به قلم ابراهیم متین سیرت

مُونُم َعَبّادان، عروس زخمی خلیج فارس

مُونُم َعَبّادان، اسمُم مثل خودُم تو دلش زندگی داره. وقتی اِسمَمو به زِبون میاری ناخودآگاه توی دالون سبز بی‌انتها می‌اُفتی که تا چشم کار می‌کنه، نخل‌های بی‌سر دو طرف جاده‌رو اِحاطه کِردنُ. یه رود‌خونه‌‌ای بلند و پرآب هم داروم که سُراغ هر کدوم از شاه‌ماهیاش که بری، بِرات هزارتا قصه شاد و غصه‌دار تعریف می‌کنه.

کد خبر: ۱۷۲۸۳۵
۲۱:۳۱ - ۰۴ مهر ۱۴۰۳

مُونُم َعَبّادان، عروس زخمی خلیج فارس 

مُونُم َعَبّادان، اسمُم مثل خودُم تو دلش زندگی داره. وقتی اِسمَمو به زِبون میاری ناخودآگاه توی دالون سبز بی‌انتها می‌اُفتی که تا چشم کار می‌کنه، نخل‌های بی‌سر دو طرف جاده‌رو اِحاطه کِردنُ. یه رود‌خونه‌‌ای بلند و پرآب هم داروم که سُراغ هر کدوم از شاه‌ماهیاش که بری، بِرات هزارتا قصه شاد و غصه‌دار تعریف می‌کنه.

از نخل‌های بی‌سر بِگُم براتون. از روز اول بی‌سر نبودن ها! هر کدوم سر به آسمون گذاشته بودن، تا چشم کار می‌کرد پشت به پشت هم بودن و شیرینی خرمای ای نخل با اُو یکی فرق داشت. می‌خواید بدونید چه به سر نخلا اُمد؛ پَ خوب گوش کنید.

داشتیم زندگی‌مون می‌کِردیم کنار هم خوش بودیم. صدای سوت کِشتی که می‌اُمد یعنی بیدار شید که وقت کار و باره‌. یکی لَنج داشت و چندتا رو با خودش می‌برد رودخونه‌ی وسط شهر. چندتایی هم می‌‌اُمدن بازار اَدویه. آخ نَگِم براتون از ادویه‌های کاری که تا اُو سر دنیا خواهان داره‌. غروب که می‌شد تازه سر شب لوتیای بود. تا چهل‌چراغ آسِمون پیدا می‌شد و پارکا و ساحلی کیپ تا کیپ پُر می‌شُد آدم. صدای هِلهِله و نی‌اَنبون از دور و نزدیک شنیده می‌شد و تا سپیدی صبح توی آسمون خط نمی‌نداخت هیچکی خونه نمی‌رفت.

اما چه بِگُم، از کجا بِگُم و چطوری ناله سر بِدُم. یهوو به خودمون اُمدیم، دیدیم آسمون پُر شده از طَیاره. گفتیم خدا پ اینا چییَن، که خمپاره بود که رو سَرمون خَراب شد. هرجا رو که می‌زدن، دود و آتیش بود که می‌رفت رو هوا. آقا نَگَم براتون؛ جنگ شد. نَه یه روز نَه یک هفته و یک ماه و یکسال، هشت سال. می‌دوونی هشت سال خونه‌خِرابی یعنی چی، می‌دونی بابا رفت و نیومد یعنی چی، می‌دونی حسون هفت‌ساله با خواهرش حليمه تو بازار پرپر شدن یعنی چی، می‌دونی حاج رحیم با جاشوا تو دِریا غرق شدن و تا الان برنگشتن یعنی چی، می‌دونی شهر ویران شد و خونه‌ها شد سنگ و خاک، تیر آهن یعنی چی. باور کن محله‌ها رو از روی خِرابی‌ها اسم‌گذاری کرده بودیم. مثلا می‌گفتیم، اونجا که دِرا سه‌لنگه‌اش بیشتر بودن، این محله‌اس و اونجایی که سقف چوب و چندلی اُو محله‌اس.

زن و بچه‌ها رو راهی ای‌ شهر و او‌ شهر کِردیم و پیرمردا و جوونا موندن. با اینا بودن شیرزنایی که از صدتا مرد، مردتر بودن و ترس براشون معنی نداشت. ای رو بِگُم ها، محاصره شدیم اما تسلیم نه.

جُونوم بِراتون بگه، جنگ که تِمام شد، همه رفتند و مُو موندومو و خرابی‌ و دلتنگی‌های تِمام‌نشدنی. با خودم گُفتُم حالا از همه طرف میان کمک. آقا چِشوم به در سفید شدُ و خبری نشد. یه عده هم که دل دیدن ویرانی‌ها رو نِداشتن، اصلا برنگشتن.

نَگُم بِراتون، خسته‌توون نکنم. مُونُم َاَبَدان، مُونُم نخلستان، مُونُم عروس زخمی خلیج، مُونم جزیره‌ی شادی‌ها. ها مُونُم شهری که خاکوم دامن‌گیر همه‌ی کِسایی که حتی یک ساعت اینجا بودن.

می‌دونی وقتی جاسم می‌رفت رو دَکَل می‌گفت: بَچِها بَزنید امد، منظورش چی بود؟ بابا خورشید‌خانم رو می‌گفت: می‌گفت خورشید‌خانم اُمد و عینک رِیبَنا رو بِزنید. ایجا عینک رِیبَن حُرمت داره. جاش بالای بالای طاقچه‌اس.

وقتی از مُو میگی، اَروند و بهمن‌شیر، ته‌لِنجی و عینک رِیبَن، بِریم و نخل‌های سر به فلک کشیده، تو ذهنت تداعی میشه. بازار امیری و شوهای روشنی که تا سپیدی صبح خط و نشون نَکِشه، هیچ‌کس حاضر نی بِره خونه‌اش. هشت سال جنگ دشمن دور تا دورم رو گِرفت، اما جرات نَکِرد وارد بشه.

اما چه بِگُم جنگ تِمام شد، ولی ویرانی‌ها باقی موند و هزار ناله‌ی سر نداده.

ابراهیم متین‌سیرت

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: