روایتی خواندنی و متفاوت از مصرف مواد مخدر
هر نسلی مخدّر خاص خودش را دارد
در طول قرن گذشته، دههبهدهه، مُد مخدّرها عوض شده است: از کوکائین و هروئین در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، تا الاسدی در دهۀ ۱۹۵۰، اکستازی و کوکائین در دهۀ ۱۹۸۰، تا داروها و روانگردانهای بهبود دهندۀ قوای شناختی و بهرهوری در دوران امروزی. اما چرا در این سالها مخدّرها مدام تغییر کردهاند؟
دیدارنیوز ـ
کُدی دلستراتی؛ ترجمه:
محمد معماریان: در باب مخدرها، دیدگاههای کمتر کسی به قدر آلدس هاکسلی دستخوش دگرگونی شده است. هاکسلی که در سال ۱۸۹۴ در یک خانوادۀ مرفه انگلیسی به دنیا آمد، شاهد «جنگ علیه مخدرها» در اوایل قرن بیستم بود، یعنی زمانی که دو مادۀ بسیار محبوب ظرف چند سال از پی همدیگر ممنوع شدند: کوکائین و هروئین، محصول شرکتهای داروسازی آلمانی مِرک و بایر، که هر دو به عنوان درمان اعتیاد به مورفین فروخته میشدند.
زمان این ممنوعیتهای دوقلو، تصادفی نبود. پیش از آغاز جنگ جهانی اول، سیاستمداران و روزنامهها جوّ هراس از «معتادین» را به راه انداخته بودند: کسانی که استفادهشان از کوکائین و هروئین و برخی آمفتامینها، به تعبیر تام متزر در کتاب پیدایش هروئین و دیوسازی از معتادین (۱۹۹۸)، نشان میداد «بردۀ آن ابداع آلمانی» شدهاند.
شعارهای اصلاحنژادی در فاصلۀ میان دو جنگ اوج گرفتند: هم از دهان آدولف هیتلر، و هم از دهان برادر بزرگتر هاکسلی، جولیان، که اولین مدیر مقر یونسکو در پاریس و یکی از هواداران بدنام اصلاحنژادی بود. بدینترتیب بود که آلدس هاکسلی، بهکارگیری مواد مخدر توسط نهادهای حکومتی را یک ابزار شنیع کنترلِ دیکتاتورمآبانه قلمداد کرد. در دنیای قشنگ نو (۱۹۳۲)، داروی تخیلی سوما به مردم میدهند تا آنها را در عین سکوت، راضی و اشباع نگه دارند، یا به تعبیر هاکسلی: «همۀ مزایای مسیحیت و الکل، بدون نقائصشان.» و این کتاب چندین بار به مسکالین اشاره میکند (که آلدوس تا آن زمان امتحانش نکرده بود اما مشخصاً با آن موافق هم نبود)، یعنی دارویی که در شخصیت داستانش لیندا بلاهت و حالت تهوع ایجاد میکرد.
بعداً هاکسلی در مجلۀ سَتردیایونینگپست نوشت: «دیکتاتوریهای آینده مردم را از آزادیشان محروم میکنند، اما در عوض با القاء شیمیایی، یکجور شادی به آنها میدهند که هرچند تجربهای ذهنی است، اما واقعی مینماید.» و افزود: «جستجوی شادی یکی از حقوق سنتی انسان است؛ متأسفانه دستیابی به شادی شاید با یکی دیگر از حقوق انسان ناسازگار باشد: آزادی.» در اوایل عمر هاکسلی، مواد مخدّرها بالذات سیاستزده بودند، و از نظر سیاستمداران و روزنامههای مهم، هواداری از کوکائین یا هروئین از جهات مختلف به معنای همسویی با آلمان نازی بود.
اما آنگاه، در شامگاه کریسمس ۱۹۵۵ یعنی ۲۳ سال پس از انتشار دنیای قشنگ نو، هاکسلی اولین بار الاسدی را تجربه کرد و همهچیز در نظرش عوض شد. او از الاسدی خوشش آمد. این ماده، الهامبخش او برای نگارش بهشت و جهنم (۱۹۶۵) شد، و او تیموتی لیری (یک چهرۀ سیاسی بلندآوازه در هواداری مزایایی درمانی داروهای روانگردان) را با آن ماده آشنا کرد. در نهایت، تا حدی همین تجربۀ مثبت کنونی هاکسلی از چنین داروهایی بود که او را با سیاستورزی هیپی و هنجارشکن لیری همسو کرد؛ یعنی نگرشی که از لحاظ ایدئولوژیک در نقطۀ مقابل کارزار ریاستجمهوری نیکسون و جنگ ویتنام قرار داشت.
شخصیتهای رمانش به نام جزیره (۱۹۶۲) ساکن یک آرمانشهر (در مقابل ویرانشهر دنیای قشنگ نو) هستند که با مصرف داروهای روانگردان به آرامش و درک میرسند. مخدرها در دنیای قشنگ نو ابزار کنترل سیاسیاند، اما در جزیره بهواقع دارویند.
چطور میتوان تغییر دیدگاه هاکسلی را توضیح داد: او که مخدرها را ابزار کنترل دیکتاتوری میدید، به جایی رسید که آنها را مفرّی از سرکوب سیاسی ـ فرهنگی قلمداد میکرد؟ بهواقع در تصویر کلیتر ماجرا، چرا مخدرها یکدوره سوژۀ نفرت همگانیاند، و متفکران و ذینفوذان فرهنگی در دورهای دیگر از آنها استقبال میکنند؟ چرا مُد مخدّرها دههبهدهه عوض میشود، چنانکه مواد محبوبی مثل کوکائین ناگهان از عرصه محو میشود اما چند دهه بعد دوباره پا به صحنه میگذارد؟ ورای همۀ اینها، نقش مخدّرها در تحکیم یا فروپاشی مرزهای فرهنگی چیست؟ تقریباً تمام جنبههای تاریخ مدرن رنگ و بویی از پاسخ به این پرسشها دارد.
کاربرد مخدّرها، دریچهای بسیار کارا برای فهم فرهنگی است که در آن به سر میبریم. در طول قرن گذشته، شهرت میان چند مواد خاص دستبهدست شده است: از کوکائین و هروئین در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، تا الاسدی و باربیتوراتها در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، تا اکستازی و (قدری بیشتر) کوکائین در دهۀ ۱۹۸۰، تا داروهای بهبوددهندۀ قوای شناختی و بهرهوری در دوران امروزی از قبیل آدرال، مودافینیل و همزادهای قویترشان. با تکیه بر مسیری که هاکسلی طی کرد، میشود گفت موادی که در هر بُرهه مصرف میکنیم تا حد زیادی متناسب با فرهنگ آن عصرند. ما موادی را استفاده (و ابداع) میکنیم که متناسب با نیازهای فرهنگمان باشند.
به کمک موادی که الگوهای فرهنگمان در قرن گذشته را شکل دادهاند، میتوانیم مشخص کنیم که هر نسل بیش از هرچیز مشتاق چه بوده و چه چیزی را کم داشته است. پس مخدرهای یکیدوروزه بر پرسشی فرهنگی دلالت میکنند که نیازمند پاسخ است: خواه آن پرسش عطش تعالی معنوی باشد، یا بهرهوری، سرخوشی، خودمتفاوتپنداری یا آزادی. بدینترتیب، موادی که مصرف میکنیم بازتابی است از عمیقترین میلها و کمبودهایمان، یعنی دقیقاً همان احساساتی که فرهنگ زیستمان را خلق میکنند.
جهت شفافسازی بگویم که این پژوهش تاریخی عمدتاً به مواد روانگردان میپردازد تا خانوادۀ بزرگی از مواد (شامل الاسدی، کوکائین، هروئین، اکستازی، باربیتوراتها، داروهای ضدهیجان، افیونها، آدرال و امثالشان) را تبیین کند اما به داروهای ضدالتهاب (مثل ایبوپروفن یا ادویل) یا مسکّنها (مثل استامینوفن یا تایلنول) نمیپردازد. این داروها موادی نیستند که وضع ذهنی فرد را تغییر دهند، و لذا در تحلیلهای اجتماعی ـ فرهنگی چندان کاربردی ندارند.
همچنین مواد محل بحث، ورای مرزهای قانونی و طبقاتیاند: چون ممنوعیت یک ماده لزوماً مانع از نقش محوری آن در یک برهۀ فرهنگی نمیشود؛ و اهمیت فرهنگی مادهای که طبقات پایینتر استفاده میکنند کمتر از مادۀ مطلوب طبقات بالاتر نیست، هرچند که سوابق دستۀ دوم بهتر ثبت و ضبط میشود و لذا در نگاه تاریخی حائز «اهمیت فرهنگی بیشتر» محسوب میگردد. در نهایت، موادی که سوژۀ این پژوهشاند شامل همۀ مصارف درمانی، پزشکی و تفریحی میشوند.
کوکائین نمونۀ خوبی است از اینکه چطور مواد را خلق و محبوب میکنیم تا متناسب با فرهنگ موجودمان شوند. این ماده که در طلیعۀ قرن بیستم در دسترس همگان بود، در انگلستان در ۱۹۲۰ با تصویب «قانون مواد خطرناک» (و در ایالات متحده در ۱۹۲۲ با «قانون واردات و صادرات مواد مخدر») ممنوع شد. به گفتۀ استوارت والتون، «نظریهپرداز نشئگی» و مؤلف بیمواد: یک تاریخ فرهنگی از نشئگی(۲۰۰۱)، محبوبیت آغازین کوکائین در اواخر قرن نوزدهم عمدتاً به خاطر «اثرات شدید هیجانانگیزش» بود. والتون به من گفت که کوکائین «به تقویت یک فرهنگ مقاومت علیه هنجارهای ویکتوریایی، کنار گذاشتن آداب جدی نزاکت برای باز کردن راه «همهچی قبوله» یعنی آزادیطلبی اجتماعی در عصر هنر نو، و اوجگیری تمایلات سیاسی سوسیالدموکرات، کمک میکرد.»
پس از غلبه بر اخلاقگرایی ویکتوریایی، مُد شدن آزادیطلبی اجتماعی و اوج گرفتن سکولاریسم در بازۀ پس از جنگ جهانی دوم، کوکائین در فرهنگ سفیدپوستان اروپایی ـ آمریکایی از مُد افتاد. یعنی تا دهۀ ۱۹۸۰ که کوکائین دوباره برآمد تا به پرسشهای فرهنگی جدیدی پاسخ دهد. والتون برایم چنین توضیح داد: «علت بازگشت آن در دهۀ ۱۹۸۰ دقیقاً نقطۀ مقابل تمایلات اجتماعی قبلی بود که به مُد شدن آن انجامید: یعنی همرنگیِ سفت و سخت با آنچه سرمایۀ پولی و بورسبازی دیکته میکرد، که بر ظهور دوبارۀ خودخواهیِ کارآفرینانه در دورۀ ریگان و تاچر تأکید داشت.»
یک نمونۀ دیگر از موادی که به پرسشها (یا مسائل) فرهنگی پاسخ میدادند، زنانی بودند که در جوامع حومهشهری آمریکا در دهۀ ۱۹۵۰ معتاد باربیتوراتها شدند. اینها جماعتی بودند که آیندهای غمانگیز و سرکوبگر پیش روی خود میدیدند، همان وضعیتی که ریچارد ییتز و بتی فریدان در آثار خود جار زده بودند. فریدان در رمز و راز زنانه(۱۹۶۳) توضیح داده بود که از این زنان انتظار میرفت هیچ «تعهدی به بیرون خانه» نداشته باشند و «کامیابی را فقط در انفعال جنسی، سلطۀ مردان و دل سپردن به عشق مادرانه جستجو کنند.» این زنان سرخورده، افسرده و روانرنجور، با باربیتوراتها خود را کرخت میکردند تا به هنجارهایی عمل کنند که هنوز اجازۀ سرکشی در برابرشان را نداشتند. در رمان درۀ عروسکها (۱۹۶۶) اثر ژاکلین سوزان، سه شخصیت اصلی زن به طرز خطرناکی به داروهای محرّک، ضدافسردگی و خوابآور «عروسکهایشان» متکی میشوند تا بتوانند با تصمیمهای شخصی و بهویژه مرزهای اجتماعی ـ فرهنگی کنار بیایند.
اما راهحلی که این داروهای تجویزی پیش پا میگذاشتند، آن «حلّال همۀ مشکلاتی» نبود که انتظارش میرفت. وقتی داروها نتوانند پاسخ کامل و جامعی به پرسشهای موجود بدهند (در این مثال، پرسش این بود که زنان چطور میتوانند از کرختی فلجکنندهای رهایی یابند که مشخصۀ اغلب زندگیهایشان شده بود)، داروهای بدیل که اغلب گویا به وضع موجود نامربوطند، خود را به مثابۀ راهحلهای بالقوه عرضه میکنند.
جودی بالابان در دهۀ ۱۹۵۰، زمانی که بیست و چند ساله بود، مصرف الاسدی را زیر نظر یک پزشک شروع کرد. او بهظاهر یک زندگی بیعیب و نقص داشت؛ دختر بارنی بالابان رییس سرمایهدار و محترم شرکت پارامونتپیکچرز، با دو دختر، یک خانۀ بی در و پیکر در لسآنجلس، و همسری که کارگزار فیلم و نماینده و دوست مارلون برندو، گریگوری پک و مرلین مونرو بود. او دوست نزدیک بازیگر مشهور آمریکایی گریس کلی بود و در عروسی شاهانهاش در موناکو ساقدوش شد. زیر همۀ این ظواهر، او عمیقاً از زندگیاش ناخرسند بود هرچند که اعتراف به این وضعیت ابلهانه به نظر میآمد. دوستانش که همگی جایگاه ممتاز و مشابهی با او داشتند هم همین حس را داشتند. پولی برگن، لیندا لاوسون، ماریون مارشال، همگی زنان بازیگرانی بودند که با کارگزاران یا کارگردانان مشهور فیلم ازدواج کرده بودند اما از نارضایتی مشابه و عمیقی از زندگیشان گلایه داشتند.
گزینههای اندک برای کامیابی، انتظارات فرهنگی صریح و دورنمای غمانگیزِ زندگی با تکیه بر داروهای ضدافسردگی، بالابان و برگن و لاوسون و مارشال را واداشت تا یک دورۀ الاسدیدرمانی را شروع کنند. برگن در سال ۲۰۱۰ در مجلۀ ونیتیفیر به بالابان گفت: «من میخواستم یک شخص باشم، نه یک شخصیت.» بالابان نوشت که الاسدی میتوانست «چوب جادوگری» شود. الاسدی در مقام یک «پاسخ دارویی»، بهتر از داروهای ضدافسردگی موجود به مسائل آنها جواب میداد. بسیاری از همتایان بالابان که از حقوق فرهنگیشان محروم بودند نیز احساس مشابهی داشتند؛ گزارشها حاکی از آناند که در بازۀ ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۵، چهل هزار نفر دورۀ الاسدیدرمانی را گذراندند. این ماده قانونی بود اما نظارتی بر آن نمیشد، و تقریباً هرکسی آن را امتحان کرد بر اثربخشیاش شهادت میداد.
الاسدی نه تنها به نیازهای کدبانوهای حومهشهرنشین، بلکه به نیازهای مردان همجنسگرا یا سردرگمِ جنسی هم پاسخ میداد. کَری گرنتِ بازیگر هم که سالها همخانۀ رندالف اسکاتِ خوشتیپ بود و با پنج زن (بهطور متوسط هرکدام پنج سال، آن هم اغلب در زمان همخانگی با اسکات) ازدواج کرده بود، رهایی خود را در الاسدی درمانی یافت. اگر همجنسگرایی گرنت آشکار میشد، حرفۀ بازیگریاش نابود میشد؛ او نیز مثل بسیاری از زنان حومهشهرنشینِ زمانهاش، دریافت که الاسدی میتواند همان سوپاپ اطمینانی باشد که به آن نیاز داشت، یعنی راهی برای بُرونریزی اضطرابهای جنسیاش در قالبی مقبولتر. او در مصاحبهای در ۱۹۵۹، به طرزی زیرکانه، گفت: «میخواستم از شرّ دوروییهایم خلاص شوم.» گرنت، پس از یک دوجین جلسۀ الاسدیدرمانی زیر نظر روانپزشکش، تصدیق کرد: «بالاخره به شادی نزدیک شدهام.»
قرار این است که مردم مادهای برای پاسخ به پرسشهای فرهنگیشان بیابند. اما گاهی اوقات، مسائل فرهنگی جعل میشوند تا داروهای پیشساخته فروش روند.
در مورد محبوبترین داروهای امروزی برای اختلال کمتوجهی ـ بیشفعالی (اِی.دی.اچ.دی) یعنی ریتالین و آدرال، چون این داروها بسیار در دسترساند میزان تشخیص این اختلال در مردم نیز افزایش یافته است: در بازۀ ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۱، تعداد دانشآموزان آمریکایی که مبتلا به این اختلال تشخیص داده شدند ۴۳درصد افزایش یافت. بعید است که در این هشت سال، میزان بروز این اختلال در دانشآموزان آمریکایی ناگهان فزونی یافته باشد: محتملتر آن است که حضور ریتالین و آدرال (و بازاریابی ماهرانهشان) در آن مدت افزایش یافته و به تشخیص بیشتر این اختلال منجر شده باشد.
لورن اسلیتر در افشاء اتاقک شرطیسازی آزمایشهای روانشناسی بزرگ قرن بیست (۲۰۰۴) مینویسد: «در قرن بیستویکم، میزان تشخیص افسردگی، همچون اختلال استرسی پس از ضایعۀ روانی (پی.تی.اس.دی) و اختلال کمتوجهی ـ بیشفعالی، رشد چشمگیری داشته است.» او میافزاید: «تصور میزان افزایش و کاهش موارد تشخیص اختلالهای خاص به برداشت عمومی وابسته است، اما دکترهایی نیز که این برچسبها را به افراد میزنند شاید چندان توجهی به معیارهای دی.اس.ام [دستورالعمل تشخیصی و آماری بیماریهای روانی] که در این حوزه حاکم است نداشته باشند.»
یعنی داروسازهای امروزی به خلق فرهنگی کمک کردهاند که در آن مردم کمتوجهتر و افسردهتر تلقی میشوند، آن هم با هدف فروش داروهایی که شاید پاسخ همان مسائلی باشند که ساخته و پرداختۀ خودشان است.
درمان جایگزینی هورمون (اچ.آر.تی) که برای بهبود ناخوشیهای دوران یائسگی به کار میرفت، و در آن استروژنها و گاهی پروژسترون تزریق میشود تا سطح هورمونهای بدن زن به صورت مصنوعی بالا رود، نیز تابع همین قصه است: دامنۀ آن گسترش یافته تا برای درمان افراد تراجنسی و همچنین جایگزینی اندروژن هم استفاده شود، یعنی یکجور هورموندرمانی که روی کاغذ میتواند روند سالخوردگی مردانه را کُند کند. این میل به گسترش دائمی استفاده و ضرورت داروها، از شیوۀ خلق (و تقویت) فرهنگمان توسط داروها حکایت میکند.
روشن است که رابطۀ علّی دو طرفه است: پرسشهای فرهنگی میتوانند مایۀ محبوبیت برخی مواد خاص شوند، اما گاهی داروهای محبوب هم به خلق فرهنگمان میانجامند. از فرهنگ شاد که روی دوش اکستازی اوج گرفت تا فرهنگ فوقبهرهوری که از داروهایی سواری میگیرد که در اصل برای جبران نقصهای شناختی و توجهی ساخته شدند، همزیستی کیمیا و فرهنگ هویداست.
با اینکه مواد میتوانند هم به پرسشهای فرهنگی پاسخ دهند و هم فرهنگهایی سراسر جدید خلق کنند، به سادگی نمیتوان گفت کدام یک رُخ میدهند. اکستازی اگر خالق فرهنگ شاد بود، آیا به یک پرسش فرهنگی «پاسخ» میداد؛ یا اینکه اکستازی یک گوشه بود و فرهنگ شاد حول آن شکوفا شد؟ سیر علّی ماجرا بسیار مبهم است.
یک اصل تبعی ماجرا را میتوان در علوم انسانی دید: به محض آنکه کسی ویژگیهایی را به گروهها نسبت میدهد، افراد تغییر میکنند و از دایرۀ پارامترهای منتسب به خود خارج میشوند، و به همین دلیل دستهبندی انواع مختلف افراد بسیار دشوار است. یان هکینگ، فیلسوف علم، واژهای برای این نکته ابداع کرد: «اثر حلقهزنی.» هکینگ در لندن ریویو آو بوکز نوشت که مردم «اهداف متحرکاند چون پژوهشهای ما با آنها تعامل کرده و تغییرشان میدهد. و چون آنها تغییر میکنند، همان مردمی نیستند که پیشتر بودند.»
این نکته دربارۀ رابطۀ میان مواد و فرهنگ هم صادق است. هنری کاولز، استادیار تاریخ طب در دانشگاه ییل، میگوید: «هربار دارویی ابداع میشود که با مغزها و ذهنهای مصرفکنندگانش تعامل دارد، سوژۀ مطالعه یعنی همان افراد مصرفکنندهاش را هم تغییر میدهد.» با این خوانش از ماجرا، این ایده که مواد خالق فرهنگاند تا حدی درست است، اما این نکته نیز درست است که جایگاه فرهنگ میتواند تغییر کرده و خلائی از امیال و پرسشهای گرهگشایینشده به جا بگذارد که داروها اغلب قادر به پُر کردنش هستند.
مثلاً کدبانوهای آمریکایی را در نظر بگیرید که به باربیتوراتها و مواد دیگر معتاد شدند. روایت معیار که پیشتر به آن اشاره شد میگفت که سرکوب فرهنگی و محدودیت آزادیها ایشان را واداشت تا برای غلبه بر ناهنجاری خود دنبال مواد بروند: الاسدی و بعداً داروهای ضدافسردگی، «پاسخهای دارویی» به مقررات سختگیرانۀ فرهنگی و همچنین وسیلهای برای خوددرمانیِ رنج عاطفی بودند. ولی به قول کاولز، میتوان هم گفت که «با توجه به اقشار مختلفی از جامعه، این داروها ساخته شدند و در نهایت نوع جدیدی از کدبانو یا نوع جدیدی از زن کارگر فراهم میکنند که دارو میگیرد تا این نوع سبکزندگی میسّر شود.» به طور خلاصه، کاولز میگوید: «تنها دلیل ظهور اصل تصویر کدبانوی افسرده، امکان دارودرمانیِ اوست.»
با این تبیین، مواد در بطن یک قرن تاریخ فرهنگی قرار میگیرند، آن هم به دلیلی صاف و ساده: اگر داروها میتوانند خالق و تحکیمکنندۀ محدودیتهای فرهنگی باشند، آنگاه داروها و سازندگانشان میتوانند اقشار جمعیتشناختیِ اجتماعی ـ فرهنگیِ مشخص (مثلاً «کدبانوی افسرده» یا «بورسبازهای عشرتطلب و کوکائینکش والاستریت») را حسب میل خود بسازند. نکتۀ مهم اینکه این خلق مقولههای فرهنگی شامل همهکس میشود، یعنی حتی کسانی که از داروهای محبوبشدۀ یک عصر خاص استفاده نمیکنند نیز مشمول اثرات فرهنگیاش میشوند. رابطۀ علّی ابهام دارد اما روشن است که دوسویه عمل میکند: مواد هم به پرسشهای فرهنگی «پاسخ» میدهند و هم امکان خلق فرهنگها حول محور خود را فراهم میسازند.
نظر به فرهنگ امروزی، شاید بزرگترین پرسشی که داروها بدان پاسخ دادهاند مسألۀ تمرکز و بهرهوری باشد: که این یک پیامد از نسخۀ مدرن آن چیزی است که هربرت الکساندر سیمون (اقتصاددان برندۀ جایزۀ نوبل) نام «اقتصاد توجه» بر آن گذاشت.
مودافینیل دارویی برای درمان حملۀ خواب بود، که به غلط برای بیدار ماندن و کار طولانیتر استفاده شد. مصرف مودافینیل و سوءمصرف سایر داروهای شایعِ کمبود توجه از قبیل آدرال و ریتالین به دلایلی مشابه، بازتاب تلاشی برای پاسخ به این پرسشهای فرهنگی است. مصرف این داروها نیز فراگیر است. در یک پیمایش مجلۀ نیچر در سال ۲۰۰۸، یکپنجم افراد گفتند که حداقل در دورهای از زندگیشان داروهای بهبوددهندۀ قوای شناختی را امتحان کردهاند. و بنا به یک نظرسنجی غیررسمی در وبسایت دِ تَب در سال ۲۰۱۵، بیشترین نرخ سوءمصرف متعلق به برجستهترین مؤسسات دانشگاهی است: دانشجویان دانشگاه آکسفورد بیش از دانشجویان هر دانشگاه دیگر انگلستان، دچار سوءمصرف داروهای بهبوددهندۀ قوای شناختیاند.
والتون میگوید که این داروها «نقابی مضاعف بر ابتذال کار میزنند: از یک سو وضعیت هیجان بالا که حواس مصرفکننده را پرت میکند برای او رقم میزنند، و در عین حال به او میقبولانند که این احساس کامیابی لابد نتیجۀ موفقیت کاری اوست.»
بدینترتیب، داروهای مدرن محبوب نه تنها افراد را سر کار نگه داشته و بهرهوریشان را میافزایند، بلکه به آنها اجازه میدهند حجم بیشتری از داراییِ عاطفی و شادیشان را در کار خود سرمایهگذاری کنند که در نتیجه، جنبهای مادی به اهمیت آن داده و زمان و انرژی صرفشده برایش را توجیه میکنند. این داروها نه تنها به مصرفکننده امکان میدهند تمرکز بهتری داشته و مدت طولانیتری بیدار بماند، بلکه از تیرهروزی او میکاهند؛ و بدینترتیب «پاسخ» مناسبی برای آن تجویز فرهنگیاند که کار بیشتر و بهرهوری بیشتر میطلبد.
نیمۀ پُر این ضرورت فرهنگیِ «بهرهوری»، تقاضا برای افزایش سهولت و سادگیِ فراغت در زندگی روزمره است (مثالهایی مانند اُبر و دِلیورو)، یعنی آن میلی که تجربههای شبهدارویی اما با کارآیی نامعلوم ارضاء میشوند، مانند «ضربانهای دوگوشی» و دیگر اصوات اصلاحگرِ قوای شناختی یا «داروهایی» که در اینترنت به سهولت در دسترساند. (در مورد ضربانهای دوگوشی، میتوان به ملودیهایی گوش داد که ادعا میشود «وضعیت نامعمولِ خودآگاهی» در شنونده ایجاد میکنند.) اما اگر داروهای امروزی عمدتاً به نیازهای فرهنگیِ اقتصاد توجه (تمرکز، بهرهوری، فراغت، سهولت) پاسخ میدهند، معنای «خودْ بودن» را هم تغییر میدهند.
نکتۀ مهم آن است که شیوۀ امروزیمان در مصرف داروها، تغییر مفهوم «خویشتن» را نشان میدهد. داروهای بهاصطلاح «جادویی» (داروهای یکبارمصرف و محدودی که هریک قرار است مسألهای بسیار خاصی را حل کند) جای خود را به «داروهای نگهدار» دادهاند، یعنی مثلاً قرصهای ضدافسردگی و ضداضطراب که باید تا ابد مصرف کرد.
کاولز میگوید: «این یک گذار بزرگ از الگوی قدیمی است. قدیمها اینطور بود: من هِنری هستم، فلان بیماری را دارم، یک قرص کمکم میکند که دوباره هِنری باشم، و سپس مصرف قرص را متوقف میکنم. ولی اکنون اینطور است: من فقط وقتی هِنری هستم که دارو مصرف کنم. از بازۀ ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۰ و اکنون، نسبت کسانی که داروهای نگهدار مصرف میکنند بی آنکه خاتمهای برای آن متصور باشند، دائم افزایش یافته است.»
آیا داروهای نگهدار، اولین گام در مسیر مصرف دارویند که وضعیت پسابشری را ممکن میکنند؟ آنها لزوماً تغییر بنیادینی در کیستی ما نمیدهند (هرکس روزانه از قرصهای ضدافسردگی یا دیگر داروهای عصبی استفاده میکند این را خوب میداند)، اما یک حس مبهم یا کرختی خاص در کار است که به تدریج پایهایترین تجربههای فرد را نیز بازتعریف میکند. خودْ بودن یعنی مصرف دارو. آیندۀ داروها هم احتمالاً بسط همین نکته است.
اینجا خوب است لحظهای درنگ کنیم. در یک سدۀ گذشته، تعاملی تنگاتنگ میان فرهنگ و مواد وجود داشته که هریک الهامبخش دیگری شده است تا تمثیلی از مسیر فرهنگی دلخواه انسانها شوند: خواه آن مسیر شورشگری باشد، یا تسلیم، یا خروج کامل از همۀ نظامها و قیدها. تأمل در خواستههایمان از داروهای امروز و فردا، فهمی از آن پرسشهای فرهنگی به دستمان میدهد که در صدد حلشان هستیم. والتون میگوید: «الگوی سنتی داروها که فعالانه اثری بر مصرفکنندۀ منفعل داشتند، احتمالاً جای خود را به موادی میدهد که مصرفکننده را قادر میسازند کلاً یک چیز دیگر شود.»
مطمئناً این امکان، با شکل و شمایلی که نمیدانیم، در مدتی کوتاه محقق خواهد شد یعنی داروهایی میآیند که فرار کامل از خویشتن را میسّر میکنند. و همراه با آنها، شاهد تودهای جدید از پرسشهای فرهنگی خواهیم بود که داروها مطرح کرده و بالقوه به آنها پاسخ میدهند.
الگوهای مصرف مواد طی یک سدۀ گذشته، به طرز شگفتآوری یک تصویر دقیق از مسیرهای گستردۀ تاریخ فرهنگی به دستمان میدهند: همه و همه، از بانکدارهای والاستریت و کدبانوهای افسرده تا دانشجویان کالج و تازهکارهای عرصۀ ادبیات، موادی مصرف میکنند که بازتاب میلهای آنهاست و به مسألههای فرهنگیشان پاسخ میدهد. اما مواد همیشه بازتابی از یک نکتۀ بدیهی سادهتر و همیشگی بودهاند: گاهی اوقات میخواهیم از قید خودمان رها شویم، گاهی از قید جامعه، گاهی از قید ملالت و فقر؛ ولی همواره، صرفنظر از موردش، خواستهایم از قید چیزی رها شویم. در گذشته، این میل همواره موقت بود، یعنی برای آنکه باطری وجودمان دوباره شارژ شود، برای آنکه محیطی فارغ از تجربههایمان و فشارهایی که زندگی رویمان میآورد پیدا کنیم. اما در دوران متأخّر، با مصرف مواد به دنبال یافتن یک مفرّ ماندگارتر، طولانیتر و وجودیتر رفتهایم. و مرز میان این میل با نابودسازی خویشتن، به طرز هولناکی باریک است.