دیدارنیوز ـ پرستو بهرامیراد: یک خانه دو طبقه کوچک وسط محله خاوران آغازگر قصه جدیدی در زندگی بسیاری از افراد است. تنها خانه این محله که جلویش ماشینهای لوکس پارک شده است و افراد متنوع به آن رفتوآمد میکنند همین ساختمان دو طبقه با نمای سنگی است.
زنگ در که به صدا در میآید پیرمرد طاسی ظاهر میشود و سریع همه را به داخل راهنمایی میکند و در را با همان سرعت میبندد. داخل حیاط کوچک خانه حدود ۲۰ مرد دورتادور ایستادهاند و منتظرند پیرمرد طاس صدایشان کند تا به داخل اتاق بروند. اما زنها که تعدادشان به ۳۷ الی ۳۸ نفر میرسد، داخل راهروی ورودی و سالن کوچک طبقه پایین که اتاق مرد دعانویس نیز آنجا است، نشستهاند و منتظر نوبت خود هستند. همه سعی میکنند در همین وقت کم از یکدیگر اطلاعات بگیرند و هدف حضور دیگران در این خانه را کشف کنند.
فصل اول
پسرم عزب نماند
« بخت برادر جاریام را بسته بودند، یک بار پیش آقای «م» آمد و ماه بعد داماد شد». با هیجان و تند تند سعی دارد کل ماجرا را از اول برای خانم کنار دستش تعریف کند. چادر مجلسی خود را مرتب میکند و ادامه میدهد :«به جاریام گفتم کانال تلگرام آقای «م» را بفرست و بعد زنگ زدم و وقت گرفتم». هر دو دقیقه یک بار هم میگوید «انشاءالله مشکل همه رفع شود» و به خانمهای اطراف نگاه میکند.
خانم مسنی که با دختر جوانش آمده از او میپرسد :«شما برای چه آمدهاید؟» انگار دنیا را به خانم چادر مجلسیپوش میدهند و با ذوق شروع به تعریف میکند و میگوید :« پسر بزرگم دو بار نامزد کرده است و تا به مرحله عروسی میرسد بهم میخورد. میترسم پسرم عزب بماند. به خاطر همین آمدهام که ببینم کسی پسرم را طلسم کرده است یا نه و برایش دعا بگیرم». نفسی تازه میکند و همه ماجرایش را از اول برای خانم دست راستیش که تازه آمده تعریف میکند و ... .
فصل دوم
مادرزنم دست از سرمان بردارد
تیشرت قرمز رنگ نامتناسبی با اندام چاقش پوشیده است و مادام به دلیل شکم گندهاش مجبور است که تیشرتش را پایین بکشد. هنوز سیگار اول را خاموش نکرده سیگار دیگری روشن میکند. پیرمردی که کنارش ایستاده است، از وی میپرسد :«بار چندم است که میآیی؟ کارش خوب است؟» پسر جوان زیر لب میگوید :«هفته پیش آمدم گفت هفته بعد دعایی می نویسم بیا و بگیر. ۳۰۰ هزار تومان هم پول دادهام». پیرمرد سرش را نزدیک پسر جوان می کند و میگوید :« برای چه چیزی این همه راه از شهریار آمدهای؟» پسر تیشرت قرمز رنگش را که کمی بلارفته پایین میکشد و در جواب پیرمرد میگوید :«مادرزنم خیلی در زندگیم دخالت میکند و مادام زیرگوش دخترش میخواند که مهریهاش را اجرا بگذارد و طلاق بگیرد. از اول هم من باب میلش نبودم و می خواست دخترش عروس پسر برادرش شود». در همین حین سیگاری روشن میکند و همانطور که به پیرمرد هم تعارف میزند، میپرسد :«شما برای چی آمدهاید؟» پیرمرد سیگار را با فندک پسرجوان روشن میکند و در پاسخ پسر جوان میگوید :«دخترم سرطان دارد و دکترها جوابش کردهاند. من اعتقاد ندارم به این چیزها ولی زنم مجبورم کرده است که بیاییم تا شاید نتیجه داشته باشد». بغض پیرمرد میشکند و ادامه میدهد :«تمام زندگیم را فروختم اما تاثیری نداشت و دخترم دارد از دستم میرود...».
فصل سوم
بچههایم شبیه من هستند نه شوهرم
موهای زیتونیرنگش نامرتب از روسری بیرون آمده است و مادام با گوشی ایفن ایکس خود صحبت میکند و گاهگاهی به دختر و پسرش تذکر میدهد ساکت باشند. خانم مسنی که گیره روسریش را باز کرده و با لبه روسری خود را باد میزند بعد از پایان تلفن زن از او میپرسد: «چرا این بچهها را این همه راه اسیر کردهای و آوردهای؟ پیش پدرشان میگذاشتی باشند». او همانطور که سعی میکرد اختلاف میان دختر و پسرش را از بین ببرد، ادامه میدهد: «پدرشان نمیداند من اینجا آمدهام. گفتم به تئاتر میرویم». پیرزن نامحسوس به بچهها اشاره میکند و میگوید :«لو ندهند که کجا آمدهای؟» زن دستی به سر پسرش میکشد و میگوید: «بچههایم به خودم رفتهاند و مثل شوهرم دهنلق نیستند. از اول کشیدمشان سمت خودم و همانطوری که دوست داشتم تربیتشان کردم».
سمیه که با خواهرش برای حل مشکلات مالی شوهرش آمده است، از زن میپرسد: «حالا برای چه از شمال شهر این همه راه را آمدهای؟» زن بالاخره دستی به موهای پریشانش میکشد و میگوید: «من چند سال است که میآیم و تمام مشکلات شوهرم و خودم رفع شده است. آقای «م» درس این کارها را خوانده است و سوادش را دارد؛ من که بسیار قبولش دارم. اوایل به شوهرم میگفتم که به اینجا میآیم اما چندبار دعوایمان شد و به من گفت تو جادوگر هستی. به خاطر همین دیگر بهش نمیگویم که اینجا میآیم». پیرزن سری تکان میدهد و میگوید :«اشتباه میکنی باید به شوهرت بگویی چون با پول او میآیی». در تمام مدت این گفتوگو، بچههای زن در سکوت به حرفهای آنها گوش میدهند.
فصل چهارم
حقم را میخواهم
«از طریق کانال تلگرام با آقای «م» آشنا شدم. هر کاری کردهام تا حقم را از برادرم بگیرم، اما او پولدار است و قاضی و وکیل را میخرد و زورم بهش نمیرسد. چهار سال دنبال حقم در دادگاهها دویدم اما در آخر با پول، قاضی را خرید و من ماندم با دستان خالی در این شرایط بد اقتصادی که کمر هر مردی را میشکند». مدام در حیاط راه میرود و گاهی دستی به میان موهای پرپشت جوگندمیاش میکشد و ادامه میدهد: «پیش خودم گفتم من که همه راهها را امتحان کردهام، حال این راه را هم امتحان کنم شاید جواب گرفتم. امروز سومین بار است که آمدهام و برای هربار مراجعه ۱۰ هزارتومان پرداخت کردهام، اما آقای «م» گفته است که طلسمم کردهاند و باید برایم سفره پهن کند و هر سفره کم کم ۵۰۰ هزار تومان هزینه دارد. هنوز شک دارم که هزینه را پرداخت کنم یا نه».
مرد سبزهرویی که لهجهاش عربی است، میگوید: «تو که این همه تا امروز هزینه کردهای این بار هم هزینه کن شاید جواب گرفتی».
فصل پنجم
روبرویی خوفناک
آقای«م» روی صندلی که جلویش میزی پر از کتاب و کاغذ بود، لم داده است. همچنین دو صندلی جلوی میزش قرار دارد که قطعاً برای مراجعین در نظر گرفته شده است. با نگاه نافذی افراد را زیر نظر گرفته است و دشداشه سفید رنگی به تن دارد. کمی بعد نگاهش به سمت صندلی خالی در انتهای اتاق خیره میماند و شروع به صحبت میکند: «برای سر کتاب و ... ۱۰ هزار تومان میگیرم. برای باطلالسحر ۳۰۰ هزار تومان و اگر سفره بخواهید ۵۰۰ هزار تومان تا ۱ میلیون تومان دریافت میکنم. اگر میخواهید شروع کنم؟». دختر جوان با خجالت میگوید: «من نمی توانم این مقدار هزینه کنم، اما برایم سرکتاب باز کنید». با چشمانی که از اشک پر میشود، میگوید: «اگر بچهدار نشوم شوهرم طلاقم میدهد». همین جمله را که میگوید اشکهایش سرازیر میشود. آقای «م» سری تکان میدهد و در ادامه میگوید: «...همزاد داری باید دعای همزاد بهت بدهم که ۲۰ هزار تومان میشود...». دختر جوان پول را داخل پاکت روی میز میگذارد و آقای «م» تکه آهن زرد رنگی که رویش چیزهایی نوشته شده است، به دختر میدهد و همانطور که هنوز به آن صندلی خالی خیره است میگوید: «شبها زیر سرت باشد تا همزادت دست از سرت بردارد ...». آقای «م» تا آخرین لحظه که دختر خارج میشود هنوز به صندلی ته اتاق خیره است...
فصل ششم
پایان نفسگیر
از زمانی که به داخل اتاق رفتهام تا زمانی که بیرون میٖآیم جمعیت در راهروها و حیاط دو برابر شده است. همه با هم در مورد مشکلات خود حرف میزنند و خانمی کارت رمالی را یواشکی بین خانمها پخش میکند. آنهایی که چندین بار آمدهاند از کار آقای «م» برای آنهایی که تازه وارد هستند، تعریف میکنند و ... .
از در خانه که خارج میشوم زن و مردی از پورشهای پیاده میشوند و به سمت خانه آقای «م» میآیند و در همان یک قدم راه، راجع به محل پارک ماشین صحبت میکنند. کمی جلوتر سوپرمارکتی با میوه فروش محل راجع به رونق فروششان به خاطر مراجعین آقای «م» میگویند و در آخر هم با خنده اضافه میکنند که مردم ساده حقشان است که اینگونه سرکیسه شوند. اگر آقای «م» بیل زن بود باغچه خود را بیل میزد و اینجا زندگی نمیکرد... .