دیشب ساعت ۲۱ و ۴۸ دقیقه وحشتی را تجربه کرده بود که با فیلمهای ترسناکی که به دور از چشم مادرش میدید قابل مقایسه نبود. وقتی به مادرش و آن لحظه فکر میکند چشمانش اشکی میشود.
دیدارنیوز ـ پرستو بهرامیراد: صبحی که در کف خیابان شروع شد، یادآور شبی است که زمین قدرت خود را تمام قد به رخ کشید. زمانی که چشمان به رنگ بلوطی خود را باز کرد، مادر را نشسته بر روی تلی از خاک که زمانی خانه تمام نقاشیهایش بود، دید. پدر هم میدوید از هر سمتی که پتو یا آب یا چادر و ... میدادند و فقط میدوید. روژان (خواهرش) روی تپهای از خاک که زمانی خانه آنها بود به دنبال عروسکهایش میگشت و هر از گاهی مادر که به نقطهای در دوردست زل زده بود را صدا میزد. صدای جیغ زنان لحظهای قطع نمیشد و هر لحظه در نقطهای صدای جیغ و گریه میآمد. امروز قرار بود در مدرسه جدول ضرب را یاد بگیرد، اما دیشب از یاشار که مادرش زیرآوار مانده بود، شنید که مدرسه هم خراب شده است. دیشب ساعت ۲۱ و ۴۸ دقیقه وحشتی را تجربه کرد که حتی با فیلمهای ترسناکی که به دور از چشم مادرش میدید نیز قابل مقایسه نبود. وقتی به مادرش نگاه میکند و به آن لحظه فکر میکند، چشمان بلوطی رنگش از قطرات اشک لبریز میشود.
یک سال از آن شب و صبح فردایش میگذرد و دیگری از آنهمه خاک و خانههای خراب خبری نیست. پدر خانه را دوباره ساخته است و مادر در آشپزخانه جدید غذاهای خوشمزه میپزد، اما آرمان، علی و سامیار دیگر مدرسه نمیآیند چون در قبرستان شهر سکونت دارند. یاشار و آرتین دیگر پدر و مادری ندارند و آقای معلم هم بعد از دفن زن باردارش از شهر رفته است. روژان هنوز بعضی شبها کابوس زلزله میبیند و جایش را خیس میکند. مادر هم لباس مشکی که برای دایی به تن کرده است در نمیآورد. پدر هم هنوز از ترس دوباره زلزله کلی وسیله بیرون خانه انبار کرده است. دیگر فیلم ترسناک هم نگاه نمیکند، چون وحشت شب ۲۱ آبان ساعت ۲۱ و ۴۸ دقیقه هنوز بعد از یک سال ترکش نکرده است...