تیتر امروز

سلیمانی اردستانی: هر پرچمی که بنام اسلام برداشته شود یا حقوق بشری است و یا اسلامی نیست
در گفت‌وگوی دیدار اندیشه با یک فقیه و استاد دانشگاه و حوزه، مطرح شد:

سلیمانی اردستانی: هر پرچمی که بنام اسلام برداشته شود یا حقوق بشری است و یا اسلامی نیست

عبدالرحیم سلیمانی اردستانی در برنامه دیدار اندیشه گفت: اصرار بر حق تعیین سرنوشت مهمترین دلیل امتناع امام‌ حسین (ع) بر عدم بیعت با حاکم بود.
انگیزه‌های سوءقصد به ترامپ چیست؟/ افشاگری طیب‌نیا درباره نقش جلیلی در به تصویب نرسیدن FATF
مجله خبری تحلیلی دیدار نیوز با اجرای محمدرضا حیاتی

انگیزه‌های سوءقصد به ترامپ چیست؟/ افشاگری طیب‌نیا درباره نقش جلیلی در به تصویب نرسیدن FATF

این یازدهمین برنامه مجله خبری تحلیلی دیدارنیوز است که با اجرای محمدرضا حیاتی و با حضور کارشناسان و صاحب نظران تقدیم مخاطبان گرامی می‌شود.

از زندان گفتند برو تا ابد (گفت‌وگو با الهه امیرانتظام)

News Image Lead

در آذر ۷۵ امیرانتظام از خانه امن وزارت اطلاعات، دو روز برای تعطیلات آخر هفته آمد و برگردانده نشد. خانه نداشت و با بستگان زندگی می‌کرد. او خانه فعلی‌اش در الهیه را سال ۵۲ پیش‌خرید کرد و سال ۵۶ تحویل گرفت؛ با خانواده‌اش در این خانه بود تا به سوئد رفت و در بازگشت بازداشت شد و به زندان افتاد. خانم عطایی برادرزاده بازرگان مستاجری برای این خانه پیدا کرد تا مصادره نشود. دفتر امیرانتظام در طبقه بالای دفتر ایرفرانس در خیابان شاهرضا مصادره شده بود؛ اما این خانه با واگذاری‌اش به خانواده بازرگان مصون مانده بود و حالا امیرانتظام با طولانی شدن مرخصی‌اش احتیاج داشت ساکن آن شود.

کد خبر: ۱۲۰۱۷
۱۳:۵۶ - ۱۹ مهر ۱۳۹۷

دیدارنیوز ـ من (متولد ۱۳۳۳) دوران دبستان را در مدرسه میس‌مری تهران و دبیرستان را در مدرسه بین‌المللی ایران‌زمین گذراندم، اما برای ادامه تحصیل راهی انگلیس شدم و از دانشکده علوم سیاسی و اقتصاد لندن، لیسانس روابط بین الملل و فوق‌لیسانس اقتصاد بین الملل گرفتم. در فاصله بین فوق‌لیسانس و دکترا به خاطر بیماری مادرم به ایران آمدم که مصادف بود با ۱۷ شهریور ۵۷ و ماندگار شدم. در بانک توسعه کشاورزی مشغول به کار شدم که ریاستش با مهدی سمیعی بود؛ محیطی بود که ۹۰ درصد پرسنل آن جوان بودند.همزمان از طرف دانشگاه ملی دعوت به تدریس شدم اما سمیعی موافقت نکرد و نرفتم. دپارتمان من و پدر بچه‌هایم (همسرم) در یک جا بود که با ایشان آشنا شدم و منجر شد به ازدواج؛ هرچند اختلاف فرهنگی ما زیاد بود و متاسفانه نتوانستیم بر آن غلبه کنیم و ادامه آن وضعیت بر زندگی دو فرزندم تاثیر داشت. این شد که از هم جدا شدیم. من در ۳۷ سالگی زن جوان جدا شده‌ای بودم که تا ۳ سال با همسر سابقم به صورت متارکه‌ای زندگی می‌کردیم؛ در یک ساختمان و در دو واحد جداگانه.

اولین ملاقات با امیرانتظام

در آذر ۷۵ امیرانتظام از خانه امن وزارت اطلاعات، دو روز برای تعطیلات آخر هفته آمد و برگردانده نشد. خانه نداشت و با بستگان زندگی می‌کرد. او خانه‌ فعلی‌اش در الهیه را سال ۵۲ پیش‌خرید کرد و سال ۵۶ تحویل گرفت؛ با خانواده‌اش در این خانه بود تا به سوئد رفت و در بازگشت بازداشت شد و به زندان افتاد. خانم عطایی برادرزاده بازرگان مستاجری برای این خانه پیدا کرد تا مصادره نشود. دفتر امیرانتظام در طبقه بالای دفتر ایرفرانس در خیابان شاهرضا مصادره شده بود؛ اما این خانه با واگذاری‌اش به خانواده بازرگان مصون مانده بود و حالا امیرانتظام با طولانی شدن مرخصی‌اش احتیاج داشت ساکن آن شود. مستاجر اما خانه را تخلیه نمی‌کرد. آقایان اطلاعاتی کمک‌های نامحسوسی کردند که مستاجر تخلیه کند و امیرانتظام ساکن شود. او وارد خانه‌ای شد که بسیار بهم‌ریخته بود و احتیاج به بازسازی داشت. علاوه بر آن شرایط زندان وضعیت روحی خاصی برای او پدید آورده بود که احساس نوعی ناامنی داشت. دوست صمیمی و دوران کودکی او آقای رضا میرهاشمی و یکی دیگر از دوستانش نزدیکش آقای پولادی به نوبت شب‌ها به منزل می‌آمدند و می‌خوابیدند و روزها با هم به پیاده‌روی و کوه می‌رفتند.

 

آقای میرهاشمی همسایه خاله من بود در خیابان عاطفی. رفیق شفیق و غیرقابل جایگزینی برای امیرانتظام است. در دی‌ماه ۷۵ دختر خاله‌ام که مقیم هلند بود برای تعطیلات ژانویه به تهران آمد و آن زمانی بود که من در همان آپارتمان همسر سابقم اما در واحدی مجزا ساکن بودم و در دوران دیر (خانه و اداره) بسر می‌بردم. خاله من تلفن زد که با دوست دوران کودکی‌ات بیا خانه ما، او فردا برمی‌گردد. خاله‌ام و خانواده میرهاشمی و بقیه همسایه‌ها با هم ارتباط خانوادگی داشتند که ما اسم آن را پیتون پلیس گذاشته بودیم. سال ۷۸ که بازداشت شدم در بازجویی از من می‌پرسیدند این پیتون پلیس اسم رمز چیست؟ وضعیت آن آپارتمان شبیه پیتون پلیس سریال محبوب آمریکایی بود. همسایه‌ها آن شب خانه خاله من جمع شده بودند. خاله من و همسایگان به جز آقای میرهاشمی بحث سیاسی می‌کردند. در آنجا آقایی دیدم که پیراهن چهارخانه قرمز با شلوار کبریتی مخمل خاکستری پوشیده بود؛ میرهاشمی به من معرفی کرد و گفت ایشان آقای امیرانتظام هستند؟ گفتم کدام امیرانتظام؟ گفت همان که خیلی‌ها فکر می‌کنند فوت کرده است. من گفتم همان که از سوئد آمد و بازداشت شد. گفت بله، این مقدمه آشنایی من با امیرانتظام بود. بحث سیاسی پیش آمد. من حرکت بازرگان و همفکرانش در سال‌ ۳۲ را با ۵۷ مقایسه کردم و امیرانتظام دفاع شدیدی از بازرگان کرد. گفت بازرگان نمی‌دانست در پشت‌پرده چه می‌گذرد؟ او برای خدمت به مملکت آمده بود. گفت الگوی من از ۱۶ سالگی مصدق و بازرگان بوده است. بعد از شام آمد پیش من گفت برایم جالب است شما تحصیل‌کرده انگلیس هستید. خانم جوان و مدرنی مانند شما انقدر درباره ایران دغدغه دارد. گفتم من که ۲۲ سال با شما اختلاف سنی دارم همیشه عاشق ایران هستم. از من تعریف کرد که معلومات عمومی زیادی دارید.

فردا عصر که رفتم برای جمع‌آوری چمدان دخترخاله‌ام، آقای میرهاشمی به خانه خاله‌ام آمد و گفت الهه خانم دوست ما چقدر از شما تعریف کرده و گفته من کتاب‌ها و یادداشت‌های زیادی دارم و نیاز دارم کسی که زبان خارجی بلد است و عاشق این کار است برای تنظیم و جمع‌آوری آن به من کمک کند. میرهاشمی گفت مایل هستید برای همکاری یا می‌ترسید به امیرانتظام نزدیک شوید؟ من گفتم ایشان محترم هستند و به کسی که شجاعانه مقاومت کرده حتما باید کمک کرد.

دخترخاله‌ام رفت و من برای سفر کاری به یزد آماده می‌شدم که امیرانتظام زنگ زد تا قراری بگذاریم. گفتم بعد دو روز که برگشتم تماس می‌گیرم. دعوت کردم بیاید منزل ما. عصر آمد و تا دیروقت شب ماند. در عرض چند سال خاطرات و شکست‌ها و سختی‌هایش را شرح داد. گفت بازرگان توصیه کرده بود به فرانسه بروم و ادامه تحصیل دهم. من هیچ چیز نداشتم، چون ساواک ما را به روز سیاه نشانده بود و مجبور بودیم برخی اوراق را بفروشیم تا بدهی‌های شرکت را بدهیم و از ورشکستگی دربیاییم. من با جیب خالی در دانشگاه معماری پاریس ادامه تحصیل دادم؛ با خرید ته بار میوه و سبزیجات و یک باگت زندگی می‌کردم. گواهینامه را در رشته بتون گرفتم و از یکی از دوستانم، مجید حاتمی که آمریکا بود پرسیدم آیا می‌تواند امکاناتی فراهم آورد که بروم آمریکا؟ حاتمی گفته بود اینجا امکاناتی هست که در اروپا نیست و امکان این هست که به پدر و مادرش هم کمک مالی کند.

پدر امیرانتظام در بازار فرش بود و درآمدی نداشت. از آنجا به پدر و مادر هم کمک می‌کرد. با این حال در فرانسه و آمریکا زندگی سختی داشت. البته دوستانی مانند مجید حاتمی، ابراهیم یزدی، مصطفی چمران و دکتر اردکانیان کنارش بودند و به او خیلی کمک ‌کردند چون همه متاهل بودند و امیرانتظام جوان بود و مجرد. چون تنها فرزند بود وقتی به او خبر دادند مادرش مریض است سریع خودش را به تهران رساند. همیشه این نگرانی را داشت که نکند بیماری مادر به خاطر دوری او بوده باشد. در حالی که مادرش مبتلا به سرطان خون بود. مادرش انقدر زنده ماند که در بیمارستان عباس را دید و به رحمت خدا رفت و در ابن‌بابویه دفن شد. امیرانتظام برای پدرش پرستار گرفت و به آمریکا برگشت و با مدرک فوق‌لیسانس سازه ساختمان از دانشگاه برکلی به ایران برگشت. وقتی به ایران آمد در همان سنین جوانی شرکت‌هایی را تاسیس کرد که همه در امور اقتصادی موفق بودند؛ شرکت آربل و ایران پلنینگ و واردات ماشین‌آلات سنگین راه‌سازی و کتر پیلار. بدون سرمایه خانوادگی و با پشتکار زیاد توانست سرمایه خوبی جمع‌آوری کند. اما عشق فعالیت سیاسی که از ۱۶ سالگی با او بود، رهایش نکرد. پس از وقایع ۱۶ آذر ۳۲ که ریچارد نیکسون به ایران آمد در نهضت مقاومت ملی نامه‌ای در انتقاد از شاه نوشتند و خواستند به معاون رئیس‌جمهور آمریکا برسانند. ریسک این کار بالا بود اما امیرانتظام ۲۱ ساله حاضر شد با نام مستعار «دانش» این نامه را به دست نیکسون برساند. این گرایش‌های سیاسی هرگز از بین نرفت و برخلاف آنچه که برخی دوستان می‌گویند امیرانتظام ماورای سیاست بود، سیاست به او انگیزه حیات می‌داد.

پیشنهاد ازدواج

زمانی که با امیرانتظام شروع به کار کردم خیلی معذب بودم. گفت خانه ما فضای بزرگی دارد. گفتم چطور بیایم خانه شما، من خانم مجرد هستم. گفت وقتی آمدید به نگهبان مجتمع بگویید به دیدن خانم حیدری آمده‌اید که همسایه ماست. من آمدم به این خانه که خالی و تعمیرنشده بود و روی یک میز کار می‌کردیم. دو ماه گذشت و گفت من تحت نظرم و نمی‌توانیم مثل بقیه دوستی داشته باشیم. البته بین ما علاقه‌ای هم ایجاد شده بود. پیشنهاد داد چرا زندگی مشترک را آغاز نکنیم؟ من گفتم بچه دارم، گفت ایرادی ندارد. چند بار به منزل پدرم برای کار آمده بود. یک شب به پدرم تلفن کرد و گفت آقای میزانی من هر چه به الهه می‌گویم زندگی مشترک را شروع کنیم، دو دل است ولی چون حرف شما حجت است شما با او صحبت کنید. پدرم گفت من نگرانش هستم ولی خودش نمی‌خواست ازدواج کند. شما مورد حساسی هستید و البته خیلی محترم، بگذارید با الهه صحبت می‌کنم. پدرم به من گفت کسی پیشنهاد داده که سختی کشیده و ۲۲ سال از تو بزرگتر است؛ اگر با ازدواج موافق نیستی به کار هم ادامه نده چون علاقه شما بیشتر می‌شود. من با خودم نمی‌توانستم صادق نباشم و دیدم وابسته‌اش هستم و چرا این شانس را ندهم. با ازدواج موافقت کردم. فردای آن روز که به خانه امیرانتظام آمدم، آقای میرهاشمی آمد و امیرانتظام گفت رضا خبر خوشی دارم، من و الهه داریم ازدواج می‌کنیم. آقای میرهاشمی گفت الهه خانم عقلت را از دست دادی؟ این را فردا اعدام می‌کنند با این مصاحبه‌هایی که دارد می‌کند. خودت را به خطر می‌اندازی. من گفتم فکرهایم را کردم، اگر دست مودت بدهم تا آخر خواهم بود. اعدام هم شود خواهم بود و مشعلی که ایشان زمین بگذارد بلند می‌کنم. ما دو روز بعد در ۱۶ اسفند ۷۵ با آقای میرهاشمی و پدر و برادرم رفتیم محضر و خیلی ساده زندگی مشترک را شروع کردیم. از ۱۶ اسفند ۷۵ تا تیر ۷۶ جدا زندگی می‌کردیم تا من بچه‌ها را آماده کنم. از آن موقع حزب دو نفره ما شکل گرفت.

پیش‌بینی انتخاب خاتمی

آن زمان تمام گروه‌های سیاسی امیرانتظام را تحریم کرده بودند. امیرانتظام در جلسات به دوستانش گفت باید به خاتمی رأی بدهیم چون او نقطه عطفی در تاریخ معاصر خواهد بود و با بالاترین رأی انتخاب خواهد شد. دوستانش با تردید حرف‌هایش را می‌شنیدند. من به عباس گفتم اگر هیچ کس تحلیل‌های سیاسی تو را قبول نداشته باشد من قبول دارم. به خاتمی رأی دادیم و خاتمی با رأی ۲۰ میلیونی انتخاب شد. این اولین برد سیاسی برای امیرانتظام بود که حتی دوستانش هم او را باور نمی‌کردند. خیلی‌ها از کنار امیرانتظام با احتیاط رد می‌شدند. او ۱۸ سال به عنوان جاسوس معرفی شده بود. دیگر اتهام او پیشنهاد انحلال مجلس خبرگان قانون اساسی در سال ۵۸ بود، در حالی که از ۲۴ عضو کابینه ۱۷ نفر موافقت کرده بودند و بازرگان خواست در هیات دولت تصویب کند که از قم به او پیغام دادند اگر این پیشنهاد طرح شود با آن‌ها برخورد خواهد شد. امیرانتظام سفیر بود، آمده بود ایران و بیرون اتاق هیات دولت نشسته و منتظر بود که بازرگان از جلسه خارج شد و به او گفت عباس با اولین پرواز فقط برو. امیرانتظام برگشت سوئد و تمام اتفاقات را در هواپیما نوشت که در صندوقچه سفارت ایران بود که بعدا بردند.

تماس مقام امنیتی اتریش

اوایل زندگی مشترک ما رفت‌‌و‌آمد دوستان امیرانتظام محدود بود به علی اردلان، کوروش زعیم، ناصر فربد، دکتر گوشه، علی اردکانیان و میرهاشمی. او قبل از اینکه از اوین به خانه امن وزارت اطلاعات منتقل شود یکی از جنجالی‌ترین نوشته‌ها را درباره زندان‌های دهه ۶۰ به گالیندوپل، گزارشگر ویژه سازمان ملل در امور حقوق بشر ایران داد و مصاحبه‌هایش بعد از مرخصی‌ ادامه پیدا کرد.

برای زندگی مشترک اما نیازمند سروسامان دادن به خانه بودیم. به خاطر شرایط خاص زندان می‌گفت من باید در مجموعه‌ای باشم که نگهبان داشته باشد. این‌طور احساس امنیت می‌کرد. خانه‌های دیگر را دیدیم اما قیمت آن‌ها بالا بود و اگر این خانه را می‌فروختیم باید یک‌و‌نیم برابر این رقم می‌دادیم تا بتوانیم جایی را بخریم. پول هم نداشتیم که این خانه را بازسازی کنیم. امیرانتظام آن زمان هیچ پولی نداشت؛ دو پیراهن برایش مانده بود و یک شلوار و ساک برای برگشتن به زندان. زمین بزرگ هزار متری در شهرک غرب داشت که در زمان جنگ ۱۶ خانواده به آنجا آمده و ساکن شده بودند. مقداری طلا فروختم و پس‌اندازی که داشتم گذاشتم. شوهرخواهر پری عطایی، مهندس کلباسی گفت من نقشه بازسازی اینجا را افتخاری می‌کشم و افرادی می‌شناسم که برای تعمیر بیایند و با رقم کمتری کار انجام شود. ما هم یک واحد در طبقه ششم این مجتمع اجاره کردیم و اینجا خالی شد تا تعمیر شود.

در آبان‌ماه ۷۶ برادر دکتر گوشه از اتریش تلفن کرد و خبر داد امیرانتظام برنده جایزه حقوق بشر «برونو کرایسکی» شده است. امیرانتظام که شنید چشمانش درخشید. گفت الهه مثل اینکه تلاش‌هایم نتیجه داشته بعد به پولادی و دکتر یزدی خبر داد. گفتم خوب خواهد شد اگر گذرنامه بدهند و امیرانتظام برود، عباس گفت برود نداریم با هم می‌رویم. گفتم پس برنامه‌ای بریزیم که بچه‌های شما به وین بیایند و آنجا با هم برای اولین بار پس از ۱۸ سال ملاقات کنید. امیرانتظام فکر نمی‌کرد به او گذرنامه بدهند اما در کمال تعجب ما گذرنامه دادیم. ما داشتیم متن سخنرانی آماده می‌کردیم. مراسم در بهمن ۷۶ و در اتریش بود. هنوز برای ویزا اقدام نکرده بودیم که یکی از مقامات امنیتی اتریش تلفن زد و با امیرانتظام صحبت کرد. آن مقام امنیتی گفته بود امکان دارد با شما هم مانند ماندلا برخورد شود و شما را به ایران ممنوع‌الورود کنند. در ایران با آقای شانه‌چی از نزدیکان آقای طالقانی این برخورد شده بود. امیرانتظام گفت اگر این‌طور باشد امکان ندارد بروم، سال ۵۸ که خواستم به تهران برگردم، وزیر خارجه سوئد گفت توطئه است نروید، گفتم محال است نروم، من با اولین پرواز به تهران می‌روم. از استکهلم به فرانکفورت آمدم. در فرودگاه نماینده وزارت خارجه آلمان همین را گفت و من گفتم می‌روم. برگشتم و دستگیر شدم. پس این مقام امنیتی اتریش بی‌خود حرف نمی‌زند. ما نمی‌رویم.

عبدالکریم لاهیجی تقاضا کرده بود وکالت بین‌‌المللی امیرانتظام را در خارج از کشور بپذیرد. لاهیجی چون دبیر مجامع بین‌المللی حقوق بشر در فرانسه بود، می‌توانست کمک بزرگی به امیرانتظام کند. به لاهیجی زنگ زد و گفت آیا شما در مراسم بهمن‌ماه به جای من می‌روید تا جایزه را بگیرید؟ لاهیجی هم موافقت کرد و گفت می‌روم. جایزه به فرانک فرانسه بود که لاهیجی گرفت. امیرانتظام می‌خواست این جایزه برای جنبش‌های حقوق بشری خرج شود اما آنقدر نیازمند این پول بودیم که به حبیب عطایی که به فرانسه و کانادا می‌رفت گفتا گرچه اصلا دوست نداشتم و مایل نیستم اما چون می‌خواهیم خانه را بازسازی کنیم، به این پول احتیاج داریم، اگر امکان دارد این جایزه را از لاهیجی بگیرید. این تنها جایزه‌ای بود که خرج زندگی کردیم و اینجا را ساختیم.

مصاحبه جنجالی علیه لاجوردی

قرار شد هفته سوم شهریور ۷۷ اسباب‌کشی کنیم به این خانه که بازسازی شده بود. اول شهریور اسدالله لاجوردی، رئیس سابق زندان اوین ترور شد. شب از تلویزیون دیدیم خاتمی که به او رأی دادیم و امید بسته بودیم پیام تسلیت داد و او را خدمتگزار مردم و نظام خواند. امیرانتظام پیام را که شنید گفت خاتمی این حرف را می‌زند؟ همین‌طور داشت حرص‌وجوش می‌خورد. همان موقع از صدای آمریکا تلفن شد. امیرانتظام بعد از مرخصی با حسین مهری در رادیو لوس‌آنجلس درباره شرایط زندان دهه ۶۰ گفت‌وگو می‌کرد و مصاحبه‌هایش در دیگر رادیوها بازپخش می‌شد. خبرنگار صدای آمریکا پرسید که نظر شما درباره این ترور چیست؟ امیرانتظام گفت من صدای همه زندانیانی هستم که امروز بی‌نام‌ونشان زیرخاک رفته‌اند. در آن مکالمه تلفنی علیه لاجوردی اعلام جرم کرد. تمام دوستان ما که شنیده بودند، گفتند تازه ازدواج کرده‌ای این چه کاری بود؟

هرچند وقت یک ‌بار ماموران اطلاعاتی پرونده امیرانتظام که او را در خانه امن نگه می‌داشتند به بانک کشاورزی می‌آمدند و با من صحبت می‌کردند. آن‌ها هم می‌گفتند چرا چنین کاری کرده است؟ ما ۱۶ اسفند ۷۵ ازدواج کردیم و ۵ فروردین ۹۶ زنگ خانه را زدند و نگهبان گفت آقایان [...] آمدند دیدن شما؟ در خانه ما هم جلسه بود. امیرانتظام گفت ماموران وزارت اطلاعات هستند. گفتم بگو بیایند داخل. آقایان آمدند و نشستند و دو کادوی بزرگ دستشان بود. برای تبریک آمده بودند. امیرانتظام نگاه کرد و چیزی نگفت، من تشکر کردم. گفتند از طرف وزارت کادو آوردیم و می‌خواستیم تبریک بگوییم. به امیرانتظام گفتند شما سختی‌های زیادی از ازدواج‌های گذشته دیدید و فکر خوب اقتصادی دارید، هدف شما سازندگی ایران است پس چه خوب که ما امکاناتی در اختیارتان بگذاریم که شما کار سازنده کنید. امیرانتظام گفت ما دو سال با هم بودیم، شما درباره من چه فکر می‌کنید؟ برای اولین و آخرین بار جلوی خانمم می‌گویم راه من از این اتاق تا بهشت‌زهرا، سیاست است. دیگر چنین پیشنهاداتی نکنید. آن‌ها از روابط و مکالمات تلفنی ما با‌خبر بودند و امیدوار بودند تاثیر زنانگی و ترس بازداشت داشته باشم و امیرانتظام فعالیت سیاسی را کمرنگ کند و مصاحبه تندی نداشته باشد. به آقایان گفتم به خودم اجازه نمی‌دهم چنین خواسته‌ای از او داشته باشم و با علم به اینکه وارد چه زندگی شدم نمی‌توانم در کار ایشان دخالت کنم.

موقع اسباب‌کشی بود که احضاریه از دادسرای الهیه آمد که امیرانتظام خودش را به دادسرا معرفی کند. نامه را باز کرد گفت الی جان من به زندان برگردانده می‌شوم، این‌ها ظاهر قضیه است. تاب تحمل فعالیت من را نداشتند. باید فکر وکیل بکنم. تا آن موقع وکیل نداشت. ۱۵ شهریور سالروز تاسیس حزب ملت ایران، امیرانتظام را دعوت کردند و آنجا به داریوش فروهر گفت احضاریه‌ام آمده، وکالت من را می‌پذیری. فروهر گفت مطمئن باش اگر بروی من وکالت تو را برعهده می‌گیرم. همزمان کوروش زعیم که از ماجرای گفت‌وگوی امیرانتظام با فروهر خبر نداشت و دوره‌ای در زندان هم‌بند محمدعلی جداری فروغی، وکیل دادگستری بود، درباره پرونده امیرانتظام با فروغی صحبت کرده بود. زعیم یکی از نزدیکترین دوستان امیرانتظام بود؛ جزو جوانان جبهه ملی بود. به شدت می‌خواست امیرانتظام را به عنوان اعتبار بزرگ به عضویت جبهه ملی درآورد. امیرانتظام اما می‌خواست جبهه وفاق ملی را به وجود بیاورد؛ این ایده از دوره زندان شکل گرفته بود؛ چون در زندان اعضای مجاهدین که در ابتدا تحقیرش می‌کردند در اثر شجاعت اخلاقی رفتارشان تغییر کرده بود. امیرانتظام در زندان به این نتیجه رسیده بود اگر هدف همه گروه‌ها اعتلای ایران باشد وفاق ملی شکل می‌گیرد. پس از مرخصی نه اجازه می‌دادند و نه شرایط تشکیل جبهه وفاق ملی فراهم بود. جبهه ملی هم البته مورد غضب حکومت بود. زعیم، امیرانتظام را قانع کرد که اجازه نمی‌دهند وفاق ملی شکل بگیرد، اما جبهه ملی گرچه به آهستگی اما به صورت مداوم فعالیت می‌کند و افراد موجهی در جبهه ملی هستند و شما هم فرد معتبری هستید؛ نام پراعتبار جبهه ملی اسب زین شده است که شما سوار می‌شوید و هر دو از هم اعتبار می‌گیرید. من گفتم وفاق ملی را نمی‌توانیم تشکیل دهیم و هر جایی بخواهی به ثبت برسانی اجازه نخواهند داد. اگر می‌خواهی در قالب ملیون باشی جبهه ملی گروه خوشنامی هست که در نهایت پذیرفت. اواخر دهه ۷۰ به عضویت شورای مرکزی و بعد هیات رهبری درآمد.

بعد از احضار امیرانتظام، زعیم زنگ زد و گفت جداری فروغی دوست وکیل من قبول کرده که وکالت را برای دادگاه بپذیرد. با وجودی که داریوش فروهر وکالت را برعهده گرفته بود با وکالت فروغی هم موافقت شد. آن روز ۱۰ نفره راهی دادسرای الهیه شدند. به من گفته بود که همراهش به دادگاه نروم. وقتی آخرین جلسه آن روز را برای رسیدگی تعیین کرده بودند معنایش این بود که می‌خواستند او را نگه دارند. ساعت ۲.۵ زنگ زد گفت من را بازداشت کردند، با ماشین دادسرا می‌آورند به خانه، وسایل ضروری و داروهایم را برای دو، سه روز آماده کن چون بعد با وثیقه بیرون می‌آیم. مبادا قطره اشکی و چهره عبوسی داشته باشی، خدا با ما خواهد بود. آمد و وسایلش را برد. از فشار اسباب‌کشی و استرس بازداشت عباس دچار کمردرد شدم. دکتر شیخ الاسلام‌زاده که سال‌ها با امیرانتظام در زندان و مسئول بهداری زندان بود و غذای خانگی که برایش می‌بردند را به امیرانتظام می‌داد، دو هفته مرخصی استعلاجی برایم نوشت که فرصتی شد برای پیگیری کار امیرانتظام. با دوست وکیلم خانم سهیلی سند خانه پدرم را برای وثیقه بردیم. در دادسرا قاضی گفت می‌توانید بروید به زندان که با تحویل وثیقه بیاید بیرون. رفتیم به اوین، سرباز زنگ زد به دادیاری داخل زندان که دادیار پوزخندی زد و گفت آمدی وثیقه بگذاری آزاد کنی؟ برو تا ابد. ایشان زندانی ابد است، وثیقه می‌خواهد برای چه؟ دنیا به سرم خراب شد. شکایت خانواده لاجوردی دوباره موضوع محکومیت سابق را پیش کشیده بود و مانند حکم تعلیقی بود که با مصاحبه‌اش دوباره حکم حبس ابد به اتهام جاسوسی را به اجرا درآوردند. امیرانتظام به زندان رفت و فاز دوم زندگی ما شروع شد.

امیرانتظام که به زندان رفت یک هفته وکیل اجازه ملاقات داشت، یک هفته من. هر سه ماه یک بار هم ملاقات حضوری می‌دادند؛ در حسینیه اوین اجازه می‌دادند نیم ساعت همدیگر را ببینیم. در این میان حمید مصدق هم اعلام وکالت کرده بود و فقط یک یا دو بار با امیرانتظام ملاقات داشت که متاسفانه سکته کرد. داریوش فروهر که وکالت را پذیرفته بود و آبان ۷۷ در مصاحبه‌ای گفته بود امیرانتظام پرونده پاکی دارد و تمام این‌ها ساخته شده تا او را به دام بیاندازند، اول آذر به قتل رسید. وکیل دیگر محمدعلی جداری فروغی بود که دائم با من جدل می‌کرد. رفت زندان و به امیرانتظام گفت یا جای الهه است یا جای من. امیرانتظام گفت شما وکیل هستید ایشان همسر من است. جداری گفت اگر قرار است این خانم مصاحبه کند همین الان عزلم کن. امیرانتظام هم او را عزل کرد. ما بی‌وکیل شدیم.

تا اینکه یک روز آقای علی اردلان، از اعضای جبهه ملی تماس گرفت و گفت امیرانتظام نباید تنها بماند، دوست وکیلی دارم که سیاسی است و با خسرو روزبه هم‌بند بوده و پیشنهاد داد وکالت امیرانتظام را به او بسپاریم. این‌طور شد که علی‌اکبر بهمنش وکالت را قبول کرد؛ پیرمردی ۹۰ ساله بود و در ملاقات اول ‌به من گفت شجاع‌تر از امیرانتظام نداریم. در این فاصله حشمت‌الله خیاط‌زاده که از اعضای جبهه ملی و وکیل بود، تماس گرفت و گفت من امیرانتظام را ۱۵ شهریور منزل فروهر دیدم و فهمیدم داستان از چه قرار است. منم برای وکالت اعلام آمادگی می‌کنم. خبر خوب دیگری هم داد که محمدعلی سفری از اعضای جبهه ملی به تازگی پروانه وکالتش را پس گرفته؛ سفری قبلا دبیر سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران بود که بعد از پولادی نزدیکترین یار سیاسی امیرانتظام شد. سفری هم برای وکالت اعلام آمادگی کرد. به دو هفته نکشید که امیرانتظام ۳ وکیل داشت. این ۳ وکیل با هم همکاری می‌کردند؛ جلسات در دفتر خیاط‌زاده تشکیل می‌شد. دکتر احمد صدر حاج‌سیدجوادی هم به عنوان مشاور در کنار ما قرار گرفت.

من و امیرانتظام از طریق وکلا با هم نامه‌نگاری عاشقانه می‌کردیم. من دارو و نامه را در جیب بهمنش می‌گذاشتم و او به زندان می‌برد و جواب نامه‌ها همین‌طور به دستم می‌رسید. بهمنش می‌گفت امیرانتظام من را مثل مسافر مرزی چک می‌کند و جیب‌هایم را می‌گردد که مبادا چیزی جا گذاشته باشم. امیرانتظام البته محرومیت‌های سابق را نداشت و فضا تغییر کرده بود.

غیبت در دادگاه

امیرانتظام به من گفت خبرنگاران تمام خبرگزاری‌های خارجی در تهران را دعوت کن به دادگاه من بیایند. من تمام چیزهایی که سال ۵۸ از آن محروم بودم را می‌خواهم داشته باشم. همه خبرنگاران ابراز علاقه و آمادگی کردند. ششم بهمن‌ ۷۷ دادگاه تشکیل شد. خیابان دادسرا جای سوزن انداختن نبود. در جلوی دادگاه ابراهیم یزدی و دیگر اعضای نهضت آزادی ایستاده بودند؛ آن طرف اعضای حزب ملت ایران و پان‌ایرانیست‌ها و حشمت‌الله طبرزدی و گروه دانش‌آموختگان.

ابراهیم یزدی در حالی جلوی دادگاه حاضر شده بود که ۱۳ آبان در یک میزگرد در دانشگاه پلی‌تکنیک در پاسخ به یکی از دانشجویان تسخیرکننده سفارت آمریکا که پرسیده بود بازرگان چطور امیرانتظام را نمی‌شناخت و از او دعوت به کار کرد و سخنگوی دولت شد، گفته بود که مگر بهشتی، کشمیری و کلاهی را می‌شناخت؟ من بعد از اینکه این نقل‌قول را شنیدم زنگ زدم به حاج‌سیدجوادی و گفتم دکتر یزدی ثابت کند امیرانتظام جاسوس است وگرنه جوابش را می‌دهم. حاج‌سیدجوادی گفت شما هیچ کاری نکنید تا ما بررسی کنیم. شب همراه با هاشم صباغیان و پولادی آمدند منزل ما. گفتم این معنی دوستی است؟ امیرانتظام می‌گفت در آمریکا شب‌ها به خانه یزدی می‌رفتم و پسرش یوسف به من می‌گفت عمو. صباغیان گفت این شیطنت ژورنالیستی است، می‌خواهند تفرقه بیندازند، بگذارید پرس‌و‌جو کنیم. صدر و پولادی گفتند خویشتنداری کنید شاید اشتباه بوده باشد.

از پاسخ یزدی خبری نشد تا ایشان را جلوی دادگاه دیدم. دادگاه اما حکایت عجیبی داشت، امیرانتظام را نیاوردند و جلسه با حضور خانواده لاجوردی تشکیل شد. وکلا وقتی وارد اتاق دادگاه شدند متوجه تشکیل جلسه شدند اما گفتند چون متهم نیست در دادگاه شرکت نمی‌کنند. من هم پس از جلسه دادگاه مصاحبه کردم و گفتم به این رویه اعتراض دارم. خبرنگار یالثارات‌الحسین پرسید این درست است که وکلای خارجی قرار بود دفاع کنند؟ من پاسخ دادم وکلای بدون مرز از سوئیس اعلام آمادگی کرده بودند برای وکالت در دادگاه حاضر شوند که به آن‌ها ویزا ندادند. اما آمدن یا نیامدن آن‌ها مهم نیست، من آرزو دارم وکلای ایرانی در خاک ما از ایشان اعاده حیثیت کنند.

روزنامه کیهان در گفت‌وگو با آیت‌الله یزدی، رئیس قوه قضائیه پرسید امیرانتظام را چرا به دادگاه نبردند؟ یزدی گفت ایشان مجهول‌المکان است. درحالی که امیرانتظام می‌گفت صبح در زندان اوین بیدار شدم و آماده بودم که به دادگاه بیایم اما من را نیاوردند. در یکی از جلسات دادگاه امیرانتظام را آوردند که آنجا به فرزندان لاجوردی گفت همه اظهارات من درباره ایشان قابل اثبات است، اما من را به دادگاهی که تمام خبرنگاران در آن بودند نبردند. حکم سه سال بعد در شعبه ۶ دادگاه انقلاب صادر شد که یوسف مولایی آن زمان وکالت پرونده را برعهده داشت؛ امیرانتظام به اتهام تهمت و افترا به پرداخت ۳۰۰ هزار تومان جریمه محکوم شد.

امیرانتظام سال ۷۷ به زندان رفت و تا سال ۸۲ از مرخصی‌های استعلاجی استفاده می‌کرد؛ یک بار به خاطر عمل ستون فقرات و یک بار برای پاره شدن تاندون شانه. سال ۸۲ مرخصی‌های طولانی مدت دادند، از دو هفته شروع شد و بعد سال به سال تمدید شد.

نامه‌های امیرانتظام به خاتمی

سال ۷۸ من به اتهام اقدام علیه امنیت کشور از طریق شرکت در اغتشاش و آشوب کوی دانشگاه تهران در ۱۸ تیر بازداشت شدم. موقع بازداشت به آن‌ها گفتم می‌خواهید امیرانتظام بشود دو تا؟ در بازداشتگاه توحید زندانی بودم و آخر شهریور آزاد شدم. مهرماه امیرانتظام تب شدیدی کرد. به من گفتند تعهد بدهید که مصاحبه نمی‌کنید و در روزنامه‌ها چیزی نمی‌نویسید تا اجازه مرخصی بدهیم. در این بین نامه‌نگاری‌های ما ادامه داشت. آقای آسایی، پسرخاله خاتمی شهردار منطقه شهرک غرب بود و چندین بار که در زندان به جان امیرانتظام سوءقصد شد و یا هنگام انتقال می‌خواستند او را از ماشین به پایین پرتاب کنند، از طریق ایشان نامه‌های امیرانتظام را به خاتمی می‌رساندیم. البته خاتمی هرگز پاسخی نداد و حتی دفترش به روی خودشان نمی‌آوردند نامه را دریافت کردند اما تاثیر آن نامه‌ها را می‌دیدیم. مثلا یک بار در نامه‌ای نوشت زندانیان را با کانتینر حمل گوشت به محل ملاقات می‌آورند که دیدیم یکی، دو هفته بعد از نامه با مینی‌بوس منتقل کردند.

نیمه دوم سال ۸۰ اعلام کردند پرونده امیرانتظام به دادسرا منتقل شده؛ از انتقال پرونده از دادگاه انقلاب خوشحال بودم، خبر نداشتم رئیس دادسرا سعید مرتضوی است. دندان امیرانتظام عفونت شدیدی کرده بود و من رفتم دادسرا برای درخواست مرخصی. ۳ روز رفتم و هر بار گفتند امروز بروید فردا بیایید. بالاخره روز سوم ساعت ۳ بعدازظهر مرتضوی به من وقت داد. رفتم اتاقش و گفتم من همسر امیرانتظام هستم، ایشان به خاطر بیماری قند نباید عفونت داشته باشد و حالا دندانش عفونت کرده است. مرتضوی گفت من مرخصی ۸ ساعته می‌دهم. گفتم آقای مرتضوی من با ۸ ساعت چه کار کنم؟ تا بیاییم دنبالش ببریم دکتر ببیند، ۸ ساعت بیشتر می‌شود. گفت حرص و جوش نخورید، شیرینی خوشمزه از یزد سوغاتی آوردند میل کنید. من ۸ ساعت را می‌کنم ۱۶ ساعت. این برخورد یکی از بدترین خاطرات من از آن دوران است.

آن فرد بانفوذ

خاطرات شیرین و جالب کم نبود. در یکی از ملاقات‌های حسینیه زندان که روی زمین می‌نشستیم روی فرش و زمانش نیم ساعت بود، امیرانتظام گفت الهه یکی از این زندانیان خیلی آدم زبر و زرنگی است و من را از نظر هوش یاد پیروز دوانی می‌اندازد، خیلی دلش می‌خواهد تو را ببیند. دیدم آقایی قد بلند با تیپ آمریکایی‌های مو بور با خانمش و بچه‌ای در بغل آمد جلو، امیرانتظام گفت ایشان همان است که گفتم. خودش را نوری معرفی کرد. سلام داد و گفت این همسر شما شیرمرد است و شیرزنی کنارش است. این آشنایی در همین حد بود. بعد از مدتی با من تماس گرفت و گفت آزاد شدم، اگر کاری داشتید و بتوانم انجام دهم در خدمتم. گفت هرچندوقت یک بار زنگ می‌زنم. من به امیرانتظام گفتم که نوری تماس گرفته، عباس هم گفت این فرد امنیتی است. نوری هرازگاهی زنگ می‌زد و من تشکر می‌کردم. حدود ۵ یا ۶ ماه بود که در زندان اوین بند آموزشگاه ۱۲ کابین تلفن تعبیه کرده بودند که زندانیان روزی یک بار می‌توانستند تماس بگیرند. امیرانتظام ۳ روز بود زنگ نزده بود. روزهایی بود که نه من ملاقات داشتم نه وکلا. در خانه بهمنش بودم که نوری زنگ زد. گفتم من سه روز است تماسی از امیرانتظام نداشته‌ام. بعد از چند ساعت دیدم به موبایلم زنگ زد، امیرانتظام پشت خط بود. گفت نوری آمده در بند و موبایل را آورده گفته با خانمت حرف بزن، تلفن‌های ما قطع شده است. خب کسی که می‌تواند وارد زندان شود و موبایل را دست زندانی بدهد حتما جایگاه مهمی دارد؛ ما نمی‌دانستیم که دقیقا کارش چیست اما چند تجربه دیگر نشان داد که فرد قدرتمندی است.

بعد از آنکه مرتضوی گفت ۱۶ ساعت مرخصی می‌دهم، نوری زنگ زد. برایش توضیح دادم. گفت گوشی را نگه دارید. گوشی را گذاشت روی کنفرانس که آن‌طرف خط رئیس زندان بود. داد و بیداد کرد و به رئیس زندان گفت امیرانتظام باید فردا صبح پنجشنبه ساعت ۸ تحویل خانمش داده شود. بعد به من گفت به دکتر بگویید برود در مطب دندانپزشکی. منم با دکتر طاهرزاده تماس گرفتم گفتم ما فردا ساعت ۱۰ می‌آییم. ساعت ۸:۰۵ دقیقه صبح فردا در زندان اوین باز شد و امیرانتظام با دو مأمور سوار ماشین ما شد. به دو نفر از آشنایانمان هم گفتم که بروند مطب. در مطب بودیم که یکباره زنگ زدند. دیدم نوری با بنز مشکی و دو ماشین اسکورت آمد. گفت آمدم ببینم به قولشان وفا کردند یا نه. بعد با امیرانتظام حرف زد. عباس گفت چه می‌کنی آقای نوری؟ گفت بد کردم؟ بگذاریم دندانت عفونت کند؟ گفت بعد جراحی دندان چه می‌خواهید بخورید؟ دکتر گفت باید بستنی بخورد تا خونریزی بند بیاید. به تیم محافظانش گفت بروید بستنی و شیرینی بگیرید. گفت راس ساعت ۴ برگردید زندان. ما با آشنایان جوان و سربازان رفتیم ناهار و ساعت ۴ بعدازظهر عباس و سربازان را جلوی اوین پیاده کردیم.

من با تشکر از نوری گفتم شما حکومتی و مأمور امنیتی هستید. با ما چه کار دارید؟ گفت من پرونده تمام ملی‌ها و ملی‌-مذهبی‌ها را در دادگاه انقلاب خواندم. تنها مردی که دیدم هرچه در زندان به من گفت و از دیگران شنیدم و در عمل دیدم و در پرونده خواندم برابری می‌کند و از مواضعش عقب‌نشینی نکرده، امیرانتظام است، برای این مخلصش هستم. بعد از آن از نوری خبری نشد.

موافقت با مرخصی‌های استعلاجی

به یکی از دوستان امیرانتظام که پزشک معالج مبشری، رئیس وقت دادگاه انقلاب بود، گفتم عذاب دارم که پرونده رفته به دادسرا و نمی‌دانید مرتضوی چه می‌کند؟ گفت ببینم چه کار می‌توانم بکنم؟ بدون اینکه قول دهد شب رفت منزل مبشری و خواهش کرد پرونده امیرانتظام را از دادسرا برگردانند دادگاه انقلاب. مبشری به او گفت به خانمش بگویید شنبه از من وقت ملاقات بگیرد. وقتی رفتم و دیدم پرونده به دادگاه انقلاب رفته انگار از جهنم پا در بهشت گذاشته بودم. مبشری من را پذیرفت و گفت پرونده امیرانتظام برگشته اینجا، اگر شما دو خط از طرف همسرتان تعهدنامه بنویسید پرونده را مختومه می‌کنیم و آزاد می‌شود. گفتم محال است. اگر این کار را بکنم او به من نگاه هم نمی‌کند. اجازه بدهید روند قضایی مرخصی طی شود.

با مراجعه به معاونت قضایی دادگاه انقلاب به من گفتند قرار است جلسه مشترکی با مسئولان وزارت اطلاعات با شما داشته باشیم. در جلسه خیلی محترمانه برخورد کردند. من مشکلات سلامتی امیرانتظام را آنجا مطرح کردم و گفتم مرخصی طولانی‌تری می‌خواهم. گفتند نامه‌ای بنویسید که پرونده از طریق پزشکی قانونی بررسی شود. گفتند اگر پزشکان آنجا معاینه کنند و نظر اکثر آن‌ها این باشد که ایشان بیماری صعب‌العلاجی دارد دست ما برای اعطای مرخصی بیشتر به او بازتر خواهد شد. دو نامه به امضای یوسف مولایی داده شد که تقاضای نظر پزشکی قانونی بود. آن روز امیرانتظام را با دستبند به پزشکی قانونی آوردند. زنگ زدم وزارت اطلاعات گفتم این چه رفتاری است، شما به امیرانتظام پاسپورت دادید نرفت، چون هراس داشت نتواند به ایران برگردد. گفتند این اشتباه زندانبانان اوین است و اصلاح کردند. چند بار امیرانتظام را به پزشکی قانونی بردند و هر بار چکاپ شد. تمام گزارش‌ها و معاینات جمع‌آوری شد و اعلام کردند که برخی از بیماری‌های امیرانتظام لاعلاج و برخی صعب‌العلاج است و ایشان باید از مرخصی استعلاجی استفاده کند و از دارو و درمان در منزل و خارج زندان بهره‌مند شود. سند منزل پدرم را وثیقه گذاشتیم که تا امروز آزاد نشده است. تعهد گرفتند نه مصاحبه کنم و نه مقاله داشته باشم. با خودم گفتم گاهی سکوت معنادارتر از فریاد است. من حاضرم سال‌ها سکوت کنم و بیماری‌های لاعلاج همسرم کنترل شود. این مرخصی‌های استعلاجی از دو هفته شروع شد و رسید به سالی یک بار. آخرین مرخصی استعلاجی او ۲۸ آذر ۹۶ بود که وقتی رفتم برای تمدید مرخصی تقاضا کردم یا به پرونده رسیدگی نهایی کنند و یا ملک پدری‌ام را آزاد کنند و ملک دیگری وثیقه بگذاریم که پاسخ دادند درباره این مسائل باید آقای محسنی اژه‌ای تصمیم‌گیری کند.

پیشنهاد رئیس مافیای مواد مخدر

من در آن سال‌ها به خاطر اینکه در بیمه صندوق محصولات کشاورزی کار می‌کردم مشکل بود مرتبا مرخصی بگیرم. در دوره‌ای که دولت تصمیم گرفت پنجشنبه‌ها را تعطیل کند، من با رئیس وقت زندان صحبت کردم و خواستم روزهای ملاقات را به پنجشنبه‌ها منتقل کند که گفت باید از دادگاه انقلاب نامه بیاورید. دادیار ناظر بر زندان ابتدا کمک نمی‌کرد اما بعد از مدتی به خاطر نترس بودن و صراحت لهجه من نظرش تغییر کرد و ارتباطات بهتر شد. با ایشان در میان گذاشتم و نامه را به من داد. فکر کردم الان برد بزرگی کردم که پنجشنبه‌ها می‌توانم ملاقاتی از پشت شیشه با همسرم داشته باشم. بعضی وقت‌ها هم در سالن دور میز یا در حسینیه اجازه ملاقات می‌دادند. همین ملاقات‌ها یا مرخصی‌های دو یا سه روزه استعلاجی و یا مرخصی عید جزو لحظات فرح‌بخش من بود.

یکی از دفعاتی که امیرانتظام به مرخصی ۴ یا ۵ روز نوروزی آمده بود و در اتاق داشت مطلبی را در اینترنت سرچ می‌کرد تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم دیدم آقایی می‌گوید آقای امیرانتظام هستند؟ بیرونند؟ من گفتم بله برای مرخصی آمده‌اند. گفت می‌خواهم صحبت کنم. حدود یک ماه قبل از آن که برای ملاقات به زندان رفته بودم دیدم بازرسی اولیه شدیدتر شده و شرایط نرمال نبود. در سالن ملاقات به امیرانتظام گفتم بازرسی شدید بود. گفت نمی‌دانی در زندان چه اتفاقی افتاده؛ یکی از مهمترین و کلیدی‌ترین روسای مافیای مواد مخدر از زندان فرار کرده است. یکی از زندانیان امکاناتی فراهم کرده و کابین تلفن گذاشته است. این رئیس مافیای مواد مخدر هم گفته می‌خواهم در سالن ملاقات میز و صندلی چوبی خراب را درست کنم. حتی وعده داده بود مبلمان اتاق رئیس زندان را هم عوض ‌کند. دستور داده بود از خارج زندان میز و صندلی نو برای سالن ملاقات خریداری شود. روزی که کامیون بزرگی آمد تا بار بیاورد طوری هماهنگ شده بود که ساعت پخش غذا که از حساس‌ترین ساعات زندان است، برسد. جوری زیر کامیون را جاسازی کرده بودند که وقتی بار را خالی می‌کنند این فرد مافیایی را پنهان کنند و این‌طور به راحتی از در اوین خارج کردند. شب در زندان حاضر غایب می‌کنند و متوجه می‌شوند فرار کرده و بگیر و بند به خاطر آن بود.

کسی که به خانه ما تماس گرفته بود همین فراری بود. امیرانتظام به او گفت تلفن من را از کجا گیر آوردی؟ مگر نمی‌دانی من فرد سیاسی هستم و پاسپورت دارم ولی از مملکت نرفتم و گوشی را گذاشت. آن قاچاقچی گفته بود در کویته است و اگر امیرانتظام لب تر کند او را از مرز خارج می‌کند.

البته در آن ایام روزهای تلخ هم داشتیم. یکی از زندانیان سیاسی اوین، یک فرمانده ارتش بود که حکم اعدام داشت. با امیرانتظام هم‌بند بود و دو خواهر داشت که به ملاقات می‌آمدند و با هم ارتباط داشتیم. انسان‌های محترم و فرهیخته‌ای بودند. گاهی در ملاقات حضوری سر یک میز بودیم. یک بار که به ملاقات رفتم دیدم امیرانتظام خیلی ناراحت است. سرش را گرفته بود حتی متوجه ورود من نشده بود. گفت آن فرمانده را امروز صبح اعدام کردند در حالی که گناهی نداشت، انسان پاکی بود و می‌توانست به مملکت خدمت کند.

سال ۷۸ که من در بازداشتگاه توحید زندانی بودم، منوچهر محمدی، از فعالان دانشجویی اعتراف می‌کند که تمام ملاقات‌های معترضان کوی دانشگاه در خانه امیرانتظام و با من انجام می‌شد. من در بازجویی گفتم از محمدی بپرسید خانه ما کجاست، تا حالا اینجا نیامده است. برادرش اکبر در اوین بود. امیرانتظام هم بعد از آن اعترافات، نگران شد اما به روی اکبر نیاورد. امیرانتظام می‌گفت زندان اوین در سال ۷۸ با زندان دهه ۶۰ قابل مقایسه نیست و امیدوار بود من را به اوین بیاورند. می‌گفت هر آن فکر می‌کردم بعد از منوچهر محمدی، نفر بعدی تو باشی که بیاورند تلویزیون و اعتراف کند. اما دیدم این‌طور نشد. به هر حال اکبر محمدی را هرگز شماتت نکرد و چیزی نگفت. بعد از آزادی‌ام، یک روز در اتاق ملاقات دیدم مادر و خواهر اکبر محمدی آمدند جلو و به من گفتند منوچهر را ببخش؛ به آن‌ها گفتم اگر کاری کرده باشم جراتش را دارم که بگویم این کار را کردم. منوچهر گفته من و او و طبرزدی آغازکننده و سردسته اغتشاشات بودیم. با این حرف حاضر نیستم منوچهر را ببینم ولی وقتی مادرش را دیدم او را بخشیدم. امیرانتظام گفت آستانه تحمل انسان‌ها با هم فرق می‌کند و خواست که محمدی را ببخشم.

اینکه امیرانتظام می‌گفت زندان دهه ۶۰ و ۷۰ با هم فرق می‌کند به خاطر امکاناتی بود که ایجاد شده بود. می‌گفت زمانی بود که نان خشک در آب می‌زدیم می‌خوردیم یا غذای سه روز مانده با بوی کافور به ما می‌دادند اما الان رستوران داریم که افرادی که از نظر مالی توانایی دارند غذا از رستوران سفارش می‌دهند. امیرانتظام برخی مواقع پول بیشتری از من می‌خواست و می‌دیدم به مناسبت تولد من گل فرستاده بود. تلفن می‌زد به گل‌فروشی و برایم گل می‌فرستاد. یا سالروز ازدواج ما کارت می‌نوشت و می‌داد. برخی مواقع هم یکی از زندانیان که تولدش بود یا مناسبت مذهبی بود در بند خودش ناهار از رستوران سفارش می‌داد. یکی از اعضای حزب ملت ایران می‌گفت امیرانتظام تولدهای ما از رستوران غذا می‌گرفت؛ حتی برای تولد احمد باطبی هم این کار را می‌کرد. امیرانتظام آن‌ها را مانند پسرانش می‌دید و سورپرایزشان می‌کرد. در حالی که برای پسران خودش در آمریکا نامه می‌نوشت اما از زندان هرگز نامه‌اش را نمی‌فرستادند؛ ۱۷ سال نامه نوشت اما فرزندانش هیچ کدام از آن نامه‌ها را ندیدند و نخواندند.

 

منبع: تاریخ ایرانی/سرگه بارسقیان/۱۹ مهر ۹۷

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر:
بنر شرکت هفت الماس صفحات خبر
رپورتاژ تریبون صفحه داخلی