اجازه بدهيد مختصري هم درباره مكتب مجعول و مصنوع مندرآوردي اخير «سادهنويسي در شعر» بگويم. اين سادهنويسي جعلي و فرمايشي و خلقالساعه جز رواج آسانانگاري، آسانگيري، آسانپسندي، كاهلي در مطالعه و تمرين، شلختهنويسي و درنهايت تنبلي ذهني به ويژه در ميان نسل جوان دستاوردي نداشته است.
مسعود احمدي ازآن جمله شاعرانياست كه حضورش درعالم ادبيات كشور به مرز چهلسال رسيده است. احمدي شاعري گزيدهگو و دقيق است و آنگونه كه از حال و هواي شعرهايش پيداست، تحولات ادبي را با حفظ اصالت فردي آثارش دنبال كرده است. احمدي در اينگفتوگو از درك و دريافتهايش از شعر و شاعري گفته و درباره تازهترين كتابش توضيحاتي ارايه كرده است.
در اين گفتوگو قصد ندارم مسعود احمدي را معرفي كنم چون احمدي ديگر نيازي به معرفي بيشتر ندارد. اولين پرسشم را اينگونه مطرح ميكنم كه جهان شاعرانه شما همواره با نوعي تجربهاندوزي همراه بوده. يعني هم با جوانان همراه هستيد و هم توانستهايد مخاطبهاي حرفهاي شعر را جذب كنيد. منظورم اين است كه نگاه شما به شعر و شاعري، نگاهي مختص به خود شماست. درباره همين نگاه بگوييد و اينكه چرا در پي راه و رسمي ديگر در اين وادي هستيد؟
ميدانيم كه هنرمندان نيز متاثر از شرايط تاريخي، اجتماعي، سياسي و درنهايت اقتصادي دوراني هستند كه در آن بهسر ميبرند. تحولات شتابناك جهانشمول اين برهه بحرانزده سرمايهداري از يكسو و دگرگونيهاي اقتصادي و اجتماعي سرزمين ما از سويي ديگر بر همه شؤون اجتماعي و فرهنگي ما اثر گذاشته و ميگذارند. بازتر بگويم گذار از مرحله مدرنيسم متكي بر توليد و توزيع علوم مكانيك و الكترومكانيك به مرحله پسامدرنيسمِ مبتني بر توليد و توزيع ميكروالكترونيك كه توليد و توزيع اطلاعات را بهمثابه كالا موجب شده است، دو تجربه همزمان مدرنيته و پسامدرنيته را براساس امكانات مادي و معنوي يعني ثروتهاي ملي و تواناييهاي علمي و فني به بعضي از كشورهاي درحالتوسعه نه اهدا كه بنابر ضرورت واگذار كرده است؛ لذا اين دوره از روند سرمايهداري كه به عصر اطلاعات مشهور است، در عرصه فرهنگ و هنر نيز تجاربي پُرشتاب را به همراه دارد. درواقع بنده هم بايد با مرور و عبور از فرهنگ و طبيعتا شعر شبهمدرن عصر وابستگي كه فرآورد صنعت مونتاژ و توسعه فرمايشي و نمايشي قبل از انقلاب بود، نخست به شعري مدرن ميرسيدم كه نمايانگر فرديت و تجلي آن در سبكي ويژه باشد و از پي آن اگر عمري باقي ميبود شعري تازهتر و والاتر بنويسم. بنابراين خواهناخواه با تجربههايي سريع و دستكم بدون نقص و كاستيهاي فني در شعر كلاسيك و شعر شبهمدرنِ نيمايي، اخواني و شاملويي از مسير فرهنگي پيوستاري به آنچه رسيدهام كه جنابعالي آن را «راه و رسمي ديگر» ميدانيد. اين را هم اضافه كنم كه سبك حاصل كندوكاوي در ادبيات نيست بلكه به قول رولان بارت «سبك فرمي بيهدف معين و فرآورد رانشي اجباري و نه اختياري است... سبك يك فرآيند بسته فردي، شفاف و بيتفاوت در برابر اجتماع است... بهدرستي پديدهاي رويشي و جهش وراثتي يك منش است...» پس به فرمايش شما نگاهي مختص و بهزعم من هستيشناسي فردي يا فرديت ممتاز است كه سبك يا همان «راه و رسم ديگر» مورد نظر جنابعالي را سامان ميدهد كه لاجرم شيوهاي منحصربهفرد در برخورد با زبان، لحن و... را در خود و با خود دارد. بازهم حضرتعالي و ديگر مخاطبان را به «درجه صفر نوشتار» اثر بارت كه زحمت ترجمه آن را خانم شيريندخت دقيقيان بر خود هموار كردهاند، ارجاع ميدهم «در هر فرم ادبي، گزينش عام يك لحن و يك روش مطرح است و درست در اينجاست كه نويسنده فرديت مييابد...»
شما هميشه منتقد برخي جريانات شعري بودهايد. آيا اين جريانات شعري كه بعضا با نامهايي دهنپركن اعلام موجوديت ميكنند را جرياناتي بهاصطلاح «ضد شعر» ارزيابي ميكنيد يا دلايل ديگري دارد؟
دو مرحله گذار همزمان كه پيشازاين به آنها پرداختم، ناگزير تجاربي بيگاه يا زودهنگام و شتابزده را به خصوص به جوانان خام و نامجو تحميل ميكنند. در دهه هفتاد بسياري از پستمدرنيستهاي جوان ما بيتوجه به شرايط عيني و ذهني و بياعتنا به تواناييهاي علمي و فني لازم، عليه ذهن و زبان مستقر يا آبا و اجدادي خود دست به شورشي زدند كه از نخست محكوم به شكست بود. به نظر ميرسد جز آن عده كه هنوز از آثار پستمدرنيستهاي دهه هفتاد ميلادي تابهحال گرتهبرداري ميكنند، انگشتشماري با دركي درست از وضعيت اكنوني جهان و مطالعه و تمرين راه بهجايي بردهاند. اين نكته را به ياد داشته باشيم كه انسان پسامدرن بهمراتب كثرتگراتر و روادارتر از انسان مدرن است. بههمينروي از پسندي متوسعتر برخوردار است كه بهرهمندي و التذاذ از هر شعر خوب حتي كهنترين شعرها را ممكن ميكند. ايمان و ايقان خللناپذير به يك نحله هنري و البته شعر، ناگزير بهمثابه يك ايدئولوژي به نفي و طرد نحلههاي ديگر ميانجامد و بيشترين آسيب را به باورمندان متعصبي خواهد زد كه خواهناخواه خود را از آموختن و لذت از آثار برجسته ديگران و ديگرتران محروم ميسازند.
بههرحال در همه دورانها بودهاند خودشيفتگاني نامجو و بيبهره از دانش و بينش و احاطه كافي به زباني كه با آن مينويسند، به فرموده حضرتعالي با نامها و عناوين دهانپُركن به روند طبيعي تكامل و تطور شعر ما لطمههاي جبرانناپذيري زدهاند و در دلزدگي مخاطبين از شعر سهمي بزرگ داشتهاند.
اجازه بدهيد مختصري هم درباره مكتب مجعول و مصنوع مندرآوردي اخير «سادهنويسي در شعر» كه از ابتداي شكلگيري شعر پارسي بعد از اسلام تابهحال بهموازات شعر پيچيده يا غامض پيش رفته است بگويم. اين سادهنويسي جعلي و فرمايشي و خلقالساعه جز رواج آسانانگاري، آسانگيري، آسانپسندي، كاهلي در مطالعه و تمرين، شلختهنويسي و درنهايت تنبلي ذهني به ويژه در ميان نسل جوان دستاوردي نداشته است. به نظر ميرسد انگيزههاي ايدئولوژيك و سياسي مبشران تنكمايه اين مكتب پادرهوا و مخرب بسيار قوي بوده است. نميتوانم باور كنم كه همه مريدان ملكالشعرايي ساخته و پرداخته سازماني ايدئولوژيك سياسي و همپيمانانش آنقدر اندكمايه و بيخبر از ادب و زبان فارسي باشند كه گذشته از ضعف تاليفهاي اعجابآور و غلطهاي فاحش مضموني و دستوري، لفاظيهاي بيمغز پيشواي اين مكتب دروغين را نميفهمند و درك نميكنند. البته اين هم چندان شگفتآور نيست كه حزب و سازمانهايي ازايندست رفتهرفته براي بنيانگذاران و اعضا و هوادارانشان مرتبهاي قدسي مييابند و به نهادي مقدس مبدل ميشوند و مومنان به آنها حتي به بهاي آبرو و عزت فرهنگي يك ملت از هيچكاري رويگردان نيستند.
برگرديم به جهان شاعرانه خود شما؛ جهاني كه جرقههاي اوليهاش با مجموعه «زني بر درگاه» شروع شد. خواننده با خواندن اين مجموعه متوجه نوعي وابستگي زباني شاعر به شاعران پيش از خود ميشود اما در چند مجموعه بعدي مانند «دونده خسته»، «روز باراني»، «برگريزان و گذرگاه»، با شاعري مواجه است كه در هر شعر گامي رو به جلو برداشته. اين همنوايي با زمان و زبان چگونه در شما پرورش مييابد و با زبان شعر عرضه ميشود؟
پيش از اين اشاره كردم و اكنون تاكيد ميكنم كه فرهنگ مقولهاي پيوستاري است. اين فقط به اين معني است كه شاعر بايد علاوه بر اشراف نسبي به زباني كه با آن مينويسد، از پيشينه ادبي به ويژه شعر زيستبوم خود و بلكه جهان آگاه باشد. از اين گفته نبايد اين استنتاج شود كه لزوما شاعر بايد اديبي برجسته باشد. مقصود و مراد اين گفته اين است كه هر نويي ريشه در سنتهاي خود دارد و نوآوري امري خلقالساعه نيست. نيما را بهياد آوريم، شاملو، سپهري و فرخزاد و بسياري ديگر را. خوشبختانه بنده نهتنها اين فهم كه اين فرصت را نيز داشتم تا با مطالعه و دقت در آثار بزرگان قديم و جديد و تمرين پيگير و بردبارانه مراحل پيشين را پشت سر بگذارم و به اين دستاورد مختصر برسم كه شعر خود را بنويسم؛ شعري كه شما با مهر و همدلي آن را همنوا با زمان و زبان ميدانيد. حساب اين دستاورد از تصنع و صنعتگري جداست. شعوري شورمند كه از مجموع درهمآميزي دانش و تجارب زيستي دروني و رفتاريشده و عواطف و احساسات عميق و غني و سجاياي اخلاقياي چون جسارت و سخاوت حاصل ميشود و مألا فرديتي متمايز و صاحب هستيشناسياي منحصربهفرد را پديد ميآورد كه به ياري تسلط بر ابزار كار يعني زبان، بدون هرگونه قصد و سعي و اجباري سبكي را به وجود ميآورد كه فرديت هنرمند در آن متجلي است. پس خلاقيت حتي تصرف و تغيير در زبان كه جز در چارچوب زبان معيار ممكن نيست، به هنگام خلق و فارغ از اراده شاعر صورت ميپذيرد.
بخشي از فعاليتهاي شعري شما در عالم مطبوعات متمركز بوده. يعني جايي كه فرصت داشتهايد بيشتر با جوانها در ارتباط باشيد و آثارشان را منتشر كنيد. از تجربههاي آن دوران و تاثيرش در اشعار خودتان بگوييد.
درست ميفرماييد. پس از زندهياد محمد مختاري، علاوه بر مسووليت صفحات شعر مجله «نگاه نو» كه چهارده سال دوام داشت، نزديك به سه سال وظيفه نظارت بر بخش ادبي مجله «فرهنگ و توسعه» را برعهده داشتم. مسووليت يك ساله صفحات ادبي مجله «زنان» و صفحات شعر صداي امروز «دنياي سخن» را بر اينها بيفزاييد و هم مطالعه پر وسواس و پيگير متون فلسفي، فلسفه سياسي، علوم اجتماعي، مجموعههاي داستاني و رمانها و به خصوص شعر ايران و جهان را. بههرحال ممكن نيست آنهمه شعر و داستان و نقد ادبي را بخواني و بعضي را ويرايش كني و بهرهها نبري. شعر، به ويژه شعر جوانان آن روزها كه در اين روزها به ميانسالي رسيدهاند، در كنار تمام كاستيها از بابت ذهن نه زبان يا شيوه اجرا تازگيهايي داشت كه مرا نيز متاثر ميكرد. مگر ميشود از روند و تطور شعر زمانه بيخبر بود و شاعر شد؟ هنوز هم آثار درخور توجه جوانان را با دقت ميخوانم اما همانند آن پيشكسوت «مصادرهكننده خلاق» نيستم. اين شيوه شايع و زشت كه بسياري از شاعران امروز ما به خصوص اندكشماري از جوانان متوهم و نيز شاعران شكستخورده در پيشگرفتهاند تا ديگران و ديگرتران را متاثر از آثار خود جلوه دهند يا به سرقت ادبي متهم كنند، علاوه بر كژانديشي و فرصتطلبي، ناشي از نادانيهاي بسيار است. آنان نميدانند كه تشابه بعضي از مضامين و رويكردها و حتي تصاوير براساس «توارد» است. اجازه بدهيد بخشي كوتاه از مقاله بسيار ارزشمند استانلي برنشا با عنوان «سه انقلاب در شعر مدرن» را كه جناب منوچهر بديعي آن را ترجمه كردهاند و در «زنده رودِ» ويژه شعر به چاپ رسيده است، در اينجا روخواني كنم: «بخشي از احساس هنري خود را مديون نبوغ فردي شاعر هستم و بخشي از آن را مديون چيزي كه آن را «اليزابتي بودن» ميخوانم. نيازي به گفتن نيست كه اين پديده منحصر به تغزل دوران اليزابت نيست. در مورد زمانها و مكانهاي ديگر، مثلا در مورد مجموعه شعر يونان، پلئياد و فرانسه و شعر متافيزيكي يا سلحشورانه انگليس نيز صدق ميكند و جمعي از منتقدان با حسن سليقه آن را «شعر سهامي» ناميدهاند. اينگونه شعر وقتي رو مينمايد كه شاعران گوناگون در نوعي حلقه شاعرانه با يكديگر شعر ميگويند يا در دوره زماني واحدي امري واحد در آنان اثر ميگذارد. شاعراني كه من آنان را مدرن ميخوانم به معني وسيع كلمه مصداق همين پديده «شعر سهامي» هستند هرچند كه با همديگر فاصله زماني دارند...»
اين نظر برنشا كه خود استاد ادبيات است، فقط سبك را شامل نميشود. همانطور كه پيش از اين نقل كردم سبك كاملا فردي است و لاجرم غيرقابل تقليد.
نامگذاري دو مجموعه شعر از شما كمي دل آدم را ميلرزاند. برخلاف مجموعههايي چون «براي بنفشه بايد صبركني» و «قرار ملاقات» كه داراي وجهي از نگرش به سوي زندگي هستند، مجموعههايي چون «دارم به آخر خودم نزديك ميشوم» يا «ديگر نبودم، مرده بودم» ظاهرا كمي به مرگانديشي نزديك شدهاند. چرا اين اتفاق افتاده؟
حق با شماست. در اين مورد بايد بگويم تا زماني كه جوان و شايد ميانسال هستيم، بر اين باوريم كه ميتوانيم در تغيير وضعيت مستقر نقشي بارز داشته باشيم اما هرچه بردانش و تجربههاي ما افزوده ميشود، رفتهرفته به اين واقعيت ميرسيم كه سازوكار متكي بر مالكيتهاي كلانِ انحصاري، به ويژه در عصر سرمايهداري چنان پيچيده و مزدورانه ساماندهي شده است كه تغيير بنيادي در آنها به سادگي و در كوتاهمدت بههيچوجه امكانپذير نيست و درك ميكنيم هيچ حاكميت جباري برپا و پابرجا نميشود مگر با اتكا بر جهل و خرافه اكثريتي غالب. به گمان من هيچ برههاي از تاريخ تا اين حد بيثبات و لغزنده و لبالب از خشونت و تجاوز و چپاول و... و اغلب پنهان نبوده است. اگر خشونت و اعمال قدرت نظامهاي پيش و پيشين عريان بود، به ويژه اين مرحله از سرمايهداري درحال گذار به مزورانهترين شيوهها از جمله برنامههاي حسابشده و جذاب و فريبنده رسانههاي صوتي و تصويري فراگير در مسخ و شيئيكنندگي انسان معاصر چنان موفق بوده است كه نياز چنداني به خشونت و سركوب برهنه نيست. به عبارتي انساني بيهويت و تنباره ساخته و پرداختهاند كه نه فكر ميكند و نه پرسش؛ انساني مصرفي كه تا حد مصرف تن خود يا ديگري نازلشده است. بيدليل نيست كه راست افراطي و بلكه نئوفاشيسم در پس عناويني عوامفريبانه همانند «حزب آزادي» با شتاب هرچهتمامتر اريكههاي قدرت را تصاحب كرده يا در تصرف آن سهيم شده است. نهتنها آقاي ترامپ و... حتي خانم ترزا مي كه فرزند خلف تاچر مذكرانديش است بر شانههاي تودهاي خودباخته و ابله سوار شدهاند كه نفرات آن بعضا تحصيلكرده و متخصصاني زبدهاند. اين جماعت فريفته كه شبهطبقه متوسط تازهبهدورانرسيدهاي را شكل داده، بيكاري ساختاري ناشي خودكارشدن توليد پديدآورنده آن بوده است؛ ملغمهاي از كارگران و كارمندان بيكارشده و بازنشستگان، كاركنان پارهوقت و... كه به مدد يارانههاي دولتي روزگار ميگذرانند. اين شبهطبقه نوپاي خودشيفته و مسخشده علاوه بر اينكه حاكميت مستقر را نماينده بر حق و خيرخواه خود ميداند، با توهم مشاركت در حكومت اميال جاهطلبانه خود را ارضا ميكند. به همين سبب بدون اعمال خشونت و بگيروببندهاي آنچناني نخبگان آرمانگرا و بهبودخواه از جمله فيلسوفان، صاحبنظران علوم اجتماعي، منتقدان فرهيخته، هنرمندان اصيل و فعالان اجتماعي و... به سهكنج انزوايي بيدرز و روزن رانده ميشوند. بگذار نوام چامسكيها و اسلاوي ژيزُكها بيانيه اعتراضي صادر كنند يا پاي بيانيههايي از اين دست را امضا. راستي در جهاني كه غرايز بدوي و تربيتنيافته انسانها از طريق همان برنامهها و همان رسانهها كه ذكر آنها رفت برانگيخته ميشوند و تنانگي و تنبارگي جاي تمام فضايل انساني را ميگيرد، چرا نبايد آدرنو مدرنيت و مدنيت اين زماني را بدويت نوين بداند يا در جاي ديگر بگويد «بعد از آشويتس ديگر از هنر كاري ساخته نيست. » اين را هم گفته باشم كه بهاصطلاح هنرمندان برآمده از شبهطبقه يادشده و مورد حمايت پنهان و آشكار دولتها با آثار مبتذلشان سهم بارزي در تنزيل فرهنگ و پسند و در واقع تشكل جوامع تودهوار داشتهاند. باري، مردمي كه ذهن و حافظهشان لبريز از نام خوردنيها، نوشيدنيها، پوشيدنيها، داروهاي توانبخش و شكلدهنده اندامهاست، چرا بايد ژان بودريار، لوك گدار و... كه نه حتي رماننويس متفكر و منتقدي چون سال بلو را بشناسند. با اين اوصاف من هم به اينجا رسيدهام كه در اين منجلاب لبريز از ابتذال و روزمرّگي ديگر نه فقط از هنر راستين كه از مبارزههاي مرسوم و متداول كار چنداني ساخته نيست. خوانندگان ميليوني «هري پاتر»هاي خانم رولينگ را با آثار اريك امانوئل اشميت چه كار؟ گمان نبريم آثار امثال كافكا، كامو يا بكت و يونسكو آثاري سياهنما و ناشي از تاريكانديشي است. آنها به خوبي بخشي از ماهيت سرمايهداري كاپيتاليستي را در برابر چشم مخاطب گذاشتهاند. اين گفته طنزآميز هاكسلي اهل فلسفه را به ياد داشته باشيم «شايد اين جهان جهنم سياره ديگري است.»
شما دو كار هم در زمينه ادبيات نوجوانان داريد كه هنوز خواننده دارند. منظورم كتابهاي «٢٤ ساعت» و «شبنم و گرگ و ميش» است. با وجود موفقيتآميزبودن اين دو كتاب چرا ديگر در اين زمينه كار نكرديد؟
آن دو شعر يكي بلند و يكي نسبتا بلند را به اقتضاي شرايط پر تب و تاب سياسي اواخر دهه پنجاه و بر مبناي اعتقاد به شعر اجتماعي و مبارزه مسلحانه و هم متاثر از شعرهاي فولكلوريك شاملو نوشتم از جمله شعرهاي «پريا» و «دختران ننه دريا»ي آن بزرگ فقيد اما از آنجا كه ناگزير چهار سال ميان من و شعر فاصله افتاد و بسياري از باورهاي من زير و زبر شد از آنگونه شعر چشم پوشيدم.
از مجموعه تازه منتشر شده بگوييد.
«ديگر نبودم، مرده بودم» در واقع ادامه مجموعههاي «دارم به آخر خودم نزديك ميشوم» و «در زير پوست انگشتهاي دست چپم» است. اين مجموعه نيز نهتنها دلايل طپشها و تنشهاي رواني و افسردگي و نااميدي من كه حالات روحي متشتت مردماني را نشان ميدهد كه در وضعيتي متزلزل و هولناك بهسرميبرند اما عاشقانههاي زميني و اروتيك نه پورنو اين دفتر هم از عشقي خبر ميدهند كه تا به هنوز مانع از يأس فلسفي و نااميدي تمامعيار بنده و شايد بسياري ديگر شده است.
از آنجايي كه نگاه شما همواره به شعر جوانان، نگاه مثبتي بوده، روند شعري شاعراني كه فعلا دارند كار ميكنند را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
برخلاف آسانگيريها و آسانپسنديها و... كه شبكههاي اجتماعي نيز در تسري و اشاعه آن نقشي موثر دارند، شاعراني با هر سن و سال و از هر سنخ هستند كه نهتنها با آثار ارزنده خود مانع از انحطاط كامل شعر امروز ايرانزمين ميشوند، كه آن را قوام و دوام ميبخشند.
و حرف آخر...
از آنجا كه هر روشنفكري لزوما هنرمند نيست و هر هنرمندي ضرورتا روشنفكري به كمال است. اجازه ميخواهم نخست اندكي درباره روشنفكر بگويم و سپس درباره يكي از ملزومات گريزناپذير شعر و شاعري.
بنده نيز بر اين باورم كه هر مدرسه و دانشگاه ديده و كتابخوانده و معترضي روشنفكر نيست. روشنفكر آن عنصر آرمانگرا و بهبودخواه و مبارزي است كه از هستيشناسياي ويژه كه فرديت خودمختار او در تشكل آن نقشي تعيينكننده داشته، برخوردار است. اين عنصر اجتماعي بههيچروي همانند فرصتطلبان از بنيانها و اصول هستيشناسي و لاجرم از مواضع اجتماعي و سياسي خود عدول نميكند مگر ابطال همه يا بعضي از آن مباني و اصول توسط صاحبنظران به اثبات رسيده باشد. پس هستي و واقعيتهاي موجود با آن را نيز از منظر تنگباورهاي جزمي يا دستگاهي ايدئولوژيك نميبيند و ارزيابي نميكند. اين هستيشناسي فراورد دانشي ژرف و گسترده و تجاربي عميق و وسيع و البته دروني و رفتاري شده است كه جز با مطالعه و تامل در آثار فيلسوفان و انديشمندان علوم اجتماعي و هنرمندان بزرگ و هم تامل و درنگ در كنشها و واكنشهاي اجتماعي به دست نميآيد.
بيدليل نيست كه نظامي عروضي سمرقندي در مقاله دوم «چهار مقاله»اش چنين ميگويد «اما شاعر بايد كه سليم الفطره... عظيم الفكر... دقيق النظر... باشد» چنانچه امروزه همه آنچه را كه نظامي عروضي در قرن ششم هجري از ملزومات شعر و شاعري دانسته غيرضروري بدانيم، آن «فكر عظيم» لازمهاي است همهزماني و از آنِ همه هنرمندان اصيل و خلاق. لذا از لفاظيها و گندهگوييهاي ميان تُهي و بيمغز پارهاي از متشاعران اين زمانه كه به هزار ترفند صاحب نامي ميرنده شدهاند بگذريم. شعر امروز ما سخت دچار فقر انديشه است.
منبع: روزنامه اعتماد / رسول آبادیان / دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷