوگو و همنشینی با مبارزین در زندانها بود. من به این نتیجه رسیده بودم که فعالیت سیاسی بدون پشتوانة فلسفی بیبنیاد و بینتیجه خواهد بود. درواقع آرمانهای شخصی و اجتماعی من تحقق نیافته بود. من ریشههای این مطلب را در فلسفه یافتم.
در دنیای امروز اگر کسی فلسفة آلمانی نداند نمیتواند فلسفة غرب را بشناسد و اگر کسی زبان آلمانی نداند نمیتواند فلسفة غرب را بخواند. به همین خاطر فیلسوفان فرانسوی و انگلیسی هم زبان آلمانی میخوانند. مثل کسی که بخواهد اسلامشناسی بخواند و قاعدتاً باید زبان عربی را بیاموزد و یا کسی که بخواهد قرون وسطی را مطالعه کند و لاجرم زبان لاتین را میآموزد به همین خاطر من به آلمان مهاجرت کردم. از دیگر دلایل مهاجرت من به آلمان برای آموختن فلسفه این بود که فکر میکنم فلسفة آلمانی برای ما بهداشتیتر است زیرا ما سنت عرفانی داریم که خیلی هم عزیز است و باید آن را حفظ کرد اما در عین حال باید در قالب مفهوم درآید. اما فلسفههای انگلیسی و فرانسوی خیلی بیشتر پراکسیس هستند و این فلسفة آلمانی است که دیسپلیندار است و میتواند مفاهیم عرفانی ما را با شکلی نو در دنیای امروز قابل استفاده نماید. به همین خاطر سختی این هجرت علمی را به جان خریدم. اما در بدو ورود به آلمان متوجه شدم اختلافات بنیادی زیادی با آنها دارم و این باعث شد در سن 30 سالگی تحصیلاتم را از کالج به لیسانس تا فوق لیسانس و دکتری ادامه دهم. دلیل این کار من این بود که من به دنبال مدرک گرفتن نبودم بلکه به دنبال پاسخ سؤالی بودم. اینکه چرا کسانی که دوش به دوش هم برای آزادی ملت و میهن جانفشانی کرده بودند رو در روی هم ایستادند!؟
این پدیده برای من دردناک بود. من میخواستم بدانم چطور میشود کاری کرد دیگر چنین اتفاقی نیفتد. من در آلمان بهدنبال پاسخ پرسشهای خودم بودم. من جوانی بودم که در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بود و در انقلاب رشد یافته بود و آن روز آرمانهایش را ازدسترفته میدید. برای من مهم بود که چرا در حوادث دهة 60 و جنگ تحمیلی این همه خون ریخته شد. گرفتن مدرک دکتری و پستهای سیاسی در ایران هدف من نبود. چون اینها با شأن زندگی آرمانی یک مبارز در مغایرت بود، شأن فلسفه را خودنمایی و جاهطلبی نمیدانم. پایاننامه فوقلیسانس من جایگاه مفهوم مفهوم در سنجش خرد ناب از دیدگاه کانت بود و در مقطع دکتری روی موضوع آگاهی و خودآگاهی در نزد فیشته (فیلسوف آلمانی) کار کردم. این فیلسوف آلمانی کتابش را 12 بار نوشت. من اولین کتاب او را موضوع پایاننامه قرار داده بودم. تخصص اصلی من چهار سال اول ایدهآلیسم آلمانی است. در دانشگاه آلمان این طور نیست که شما تنها یک رشته بخوانید شما یک رشتة اصلی و دو رشتة فرعی دارید. رشتههای فرعی من اسلامشناسی و جامعهشناسی بود، اما علاقه به فیلم و تئاتر و معماری هم داشتم. در جامعهشناسی نیز به جامعهشناسی فرهنگ علاقه بیشتری داشتم.
این هجرت علمی را تا چه حد در زندگیتان مؤثر میدانید؟ هجرتی که در راه یافتن سؤالات آرمانی خود انجام دادید.
شخصیت من بسیار تغییر کرد من در این دوران متدویک اندیشیدن را آموختم. در این راه تجاربی که من تا سن 29 سالگی در ایران و در بطن جامعة انقلابی آن دوران آموخته بودم بسیار مؤثر بود. من در طی این دوران آگاه بودم که آلمان سرزمین من نیست و من برای یافتن پاسخی به اینجا آمدهام؛ حسی که بسیاری از دانشجویانی ایرانی ندارند. چراکه تجربة فعالیت جدی اجتماعی ندارند. در این دوران آموختم چهطور میشود روی موضوعات دقیق و عمیق شد. این هجرت مرا از نظر مادی بسیار عقب نگه داشت. من برعکس بسیاری از همنسلان خودم همسر و خانه و ثروتی ندارم ولی از نظر فکری کیفیتی دیگری یافتم. اما این طور نیست که هرکسی پا در این راه بگذارد چنین سرنوشتی خواهد داشت. سرمایة من عشق و علاقه آرمانی و انقلابی من بود. آن شور انقلابی را در مسیری دیگری هدایت کردم در مسیر آموختن. در حین این دوران برای من سؤال مهمی مطرح شد؛ اینکه تمدن آلمان و اروپا در بطن جامعهای مسیحی شکل گرفته بود. حال ما چگونه میتوانیم در بطن جامعة ایرانی اسلامیمان رشد کنیم؟ من تأکید میکنم که ما تنها ایرانی و یا تنها مسلمان نیستیم. من به ترکیب «ایران دورة اسلامی» تأکید میکنم. بسیاری از میراث امروز ما بازماندة اجداد دوران پیش از اسلام ماست.
فرهنگ جامعة ما نسخة خاصی از فرهنگ اسلامی است؛ فرهنگی که عناصری از فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و آموزههای ناب اسلامی را درهم آمیخته است. مثلاً سهروردی که بزرگترین فیلسوف ایرانی است یک فیلسوف مسلمان ایرانی است. اینها مفاهیمی است که باید به طور علمی شناخته شود. من در آلمان آموختم چهطور از ایدئولوژی خارج شوم و به متون اصیل اسلامی مراجعه کنم. من در آنجا سنتیتر شدم؛ یعنی به متنهای اصلی خودمان مانند آثار ابن رشد، دشتکی و ابنسینا خیلی بیشتر توجه کردم. در این راه پایههای فرهنگ خودمان را شناختم. این دستاورد را مدیون آلمانیها هستم. آنها به من آموختند به فرهنگ خود بازگردم و حرفهای آنها را تکرار نکنم؛ چیزی که به نظر من بسیاری اساتید فعلی رعایت نمیکنند و بسیاری از انسانهای معروف که حتی در تلویزیون سخنرانی میکنند بنیادهای فکری غربی دارند و در سنتهای خودمان ریشه ندارند.
آیا شما در آلمان کرسی تدریس داشتید؟
خیر من به آنجا نرفته بودم که به چنین جایگاهی برسم، اگرچه در دوران دکتری به اساتید خود کمک میکردم و تدریس میکردم ولی به محض پایان تحصیلاتم به ایران بازگشتم. هیچ وقت تلاش نکردم در آلمان بمانم و در سیستم دانشگاهی آنها وارد شوم و شغلی بگیرم. من یک ایرانی انقلابی بودم که تمام وجودم و ریشههای جانم در ایران بود. من در آلمان کاری جز اندیشیدن به ایران نداشتم. اگر قصد داشتم وارد آن سیستم بشوم باید طور دیگری درس میخواندم. اینکه بعضیها آنجا درس میخوانند و استاد میشوند را نقطة ضعف میدانم. کسی که به دنبال پرسشی باشد با کسی که به دنبال منصبی باشد یکجور درس نخواهد خواند. اینها ریشههای فلسفی دارد. این که یک استاد خارجی را میآورند و حلوا حلوا میکنند دردناک است. من بهطور جدی به این قضیه اعتراض دارم. وقتی به خود ما که هم تجربة علمی در غرب داریم و هم خاک این کوچه و خیابانها را خوردهایم توجهی نمیشود این نوعی خودباختگی مسئولین است. مثلا هابرماس ما را دعوت میکنند ولی از منی که عمرم در میان این مردم گذراندهام پرسشی نمیکنند. به اساتیدی که در اینجا زندگی کردهاند و در آنجا درس میدهند باید گفت آنها برای سؤالات ما اهمیتی قائل نیستند و کسی علاقهای به دغدغههای من ایرانی ندارد آنها چیزهایی از ما میخواهند که به نفع سیستم خودشان است پس یا باید به دنبال سؤالات خودمان باشیم و یا به دنبال پذیرفته شدن در سیستم آنها. گاهی اوقات وقتم را بر سر پرسشهایی میگذاشتم که فقط دغدغه شخصیام بود و ربطی به متن اصلی تحصیلم نداشت به همین دلیل گاهی حتی به دانشکده معماری میرفتم.
میگویند فلسفه در آلمان بسیار کاربردی است؛ مثلاً در صنعت و پزشکی قابل لمس است. به طور مثال در دانشگاههای صنعتی فلسفه به طور جدی تدریس میشود. شما تا چه حد پیشرفت امروز آلمان را مدیون این روش میدانید؟
فلسفه در آلمان کاربردی نیست، فلسفه متن زندگی است. اما در جامعه ما وضعیت فلسفه مصداق این داستان است که میگویند عدهای دانشی میآموختند پرسیدند: آنها چه میآموزند؟ گفتند: اژدهاگیری. پرسیدند: اینها در آخر چهکاره میشوند؟ گفتند: به نسل بعد اژدهاگیری درس میدهند. فلسفهدانان ما راجعبه هیچ موضوعی حرف نمیزنند. من چندی پیش مصاحبهای در مورد فوتبال داشتم. در آنجا گفتم فوتبال بهظاهر با فلسفه خیلی فاصله دارد اما وقتی شما میبینید فوتبالیست آلمانی چگونه با همة زمین بازی میکند درمییابید که او ذهنی مفهومی دارد. من کتابهای زیادی به شما معرفی میکنم که در آلمان نوشته شده و پدیدههای مختلفی مثل ورزش ، فضا، شهر، آموزش و پرورش و حتی سیستم حیاتی بدن را از دیدگاه فلسفی بررسی کرده. فیلسوف کسی است که به این مطالب بیندیشد و مفاهیم آن را بسازد و بپروراند. به نظر من تمام پیشرفت غرب که آلمان نقش مهمی در آن داشته نتیجة چنین اندیشهای است. آلمانیها در تمدن اروپایی نقش ساخت زیرساختها را به عهده دارند. مثالی هست که میگویند روزی یک فرانسوی خواست به عمق زمین برسد وقتی خوب تلاش کرد به جایی رسید که سه آلمانی در آنجا نشسته بودند. یا مثلاً میگویند از یک آمریکایی، یک فرانسوی و یک آلمانی خواستند در مورد موضوعی بنویسند آمریکایی 50 صفحه نوشت، فرانسوی 200 صفحه نوشت و آلمانی 8 جلد کتاب ارائه داد و گفت این مقدمه بحث من است. آنها مردمی هستند که از ابتدا صنعتگر بوده اند و در مرکز اروپا میزیستهاند و در فرهنگ آنها عمیق تفکر کردن وجود دارد و در زمینههای مختلف اینگونه رفتار میکنند. مانند آنچه شما در مورد تدریس فلسفه در دانشکدههای فلسفه مثال زدید.
خود من دوره دکترای فلسفهام را در یک دانشگاه فنی گذارندم. فلسفه کاربردی جنس متفاوتی دارد؛ مثلاً شما تاریخ آن فن خاص را نقد فلسفی میکنید. یک خانم پرفسور آلمانی که یک فیلسوف است، به این موضوع میاندیشد و در مورد آن نوشته که چهطور اندیشة شفاهی در دوران کتابت به دلیل تغییر تکنیک باعث تغییر در شکلگیری خرد شد و حال در دوران ما با وجود کامپیوتر حقیقت چگونه سازمان مییابد. کاری که ما آن را با تکرار مداوم حرفهای کانت و هگل اشتباه گرفتهایم؛ به جای آموختن روش تئوریسازی که میتواند حیاتمان را عقلانیتر کند. برای شما مثالی میزنم؛ در دوران دبستان به کودکان حروف و اعداد را میآموختند بعدها تصاویر جایگزین آن شد. این یک ایدة کانتی است که از محسوس به معقول برسیم اما آیا ما به روشی تدریسمان این قدر دقیق میاندیشیم و تئوریپردازی میکنیم ؟
به نظر شما دلیل عدم وجود فلسفه در عرصههای جدی زندگی ما چیست؟
من تمام زندگی ام را برای این سؤال گذاشتم و بعد از 51 سال نه همسری دارم نه بچه و خانهای. پاسخ شما اینگونه است؛ ما با شکست در مقابل دولت عثمانی در جنگ چالدران وارد عصرجدید شدیم، جایی که عباس میرزا بعد از شکست این سؤال را مطرح میکند که ای فرانسوی چرا ما شکست خوردیم؟ سؤال، سؤال درستی است اما پاسخ نادرست آن تا به امروز گریبانگیر ماست. یعنی پرداختن به دولت و افزایش سازوبرگ نظامی. ما فکر میکنیم اگر دولت را تقویت کنیم و مؤلفه اصلی آن را نظامیگری قرار دهیم پیروز خواهیم شد در صورتی که این نقطة شکست ماست. ما باید به این سؤال پاسخ میدادیم چگونه میشود انسان ایرانی رشدیافته شود، نه اینکه چگونه میشود اسلحه بهتری داشت بلکه چگونه میشود اندیشة بهتری داشت و اشخاص رشدیافتهتری داشت. بهجای تجهیز لشگر نظامی باید آموزش و پرورش را توسعه میدادیم تا خودمان بتوانیم اسلحه بسازیم، این خطای تاریخی ما بود. حالا ما همه میخواهیم یا دولت را تقویت کنیم یا دولت را سرنگون کنیم؛ مثلاً خود ما در زمان شاه چنین قصدی داشتیم و حالا میخواهیم دولت را تقویت کنیم یا بعضی شاید بخواهند دولت را سرنگون کنند اما هیچکس نمیخواهد در حوزههای پایین کار کند و نسل تربیت کند. من اصلاً کاری به دولت فعلی ندارم. بحث من سیاسی نیست بلکه کاملا آموزشی است. من میپرسم که تکتک ما چهقدر دغدغة نسل توانمند داریم و میخواهیم در حد توانمان انسانسازی کنیم. دانشجوی خود من میتواند ساعت 2 بعد از نیمهشب زنگ بزند تا با هم متن بخوانیم. تنها چیزی که من از او میخواهم عشق و علاقه است. این کاری است که ما کمتر کردهایم. ما باید ابتدا توپخانه نظریمان را بسازیم تا اگر لازم شد به سلاح هم بیندیشیم. ما در اثر آن شکست تاریخی از اندیشه غافل شدیم اگرچه ما تا زمان ملاصدرا و دشتکی اندیشمند به معنی واقعی داشتهایم ولی از آن به بعد اغلب سیاستمداران و سرداران چهرههای تاریخی ما هستند. من اصلاح این رویه را از خودم شروع کردم و هیچ گلهای از کسی ندارم و توقعی هم ندارم چون تا انسانها توسعه نیابند کاری از دست دولتها برنمیآید. باید انسان ایرانی شخصیت بیابد یعنی اینکه وجود ارزشمند خودش را نه در فحش دادن به غرب و نه در خودباختگی در مقابل غرب ببیند. این مشکلی است که حتی در دانشمندان جامعة ما دیده میشود. ما از به کار بردن واژههای غربی در گفتههای علمیمان احساس خوبی پیدا میکنیم و تئوریهای اندیشمندان غربی برای ما خیلی ارزشمند است در عین حال به آنها فحش هم میدهیم. دلیل این رفتار این است که ما هنوز خودمان را به اندازه کافی قوام ندادهایم. حرف ما به غربی ها این است که ما مثل شما نیستیم، شما هم مثل ما نیستید. ما باید دربیابیم چگونه میتوانیم از فرهنگ گذشتة خودمان بهرهمند شویم، علیرغم این که در فضای دنیای مدرن زندگی میکنیم ما باید این پدیدههای جدید را بفلسفیم. اینکه بعضی آقایان متون غربی یا حتی کهن اسلامی را بازخوانی میکنند دردی را دوا نمیکند. برای شما مثالی میزنم؛ من وقتی در کودکی شاگرد بنا بودم به ما میگفتند آجرهای این خانههای قدیمی را با تیشه پاک کنیم تا در بناهای جدید استفاده شود فرهنگ گذشته ما حکم آن خانه قدیمی را دارد که نمیشود دوباره آن را ساخت ولی باید با محتوای آن بنایی در خور امروز ساخت. برای چنین پروژههایی کسی تره هم خرد نمیکند
به نظر شما ابزار این نو شدن یعنی در دست داشتن آن فرهنگ و اندیشه کهن و منطبق کردن آن با شرایط امروز تا فلسفه در متن حیاتی ما و روحیه شخصی ماجاری شود چیست؟
پایه دوران جدید بر من اندیشنده است. وقتی دکارت متافزیک را نقد کرد گفت من میخواهم بنا را بر من بگذارم این من مال غرب نیست. ما هم در سنتمان داشتیم؛ ابنسینا و دشتکی و سایرین روی این من فکر میکردند (انسان پرنده) این من را ما ازش غافل شدیم منی که غربیها به آن سابجکت میگویند. این یک چیز ضد دین نیست. کسانیکه رفتند آنجا و درست درس نخواندند مثل آقای فردید و داوری و دینانی و...تفاوت فلسفه و عرفان را درک نکردند. فلسفه من را پیدا میکند تا بپایش دارد و عرفان من را پیدا میکند تا نابودش کند. شما با عرفان نمیتوانید حقوق سازمان بدهید، دولت سازمان بدهید و ورزش سازمان دهید. نمیتوانید به فوتبالیست بگویید تو عارفانه بیندیش و فوتبالت را هم بازی کن و گل هم که میزنی مشتت را در هم بفشار و دستافشانی کن. این من وظیفه هم دارد. باید به اجتماع و تاریخ بیندیشد. این من باید خود از جهان فارغ کند و توضیح دهد جهان کجاست، ایران کجاست، من کجا راجعبه ایران حرف میزنم، کجا راجعبه جهان حرف میزنم. مناسبات ایران و جهان را تعریف کند. این از سنخ بحث فلسفی است که ما با بحث سیاسی آن را اشتباه گرفتهایم. ما اسیر سمینارهای نمایشی شدهایم و مباحثه از شرح وظایف فیلسوفان به عادت سیاستورزان تبدیل شده. اگر قرار باشد مقامات بحث فلسفی کنند چنین میشود که خودشان حرف میزنند و میروند و به حرف کسی هم گوش نمیدهند. فیلسوف که مقامات نیست فیلسوف فروتن است. این فضای مباحثه فراهم نیست. من در سمینارهایی شرکت داشتم که از 70 نفر 60 نفر مقاله خواندند و سمینارهایی هم دیدم که چند 100 نفر حاضرند. آیا میشود چند 100 نفر یکجا بحث فلسفی کنند!؟ این یک نمایش است.
در مقوله فلسفه کیفیت مهم است. این نمایشها هم لازم است اما محیطی که مدنظر من است برای مباحثات فلسفی متفاوت است و جایش اینجا خالیست. فیلسوف نباید معروف و چهره باشد چون دیگر نمیتواند در میان مردم راحت تردد کند و تفکر کند. فیلسوف بالاخره بهدنبال خردمندانه کردن حیات همین مردم است. باید در مترو و اتوبوس دمخور مردم باشد.پس ابزار این نوشدن یکی همان سابجکت بود. ساختن آن منی که از افق دید خودش از زاویة دید ایران به جهان نگاه کند. و دیگری آن تفکر مفهومی است. تفکر مفهومی ابزار اندیشه فلسفی است. تفکر مفهومی از وقتی ما خواستیم جهان را با تعاریف منتقدان آن مثل هایدگر ببینیم از بین رفت. ما بهدنبال تعریف جهان از منظر آنها نیستیم ما میخواهیم زندگی خودمان را سازمان دهیم. تفکر مفهومی بحث دو و چندجانبه و تفاهم متقابل و پیداکردن راه حل است.
به نظر شما رهاورد انسان کامل غربی و فلسفه غربی برای یک انسان مسلمان چیست؟
پروژه انسان کامل یک توهم است. وقتی من دانستم که کامل نیستم آغاز تفکر و حرکت من است. رهاورد فلسفه غرب و انسان غربی برای ما این است که بدانیم انسان موجود کرانمندی است. یعنی ضعف داریم. هیچکس نمیتواند حرف آخر را بزند. الان من پشت سر شما را میبینم که شما نمیبینید و شما پشت پشت سر مرا میبینید که من نمیبینم. این کرانمندی ماست. و این سؤال که ما چگونه میتوانیم جهان را با گفتوگو پیش ببریم نه باجنگ. این دستاورد را کانت بست داد و گادامر شکل داد. انسان کرانمند بهدلیل آگاهی بر ضعفهایش فروتن است. معنی گفتوگو مونولوگ نیست بلکه دیالوگ است؛ یعنی این شاگرد من هم چیزی برای آموختن به من دارد. پس من هم به او گوش میدهم. ما فرم دانشگاههایمان را اینگونه باید سازمان بدهیم. استاد بیاید کنار دانشجو بنشیند و بگوید من از شما کمی باتجربهترم و ما با هم دیالوگ میکنیم تا چیز جدیدی خلق کنیم. این همان چیزی است که ما در حوزههای علمیه خودمان داشتیم. الان اساتید به سؤالات بچهها گوش نمیدهند. تلویزیون الان بهعنوان نماد مطلق مونولوگ همهکاره ماست.
شما هم خودتان دانشجو بودید و هم دانشجویان آلمانی را دیدهاید. امروز هم در ایران با قشر دانشجو در ارتباط هستید. به نظر شما دانشجویان ایرانی و آلمانی یکی دریک سیستم فلسفی و یکی در شرایطی شما شناخت دارید از نظر خلاقیت و پویایی و آیندهای که برایشان متصور است چه تفاوتی دارند؟
علاقه و شور دانشجویان ما خیلی بیشتر از آلمانهاست. این اصلاً جزء فرهنگ ماست. این علاقه به دانش و آموختن در تاریخ ملی ماست. ما تاریخ طولانی در کتابت و مدارس و حوزهها و داشتن علما داریم. آلمانها خودشان معتقدند آن زنده بودن و پویایی در آنها رو به خاموشی است. ولی حسن آنها این است که اگر بحرانی ببینند میگویند ما در بحرانیم و منکر آن نمیشوند. اما ما لاپوشانی میکنیم. پس آنها شانس حل مسئلهای را دارند که شناختهاند و ما را یک فاجعه بالقوه تهدید میکند. دانشجویان ما بسیار پرشورند واین یک پتانسیل قوی است. ولی ما متأسفانه اساتید کیفی که بتواند این بچهها را آموزش دهند کم داریم. ما دانشجو کم نداریم؛ استاد حقیقی کم داریم. دکترا معنیش تیتر دکتری نیست. دکتر یعنی کسی که دکترین دارد. این پدیده کمکم دانشجو ها را سرد میکند.
منظور شما این است که آن آرمانخواهی در دانشجو کشته میشود؟ و یا به بیانی پس از فارغالتحصیلی و رویارویی با مشکلات کار و... دچار رکود میشوند؟
ببینید یک دکتر یا فوق لیسانس نباید منتظر کار باشد بلکه خودش باید 30 نفر را هم سرکارببرد. ما از دبستان باید به بچه مستقل بودن را یاد بدهیم تا در آخر خط مشکل پیدا نکنیم. در آلمان کنار هر دانشگاه یک مرکز کاریابی است. همه در دوران دانشجویی کار هم میکنند. ولی اصل دانشجویی است. شما باید خود بسنده باشید. باید توانمندیهای زندگی را بیاموزید. در جامعه لازم است فیلسوفان به این مسائل فکر کنند. ما از بچه از ابتدا راجعبه خودش کار نمیخواهیم و مثلاً وقتی فیلم میبیند از او نمیپرسیم نظر تو چه بود؟ دکتر ما هم نظر مستقل ندارد. مطیع و مؤید است. انسان جامعه ما باید جرئت کند نظرش را در مورد بزرگترین صاحبنظران بگوید. این راه از فکرکردن به فکر خود شروع میشود. من قبول ندارم که بگویید دانشجویان حالا دیگر آرمانخواه نیستند. آنها فقط نوعی آرمان خواهی گذشته را ندارند. همه فکرمیکنند آرمانخواهی، آرمانخواهی دوران جوانی خود آنهاست. ما آرمان را درست تعریف نکردیم. خیلی از همین دخترانی که لاک میزنند آرمانخواهند. آدمهای باشخصیتی هستند. خیلی از همین ژیگولها آرمانخواهی دارند و به فکر مملکت هستند. دوست ندارند کسی اذیت شود. متنها ما آرمانخواهی را خیلی محدود کردهایم. حتی تا حد ریش و ظاهر و لباس. ما باید ظرف آرمانخواهیمان را کمی گستردهتر کنیم تا ببینیم چه بیشمارند آنها که کشور را دوست دارند و به فکر هموطنان هستند. ولی ممکن است دانش آن را نداشته باشند. در آخر با این معیارها کسی که هزاران لفتولیس میکند آرمانخواه است و منی که گاهی ار بس کار بیجیره و مواجب کردهام حتی 1000تومان هم ندارم آرمانخواه نیستم؟!من یک نشانه به شما نشان میدهم. اطراف من کمند جوانانی که خیال خارج رفتن نداشته باشند. این فاجعه است که کمتر کسی است که نگوید من نمیخواهم از ایران بروم. از مذهبی سنتی گرفته تا لاییک. ریشههای این پدیده باید بررسی شود.
منبع: صبح اندیشه/ ۱۳ مرداد ۹۷